🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شهیدانه
روزهایم یڪ بہ یڪ میگذرند !
حال و روزم خنده دار است ...
پر شده ام از ادعــــا !
دم از #شهــدا میزنم ...
بہ خیال خودم #شهیـــد خواهم شد
خوشـا بہ حالشان
بدون ادعــــا #شهیــد شدند
بُعد فاصلہ ام با #شهــدا بیداد میڪند !
#پنجشنبه_و_یاد_شهدا
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
https://eitaa.com/m_rajabi57
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#حدیث_روز
#امام_علی_علیه_السلام
مَاالمُجاهِدَ الشهید فی سَبیلُ اللهُ بُاَعظَمَ اَجرَا
مقام و پاداش کسی که می تواند گناه کند ، ولی پاکدامنی می ورزد کمتر از #شهید نیست .
📚 نهج البلاغه ، حکمت 474
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🌼به ابومهدی المهندس گفتم خسته نشدی این همه مبارزه کردی؟
✍ چرا استراحت نمیکنید و تفریح نمیروید؟ ابومهدی در پاسخ سؤال ما روایتی از حضرت رسول خواند: «سیاحت امت من جهاد است» این جمله شاهکلید فعالیت تمامی مجاهدین اعم از ابومهدی، حاج قاسم سلیمانی و هادی العامری است، فکر کنم تنها شبی که حاج قاسم و ابومهدی توانستند راحت بخوابند همان شب جمعهای بود که به شهادت رسیدند...
#یاد_شهدا
#شهید
#سردار_دلها
#ابو_مهدی_المهندس
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
نه #فاتح و نه #سپهبد ،
نه #ذوالفقار و نه #سردار
برای نـام تـو تنـها
" #شهیـد " بود سزاوار
و حالا تــو رفته ای
که بی مــا تنها سفر کنی
ما ماندهایم که بی تـو
شـــبها سحــر کنیم
#دلتنگتیم سردار💔
#سردار_دلها
🌿✾ • • • • •
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
از کانال بسیجی بمانیم
🍃 🌹 🍃 🌹 🍃 🌹 🍃 🌹 🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃 🌹 🍃 🌹 🍃 🌹 🍃 🌹 🍃
مِشْکات
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیباے_من 🇮🇷 #قسمت دوم برگشتم سر کلاس، در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ،یکی از
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت سوم
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن !
بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن، دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم،هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن...
- هی سیاه ! کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟!
- من بهش گفتم! اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون، ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...
زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم، یه نگاه به اونها،خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ؛ یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید، مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟
هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه و مشتش رو آورد بالا که یهو سارا هلش داد ...
- کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی، اینجا غذاخوریه ...
- همه اش تقصیر توئه ،تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ،حالا هم خودت رو قاطی نکن و هلش داد..
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد و محکم خورد به میز فلزی غذا ، ساعدش پاره شد، چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد! به خودم که اومدم ، ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن..
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ، ماها رو دفتر؛ از در که رفتیم تو،مدیر محکم زد توی گوشم ، _می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ؛ تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد:
دهن کثیفت رو ببند، و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ،هر چی دلشون می خواست گفتن و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ؛ حرف شون که تموم شد ، مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد، زود باش! سریع زنگ بزن پلیس بیاد..
با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد و نفس من بند اومد، پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت، مغزم دیگه کار نمی کرد، گریه ام گرفته بود..
- غلط کردم آقای مدیر،خواهش می کنم من رو ببخشید؛ قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم، التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت، یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن،با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ، سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ، اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ؛ علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ، پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ، من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد..
با تمام وجود گریه می کردم ، قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ، 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم؛ چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود، درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم..
دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن، من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ؛دیگه نمی گفتم بی گناهم ، فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ؛بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ، با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ، یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن و دست هاشون رو توی هم گره کردن ؛ یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ، همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن..
همه تعجب کرده بودن، چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ؛ اول، تعدادشون زیاد نبود اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان یه عده دیگه هم اومدن جلو حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن ، صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ، هر چند پلیس بالاخره من رو با خودش برد اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود، احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود..
توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد اما کسی برای شکایت نیومد و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن؛پدرم جلوی در منتظرم بود، بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم؛مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت،من رو در آغوش گرفته بود، هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم..
شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست، مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد !
- کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه، آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ محاله بتونی بری دانشگاه محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی،برگرد کوین ، الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن،حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی،با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی..
مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد و پدرم ساکت بود هیچی نمی گفت،چشم ازش برنداشتم، اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد، تو دیگه شانزده سالت شده ،من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه اینکه ادامه بدی یا ولش کنی..
✍🏻 نویسنده: #شهید سیدطاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
#داستانهای_خواندنی
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁🍁🍁
حضرت علی اکبر (ع) در خاندانی نشو و نما یافت که حافظ سرّ خداوند، جانشینان بر حقّ آخرین #پیامبر (ص) و ذریه او هستند.
پدرشان سبط رسول خدا، خامس آل عبا، از مخصوصین آیه تطهیر و سید جوانان بهشت است.
مادرشان لیلی، دختر ابی مرة بن عروة بن مسعود ثقفی است.
🍃حضرت امام حسین علیه السلام نام وی را علی نامید تا نام پدر را در جامعه اسلامی برخلاف تبلیغات مسموم و شایعات امویان، احیا کند...
حضرت علی اکبر (ع) فرزند بزرگ امام حسین در 11 شعبان سال 33 هجری قمری در مدینه دیده به جهان گشود.
مادر بزرگوار وی لیلا دختر ابی مره است. لیلا برای امام حسین پسری آورد، رشید، دلیر، زیبا، شبیه ترین کس به رسول خدا ، رویش روی رسول، گفتگویش گفتگوی رسول خدا، هر کسی که آرزوی دیدار رسول خدا را داشت بر چهره پسر #لیلا می نگریست،
تا آنجا که پدر بزرگوارش می فرماید:
"هرگاه مشتاق دیدار #پیامبر می شدیم به چهره او می نگریستیم"؛ ایشان ر دامان و مکتب #امـام_حسین(ع) تـربیت یافت.
وی نخستین شهید بـنی هاشم در روز عـاشورا بـود و در زیارت شهدای معروفه نیز آمده است:
#السَّلامُ_علیکَ_یا_اوّل_قتیل_مِن_نَسل_خَیْر_سلیل؛
(خوارزمی، ۱۴۱۸: ۲ /34)
#سلام بر تو ای اولین کشته شـده از نـسل بـهترین سلاله.
🍃🌷🌷🌷🍃
يكى از بارزترين نمونههاى كمال و اسوههاى پاكى و مردانگى، حضرت #على_اكبر (ع)، #شهيد بزرگ حماسه #عاشورا و فرزند بافضيلت #سيدالشهدا (ع) است.
سزاوار است كه از رهگذر آشنايى با شخصيت و ويژگىهاى اين جوان برومند و رشيد و با صلابت، از او درس جوانمردى و مقاومت و ايمان و ادب بياموزيم و نسلى را تربيت كنيم كه پوياى راه نورانى آن شهيد باشد..
#یازده_شعبان
https://eitaa.com/m_rajabi57
#داستانک
مادر #شهیدان مهدی و مجید زین الدین می گوید:
دو نفر از علما پس از شهادت بچه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند.
کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع میکند، بعد از اتمام می آیند می نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا میکردند .
در عالم خواب بیداری، میبینند آقا مهدی روبرروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّهای هم به دنبالش بودند.
می گویند:
آقا مهدی شما که #شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟
گفته بودند: «به خاطر آن #نماز های اوّل وقت که خواندهام در این جا فرماندهی این ها را به من واگذار کردهاند.»
#منبع:[دیدار آشنا شماره ۲۹ با اندکی تفاوت]
#نمازاول_وقت
#داستانهای_خواندنی
#داستان_شهدایی
https://eitaa.com/m_rajabi57