تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
- زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
- حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه ..
گریه امان هر دومون رو برید …
- زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود ..
هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
#پایان...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼#داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼🌼#قسمت_هفدهم 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼#داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼🌼🌼#قسمت_هجدهم 🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
#داستانهای_قرآنی #قسمت_هفدهم #صالح_علیه_السلام والی ثمود اخاهم صالحا قال یا قوم اعبدوا الله ما
#داستان_های_قرانی
#صالح_علیه_السلام
📍 #قسمت_هجده 📍
🔰قوم گفتند:
ای صالح، ما معتقدیم کسی که ترا سِحر کرده و در اثر آن، چنین مطالبی را اظهار میکنی. اگر ادعای تو درست است و واقعاً از جانب خداوند مأموریت یافته ای، معجزه به ما نشان بده تا صدق گفتار تو بر ما ثابت شود.
صالح گفت: هر معجزه ای بخواهید، من از خدای خود درخواست می کنم که انجام شود. پیشنهاد از شما و انجام آن از جانب خداوند.
🔰در آن منطقه صخره عظیمی بود که آنرا مقدس می شمردند و آنرا می پرستیدند و همه ساله در روز اول سال در اطراف آن سخره جمع میشدند و قربانی ها میکردند .
🔰قوم گفتند: درخواست ما این است که از این سخره مقدس که در کنار شهر است، ماده شتری بیرون آوری که بچه ای هم داشته باشد و اینکار در حضور ما و سایر مردم انجام شود تا جای شک و تردید باقی نماند .
🔰صالح گفت: درخواست شما برای من که بشری همانند شما هستم دشوار بلکه ناشدنی است ولی این کار برای خداوندی که آفریدگار جهان و جهانیان و دارای قدرت بی انتها است، بسی سهل و آسان است و سپس دست بدرگاه خدا برداشت و آنچه قوم خواسته بودند درخواست کرد .
🔰هنوز لحظه ای نگذشته بود که صخره عظیم بخود لرزید و غرشی رعد آسا از آن برخواست و شکافی در دل آن کوه پدید آمد و ماده شتری بس بزرگ که بچه ای نیز به همراه داشت از شکاف آن بیرون آمد .
🔰صالح گفت: ای مردم، این هم معجزه ای که خواسته بودید، اما بدانید که این ناقه امانت خداوند است و او مقرر فرمود که این ناقه یک روز تمامی آب قنات این سرزمین را میخورد و یکروز هم آب نصیب شماست .
در مقابل آبی که میخورد تمامی شیر مورد نیاز شما را تأمین میکند.او را آزاد بگذارید که در زمین خدا به چرا مشغول باشد و به او آزاری نرسانید.
🔰معجزه ای عظیم اتفاق افتاده بود که راهی برای انکار و تکذیب دعوت صالح باقی نمیگذاشت.
قوم صالح طبق تعهدی که کرده بودند، می بایستی همه ایمان بیاورند و دست از بت پرستی بر دارند ولی متاسفانه تعداد انگشت شماری از آنها ایمان آوردند و سایرین به راه کفر و عناد ادامه دادند.
🔰کار دعوت صالح بالا گرفت و حضور ناقه و بچه اش، همه جا نقل مجالس و محافل بود و دلهای مردم را به سوی صالح متمایل می ساخت.
🔰سران قوم که تاب تحمل چنین وضعی را نداشتند و از آینده خود بیمناک بودند، برای نابودی صالح نقشه ها کشیدند و طرحهای متعددی را مورد بررسی قرار دادند.
گفتند: شبانه بخانه صالح حمله می بریم و در تاریکی شب او را به قتل می رسانیم و چون قاتل شناخته نمی شود، به بستگان و فامیل او خواهیم گفت که ما در جریان قتل او حضور نداشتیم و از قاتلان هم اطلاعی نداریم و بدین ترتیب مسأله را خاتمه می دهیم.
به دنبال این طرح، شبانه بخانه او هجوم بردند ولی خداوند بوسیله فرشتگانی که مامور حفظ جان صالح بودند، شر آنها را دفع و خطر را از آن پیامبر گرانقدر بر طرف فرمود.
🔰بدنبال عقیم ماندن طوطئه قتل صالح، نقشه کشتن ناقه و بچه اش را طرح کردند و گفتند:
آنچه دلهای مردم را به صالح متمایل ساخته، وجود این شتر و بچه او است.
🔰شتری که با سایر شترها تفاوت بسیار دارد. شتری که یک روز در میان تمامی آب این سرزمین را می خورد و به مقدار فراوانی شیر به مردم میدهد. شتر را بکشید و صالح را خلع سلاخ کنید.
🔰کشتن شتری که با آن بزرگی و قدرت، کار هر کسی نبود و هر کسی هم حاضر به انجام چنین گناه بزرگی نمی شد و لذا در کوشه و کنار به تلاش پرداختند تا کسی را پیدا کنند و به دست او این کار را انجام دهند.
🔰صالح وقتی احساس کرد که دشمنان مستکبر و لجوج او، چنین نقشه ای را در دست اجرا دارند، آنانرا از چنین کاری بر حزر داشت و گفت: اگر به این ناقه آسیبی برسانید، عذاب قطعی خداوند بر شما نازل خواهد شد و طومار حیات شما را درهم خواهد پیچید.
🔰تهدیدهای صالح در دل تیر آن قوم موثر واقع نشد، بلکه بر طغیان و سرکشی آنها افزود. تعدادی از جوانان شرور و بی بند و بار را به وسیله چند نفر از زنان زیبا روی فریفتند و آنانرا به پی کردن و کشتن ناقه تشویق کردند.
🔰شرارت ذاتی، وقتی با تحریک غریزه جنسی و شهوت افسار گسیخته همراه شود، فتنه ها بر پا می کند و هر عمل ناروائی را جامعه عمل می پوشاند.
زنان زیبا روی فتنه انگیزی که درس دلبری و دلربائی را از حفظ داشتند، آتشی در دل آن جوانان نادان و بی ایمان بر افروختند که شعله ها آن، خرمن عقل و خرد آنها را یکجا سوزانید و برای انجام کاری بس ناروا آماده شان ساخت.
🔰وسائل و ابزار را با خود برداشتند و در کمین ناقه نشستند و در یک فرصت مناسب که ناقه از کنار آنها می گذشت، او را مورد حمله همه جانبه قرار دادند و از هر طرف با تیر و شمشیر بر او تاختند و او را از پای در آوردند.
🔰خبر کشته شدن ناقه بسرعت برق در سراسر منطقه پخش شد و قوم گمراه از این حادثه ابراز خوشحالی فراوانی کردند و جشن گرفتند و ..
#ادامه👇
و از آن جوانان جنایتکار با احترام، استقبال نمودند.
به همان اندازه که این خبر برای بت پرستان شادی بخش و خرسند کننده بود، صالح و مؤمنان را افسرده حال و پریشان کرد...
*ادامه دارد...*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء(ع)
#سید_محمد_صحفی
https://eitaa.com/m_rajabi57
#داستان_های_قرانی
#صالح_علیه_السلام
📍 #قسمت_نوزده 📍
🔰صالح در اولین عکس العملی که از خود نشان داد گفت: فقط سه روز، آری تنها سه روز مهلت برای شما باقی مانده است.
در این سه روز باقی مانده از عمرتان، هرچه می خواهید بهره برداری کنید و لذت ببرید که پس از پایان این مهلت عذاب الهی بساط شما را در هم خواهد پیچید و بزندگیتان پایان خواهد داد.
🔰شاید صالح بخاطر علاقه ای که به قومش داشت، این مهلت سه روزه را تعیین کرد تا اگر در میان قوم صاحب دلی باشد، از آخرین فرصت استفاده کند و به سوی خدا برگردد و با ابزار توبه و انابه، خود را از عذاب الهی برهاند.
مهلت سه روز بپایان رسید و از آن قوم مستکبر، کسی به راه حق بازنگشت.
🔰 در پایان مهلت، صاعقه ای سهمگین مانند کوهی از آتش بر آن قوم فرود آمد و بزندگی شرارت بارشان خاتمه داد.
🔰در روایت اسلامی، کشنده ناقه صالح بعنوان شقی ترین افراد امتهای پیشین معرفی شده، همانند این تفسیر در مجمع البیان آمده است:
عماربن یاسر میگوید: در غزوه عشیره، من و علی ابیطالب(ع) در میان نخلستانی روی زمین خوابیده بودیم و سر و صورت و لباس، خاک آلوده شده بود پیامبر گرامی اسلام ببالین ما آمد و به ما فرمود: می خواهید به شما معرفی کن دو نفر را که شقی ترین افراد بشرند؟ گفتم آری یا رسول الله، فرمود:
اولی آنها مرد سرخ پوستی بود که ناقه صالح را از پای در آورد و آنگاه دست روی سر علی(ع) گذاشت و فرمود: دومی کسی است که با شمشیر خود سر تو را میشکافد و محاسنت را با خون سرت رنگین میسازد.
🔰روز چهارم از آن قوم گمراه جز خانه های خالی، بازارها و مغازه های بی صاحب چیزی نمانده بود و فقط صالح و افراد اندکی که باو ایمان آورده بودند، نجات یافتند.
🔰صالح در حالیکه از هلاکت قوم غمگین و افسرده خاطر بود گفت:
ای مردم، من وظیفه رسالتم را انجام دادم. پیام خدا را بشما ابلاغ کردم. زبان به نصیحت شما گشودم ولی چه کنم که شما نصیحت کنندگان را دوست نمیدارید...
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء
#سیدمحمد_صحفی
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸سلام
💗پنجشنبه دی ماهی تون
🌸شاد و دلپذیر
💗روزی پراز زیبایی
🌸پراز محبت
💗روزگاری پراز موفقیت
🌸آرزومندم
💗حالو
#روزتون_بخیر🌸🍃
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🌹پیامبر اڪرم صلى الله علیه وآله :
❣ڪسى ڪه چیزى را مى داند و به آن عمل نمى ڪند و از دانش خود بهره نمى گیرد، مجازاتش در قیامت از همه شدیدتر است.
📘بحارالانوار، ج۲ ، ص۳۸
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼#داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼🌼#قسمت_هجدهم 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼#داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼🌼🌼#قسمت_بیستم 🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
#داستان_های_قرانی #صالح_علیه_السلام 📍 #قسمت_نوزده 📍 🔰صالح در اولین عکس العملی که از خود نشان د
#داستان_های_قرانی
#ابراهیم_علیه_السلام
📍 #قسمت_بیستم 📍
🕊ان ابراهیم کان امة قانتا لله حنیفاً ولم یک من المشرکین. شاکراً لانعمه اجتباه و هذاالی صراط مستقیم.
(سوره نحل: 120)
🔰ستاره شناسان دربار نمرود که وظیفه آنها بررسی اوضاع کواکب و پیش بینی آینده شاه و دربار و مسائل مملکتی بود و به خیال خود می توانستند حوادث خوب و بد را پیشگوئی کنند، به شاه خبر دادند که اوضاع کواکب نشان میدهد که به زودی پسری قدم به جهان هستی میگذارد که تخت و تاج تو را بر باد خواهد داد.
🔰نمرود بن کنعان فرمانروای بابل، اولین کسی بود که پس از رسیدن به سلطنت و بدست گرفتن قدرت، ادعای خدائی کرد و مردم را به پرستش خود دعوت نمود.
🔰او که به مقام و موقعیت خود بشدت علاقه مند بود و هیچ مخالفتی را نمیتوانست تحمل کند، از شنیدن سخن ستاره شناسان سخت دچار وحشت واضطراب شد و با نگرانی پرسید:
آیا این پسر هنوز بدنیا نیامده است؟
گفتند: نه.
پرسید: آیا نطفه او بسته شده و در رحم مادر بسر میبرد؟
گفتند: نه.
گفت: بنابراین ما باید از انعقاد نطفه چنین پسری جلوگیری کنیم و اجازه ندهیم از صلب پدر، به رحم مادر قدم بگذارد و سپس دستور داد میان مردان و زنان جدائی بیاندازند.
🔰مدتی گذشت. دیگر باره ستاره شناسان و منجمان دربار اطلاع دادند که با تمام سختگیریها و مراقبتها، نطفه آن پسر منعقد شده و او به رحم مادر انتقال یافته است.
نگرانی نمرود بیشتر شد و دستور داد مراقب زنان باردار باشند و هر نوزاد پسری که قدم به جهان میگذارد، بلافاصله او را بکشند.
آن ابله درمانده تصور میکرد که با این تلاشها میتواند جلو مقدرات الهی را بگیرد و مانع تحقق قضاء قطعی پروردگار شود.
🔰نطفه ابراهیم(ع) در چنان محیط سخت و خفقان آوری بسته شد و بدون آنکه در مادر بزرگوارش، اثر حمل نمایان باشد، دوران حمل سپری شد و هنگام وضع حمل، مادرش به غار کوهی که در اطراف شهر بود رفت و ابراهیم در آن غار، دیده بجهان گشود.
ادامه دارد...
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء
#سید_محمد_صحفی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👇👇👇👇
روایتی از👇
🔸( آخرین روز زندگی حاج قاسم )
* پنجشنبه(۹۸/۱۰/۱۲)، دمشق ساعت ۷ صبح:
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم، هوا ابری است و نسیم سردی میوزد...
* ساعت ۷:۴۵ صبح:
به مکان جلسه رسیدم.....مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در سوریه حاضرند...
* ساعت ۸ صبح:
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند. دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید:
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!...
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت...
گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه...
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد اما پنجشنبه اینگونه نبود...
بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت: عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
* ساعت ۱۱:۴۰ ظهر:
زمان اذان ظهر رسید...با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!...
* ساعت ۳ عصر:
حدود هفت ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم...
پایان جلسه...مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خودرویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
* ساعت حدود ۹ شب:
حاجی از بیروت به دمشق برگشته، شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند...
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند..سکوت شد...
یکی گفت:حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!...
حاجقاسم با لبخند گفت: میترسید شهید بشم!...
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد: شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!...حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم....
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!...
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد که اینم رسیدهست...اینم رسیدهست...
* ساعت ۱۲ شب:
هواپیما پرواز کرد...
* ساعت ۲ صبح جمعه:
خبر شهادت حاجی رسید...
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود...
در آن نوشته بود: «مرا پاکیزه بپذیر...»
راوی: ستاد لشکر فاطمیون...
#روح_پاکشان_با_اولیائ_الهی_محشور_باد
#راهشان_پررهرو
#سردار_دلها
#سردار_قاسم_سلیمانی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊