🍁✨اول هفته تون عالی
💓💫الهی حال دلتون خوب
🌼✨رزق و روزی تون افزون
🍁💫و ساز زندگیتون
💓✨کوک کوک باشـه
🌼💫خـدایا
🍁✨برای دوستانم رقم بزن
💓💫1هفتـه حال خوب
🌼✨1هفتـه آرامش
🍁💫1هفتـه موفقیت و
💓✨1هفتـه خیر و برکت
🌼💫روزتون زیبا و در پناه خدا
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
#بدون_تو_هرگز #داستان_واقعی #سید_طاها_ایمانی #قسمت_سی_و_سه : ❣نغمه اسماعیل❣ این بار که علی رف
#بدون_تو_هرگز
#داستان_واقعی
#سید_طاها_ایمانی
#قسمت_سی_و_چهار
❣دو اتفاق مبارک ❣
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …
. – اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید …
هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت …
لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد … توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود …
موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …
البته انصافا بین ما چند تا خواهر … از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود …
حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت… اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید …
تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید … این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت … تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی …
و این بار هم علی نبود .
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_پنج
❣ برای آخرین بار❣
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده … وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید … . – الحمدلله که سالمن …
. – فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…
. – همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست … همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم … زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود … سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک … هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن … توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد … ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن … برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن … همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت ..
#ادامه_دارد
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
#بدون_تو_هرگز
#داستان_واقعی
#سید_طاها_ایمانی
#قسمت_سی_و_ششم
❣اشباح سیاه❣
حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت … برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد … – این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
.
به زحمت بغضم رو کنترل کردم … – برگشته جبهه …
.
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد … – اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
.
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد … اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد … از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم… – باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
.
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید … – چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
.
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون … . – برو … و من رفتم …
#ادامه_دارد...
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
🍃🌷🌷🌷🍃 #داستان_های_قرانی #نوح_علیه_السلام 📍 #قسمت_۱۳ 📍 بسم الله الرحمن
#داستان_های_قرانی
#نوح_علیه_السلام
#قسمت_چهاردهم
🔅سخنان ناامید کننده قوم، در اراده پولادین نوح اثری بجای نمی گذاشت و حتی در برخوردهای خشونت آمیز و بی ادبانه آنها ذره ای در تصمیم قاطع او خلل ایجاد نمیکرد.
🔅نهصد وپنجاه سال زمان کمی نیست، آن مرد الهی، در این دوران طولانی ،شب و روز، گاه و بیگاه، آشکار و نهان، هدف خود را دنبال و مردم از پرستش بت ها نهی میکرد و به عبادت آفریدگار جهان فرا میخواند.
🔅در خلال گفتگوهای خود مرتباً به آنها یاد آود میشد که من از شما مزدی نمی خواهم و به مال و منال شما نظری ندارم. مزد من تنها باخداست. من میخواهم شمارا از بدبختی دنیا و آخرت نجات دهم و به سعادت ابدی برسانم.
ای مردم؟ من ادعا نمیکنم که خزائن خداوندی در اختیار من است. من نمیگویم فرشته ام و از نژاد شما نیستم. من هم بشری همانند شما هستم که خداوند مرا مأمور رسانیدن پیام خود فرموده و من اوامر آفریدگار جهان را به شما ابلاغ میکنم.
🔅گفتند: ای نوح، تو کار بحث و جدل را از حد گذراندی و همواره سخن خود را تکرار کردی. دیگر بس کن و دست از ما بردار. ما هرگز دعوت ترا نمی پذیریم و راه و رسم پدران و نیاکان خود را در پرستش بتها رها نخواهیم کرد.
🔅ما را از خشم خدای خودت میترسانی و دائماً از عذاب دردناک او سخن میگوئی و ما را تهدید میکنی. اینک ما آماده ایم، آن عذاب را بیاور و صدق گفتار خود را ثابت کن.
🔅نوح گفت: ای مردم عذاب خدا در اختیار من نیست. هر زمان او اراده کند، شما را بعذاب خود گرفتار خواهد کرد .
🔅این گونه گفتگوها و بحث و جدل ها ادامه می یافت و نتیجه ای بدست نمیامد. 🔅سرسختی و لجاجت بر آن قوم حاکم بود و به هیچ قیمت حاضر نبودند سخن حق را بپذیرند و دعوت نوح را اجابت کنند.
🔅کم کم یأس و ناامیدی بر دل و جان نوح سایه افکند و در پیشگاه خداوند لب به شکوه گشود و گفت:
🔅پروردگارا! من قوم خود را شب و روز بسوی تو فرا خواندم اما دعوت من جز گریختن و دور شدن از حریم تو نتیجه ای در بر نداشت.
من هر زمان آنانرا دعوت کردم که بدرگاه تو رو آورند تا مورد عفو تو قرار گیرند، انگشتان خود را در گوشها فرو بردند و جامه بر سر کشیدند و بر بت پرستی و گمراهی اصرار ورزیدند و راه سرکشی و استکبار را در پیش گرفتند.
گاهی آشکارا بسراغ آنها رفتم و در مجامع و محافل آنها حضور یافتم و دعوت خود را صریح و بی پرده به گوش آنها رساندم.
گاهی در نهان، با تک تک آنان به گفتگو پرداختم و سخن حق را محرمانه و دور از چشم دیگران بانان ابلاغ کردم.
به آنها گفتم: از راه خطا برگردید و رو بدرگاه خدا آورید که او بسیار آمرزنده و بخشنده است. از گناهان خود توبه کنید تا خدا باران رحمت خود را بر شما نازل کند و بر مال و ثروت شما بیافزاید و فرزندان شما را زیاد کند.
🔅باغهای سرسبز و خرم و نهرهای جاری برای شما ایجاد فرماید .
به آنها گفتم: چرا در برابر عظمت پروردگارتان عرض ادب نمیکنید؟! چرا احترام خدا را رعایت نمینمائید. خدائی که شما را آفرید و نعمت های فراوان بشما عطا کرد. آنکه هفت آسمانرا ایجاد کرد و خورشید نور افشان و ماه تابان را فرا راه شما قرار داد.
زمین را مسخر شما گردانید و همه چیز را در اختیارتان گذاشت.
خداوندا، این قوم گمراه بسخنان من اعتنا نکردند و به مخالفت با من ادامه دادند برای نابودی من حیله ها کردند و مکرهای فراوان بکار بردند یکدیگر را بپرستش بت ها توصیه کردند و آنگونه که پیش بینی میشود، اینها هرگز به راه حق و صراط مستقیم تو رو نخواهند آورد و احتمالاً این چند نفر انگشت شماری را هم که دعوت مرا پذیرفته اند، از خداپرستی منحرف کنند و به گمراهی بکشانند. خداوندا، نه تنها از این قوم امید خیری نیست که در فرزندانشان نیز جز افراد فاجر و ناسپاس بوجود نخواهد آمد.
خداوندا، مهلت خود را از این قوم بردارد و عذاب دردناکی بر آنها نازل کن و حتی یک تن از آنانرا در روی زمین باقی مگذار....
ادامه دارد...
🍃🌷🌷🌷🍃
#داستان_های_قران_از_خلقت_آدم_علیه_السلام_تا_رحلت_خاتم_صلوات_الله_علیه
#سیدمحمد_صحفی
🌱🌱🌱🌱
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
آرامش آدمها باارزش ترین🌹
حس دنیاست🍃
براتون در این یکشنبه🌹
یک دنیا آرامش🍃
و یک دنیا تندرستی،ویک عالمه🌹
خوشبختی وبرکت...🍃
#صبحتون_سرشاراز_ارامش🌹
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🍀🌺🌼🌺🌼🌺🍀
🌺 میلاد مظهر صبر و شکیبایی
🌺 تجسم عینی علم و عفاف
💐 عشق حســـــن
💐 دلــــــدار حســـــین
🌼 زینت علـــــــــــــی
🌼 گل زهــــــــــــرا
🌸 حضرت زینب کبری (س)
🌸 مبارک باد .
🍀🌺🌼🌺🌼🌺🍀
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍀🌺🌼🌺🌼🌺🍀
🌹💐🕊🌴🕊💐🌹
*یلدا یعنی یادمان باشد زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت ...
و یادمان باشد
امنیت خود را
در کنار هم بودن را
دور هم بودن را
جشن گرفتن را
شب یلدایمان را
و ... و ... و ...
*مدیون چه کسانی هستیم؟*
🌸●♧••♡••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••♡••♧●🌸
در روز تولد تو ای ماه دمشق!
جای همهی مدافعانت خالیست💔
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🌺🌼💐🍀💐🌼🌺
#فرزندانه
#فرزندان_شهدا
#شب_یلدا
#بابایی ، #یلدا بدون تو
که #یلدا نیست ...
اصلا مسخره است ...
یکی نیس داد بزنه و بگه از وقتی #بابام رفته ، همه ی شبا واسم #یلداست
یکی نیس #بغضمو ببینه و #اشکامو
پاک کنه ...
#بابایی یه عده #روشنفکر ، رفتنِ تو رو مسخره کردن ...
راستی #بابا این #پولایی که حرفش تو دهن همه است #کجاست ؟
کجا #سرمایه گذاری کردی؟؟؟؟!!!!
#بابا ، قراره #کوتاه بنویسم.....
یه جمله بگم #خسته ات نکنم.....
واقعاً واقعاً واقعاً.....
#یلدای_شهیدان ، #سحر_نداره
همون طوری که #شام_غریبان #خرابه ، #سحر نداشت ...
#دلتنگتم_بابایی
خدایا ، به حق #ناله_های نیمه شبِ گوشه ی #خرابه
تا #جوونم .....
تا دلم از #گناه پر نشده
تا سیاهی سفیدی رو #کامل نپوشونده
منو به قافله ی #شهیدات برسون.....
#الهی_آمین ...
🌺🌼💐🍀💐🌼🌺
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌺🌼💐🍀💐🌼🌺