🍃اوج حجب و حیا 🍃
#حضرتزهرا(سلام الله علیها)به «أسماء بنت عمیس» فرمود:
«من بسیار زشت می دانم که جنازه ی زن را پس از مرگ، بر روی تابوت سر باز گذاشته، لذا سفارش فرمودند پس از رحلت بدن را در تابوتی قرار دهند تا از دید نامحرمان پنهان بماند.
(به مناسبت سالروز کشف #حجاب)
#ترجمه کشف الغمه ج ۲ ص ۶۷
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
https://eitaa.com/m_rajabi57
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
💖بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ💖
🍎جز خـدا کیست
🍏که در سایه مهرش باشیم
🍎رحمت اوست
🍏که پیوسته پناه من و توست
🍎با توکل به اسم
🍏اعظمت آغاز میکنیم
🍎هر روزمان را ،كه محبت و لطفت
🍏تمام جهان را
🍎گرم و شورآفرين كرده است..
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
✨﷽✨
✅حتی فکر گناه هم نکنید!
✍امام صادق علیه السلام می فرمایند:
روزی حضرت عیسی (علیه السلام) در جمع حواریون نشسته بودند.
حواریون به عیسی علیه السلام عرض کردند:
آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز.
عیسی علیه السلام فرمودند:
پیامبر خدا موسی علیه السلام به اصحاب فرمود؛ سوگند دروغ نخورید،
ولی من می گویم سوگند خواه دروغ و خواه راست نخورید...
آنها عرض کردند: ما را بیشتر موعظه کن.
ایشان به حواریون فرمود :
برادرم موسی میگفت : زنا نکنید
ولی من به شما میگویم :
حتی فکر زنا را نکنید ؛
زیرا فکر گناه مثل این است که در اتاقی آتش روشن کنند که اگر خانه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه میکند!
📚سفینه البحار، ج ۳، ص ۵۰۳
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
بیرون نشود عشق تـ❤️ـوام ...
تا ابد از دل
کاندر ازلم ...
حرز تـ❤️ـو ...
بستند به بازوی
سلام حضرت عشـ❤️ـق ...
#سلام
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
⁉️متن شبهه👇👇👇
صحبت های اخوند صدیقی
خوب ایشون رو در منزل غسل دادند علامه مصباح رو
و کسی غسل داد که ایت الله حق شناس رو غسل داد
این غسال گفت ایت الله جاودان به ما گفته حواستون باشه از ایشون کرامتی دیدید به ما بگید
غسال میگه گفتم کاش ایت الله مصباح ما رو هم شفاعت کنند
غسال میگه تا این اسم امد دیدم ایشون چشماشون رو باز کردند🤭
✅ پاسخ شبهه👇👇👇
❓❓❓
مشکل ما با صحبت های استاد صدیقی دقیقا چیست؟
1️⃣ آیا از اساس امکان آگاهی از زمان مرگ یا بازگشت موقت روح به بدن پس از مرگ را نمی توانیم بپذیریم؟
2️⃣ یا اینکه چنین کراماتی را از مرحوم آیت الله مصباح نمی توانیم قبول کنیم؟
✅درباره پرسش دوم: 👇👇
👈اگر مشکل ما با مرحوم آیت الله مصباح است، باید بگوییم که اکنون ایشان در محضر خداوند متعال هستند و خداوند بهترین و عالم ترین و عادل ترین قاضی است.
بهتر است کسانی که در زمان حیات و پس از رحلت این عالم پارسا، به او فحاشی کردند و تهمت زدند و تخریبش کردند، به فکر روز دادگاه عدل الهی باشند. آیا برای این فحاشی ها و تهمتها و برچسبها، در پیشگاه خداوند دلیل موجّهی دارند؟!
✅ درباره پرسش اول:👇👇
👈 این که انسان موجودی دو ساحتی است، یعنی وجودی جسمانی و روحانی دارد، با دلایل محکم عقلی اثبات شده است.
👈 علم تجربی به هیچ وجه نمی تواند وجود روح و امکان آگاهی از آینده و ... را ردّ کند و نمی تواند آن را نیز اثبات کند. زیرا علم تجربی بر پایه محسوسات است در حالی که این امور محسوس نیستند.
👈 چنین رویداد هایی با عقل نیز سازگار است و محال عقلی نیست. بلکه حتی محال وقوعی هم نیست چون بارها اتفاق افتاده است.
👈 نمونه های زیادی از "آگاهی از زمان مرگ یا شهادت" ، "حرکت اندامهای بدن" پس از مرگ و "تجربیات نزدیک به مرگ" وجود دارد که مجموع این موارد می تواند موجب یقین به امکان چنین اتفاقاتی بشود.
نمونه های آگاهی از زمان مرگ یا شهادت:
آگاهی شهید سلیمانی از زمان و محل شهادت:
https://b2n.ir/469766
آگاهی شهید مجید قربانخانی از زمان شهادت:
https://b2n.ir/269431
آگاهی شهید قربانعلی توحیدی از زمان شهادت/شهید 20 ساله!
https://b2n.ir/238239
آگاهی شهید حمید سوری از زمان شهادت/شهید 20 ساله!
https://b2n.ir/490338
شهيد علي اكبر صادقي که در قبر با دعای مادرش چشمانش را باز می کند و مادرش را می نگرد:
https://b2n.ir/495305
⚠️ موارد بالا نمونه های اندکی هستند که نشان می دهند چنین کراماتی وجود دارد.
اگر شما این ماجراها را نمی توانید باور کنید، خوب است بدانید که از لحاظ علمی هیچ راهی هم برای انکار چنین رویدادهایی ندارید! پس سکوت بهترین کار است.
کانال رسمی پاسخ به شبهات ، شایعات و مطالب روز در تلگرام، ایتا و سروش
http://telegram.me/mobahesegroup
https://eitaa.com/mobahesegroup
http://sapp.ir/mobahesegroup
https://www.instagram.com/mobahesegroup2
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
#مکتب_سردار_سلیمانی
#مرد_میدان
حاج قاسـم هـیچگاہ از سختیهـاے عراق و سـوریہ سـخـن نمیگفت و در پاسخ بہ هـر سـؤالے در ایـن خصوص، میگفت هـمہ چیز خوب اسـت؛ هـمہ چیز خوب اسـت.
حاجی(سـردار سـلیمانی) بـسـیار زیرڪ وباهـوش بود. یڪ وقت در یڪ جلـسـہ خصوصی، فردے بہ ایشان اظهـار ارادت و نزدیڪے ڪرد و اظهـار مداشت ڪہ شما دارید ایـن هـمہ زحمت میڪشید اما قدر شما را نمیدانند و فلان و چنان.اما حاج قاسـم گفت:
«شما چرا ناراحتید؟ مـن یڪ سـربازم، نهـایتش میگویند برو جاے دیگرے نگهـبانے بدہ و مـن هـم میگویم چشم. اینڪہ ناراحتے ندارد.»
یاد عزیزش با صلوات
#سردار_دلها
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🔆 #پندانه
🔴 گذشته، آینه آینده
🔻گویند پادشاهی غلامی داشت که در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان، در دربار پادشاه صاحب منصب شد.
🔸 او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر میزد و هنگام خروج بر در اتاق قفلی محکم میبست.
🔹 گذشت تا اینکه درباریها گمان کردند غلام گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از روی حسادت به گوش پادشاه رساندند.
🔸پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند.
🔹به این ترتیب، ۳۰ نفر از بدخواهان به اتاق غلام ریختند، قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.
🔹در نتیجه، دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که《غلام مردی درستکار است. آن لباسهای مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها را در اتاقش آویخته تا روزگار فقر و سختیاش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غَرِّه نشود.》
#داستانهای_آموزنده
#داستان_کوتاه
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🔹️#داستان_و_سرگذشت_واقعی :🔹️
🔹️🔹️🔹️ #دختر_شینا 🔹️🔹️🔹️
دختر شینا»، روایت خاطرات قدمخیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان است که در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید به قلم بهناز ضرابیزاده (۱۳۴۷) است. قدم خیر محمدی کنعان (۱۳۴۱)، راوی کتاب، در ۱۴ سالگی با ستار (صمد) ابراهیمی هژیر ازدواج میکند و صاحب پنج فرزند میشود. در بیست و چهار سالگی شوهرش را در جنگ از دست میدهد و از آن زمان و با وجود ۵ فرزند، ازدواج نکرد و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد.
💖این رمان عاشقانه ای بسیار زیباست که هر خواننده ای را مجذوب خود خواهد کرد.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت_اول
#فصل_اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت_دوم
#فصل_اول
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت_سوم
#فصل_اول
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.
از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.
در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.
پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:
«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم.
تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.
می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.
النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.
بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.»
ادامه دارد..
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت_چهارم
#فصل_اول
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.
زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید.
مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.
بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی.
حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مِشْکات
بسم الله الرحمن الرحيم 🌹تفسیر یک دقیقه ای قرآن 🌹به زبان ساده و روان 🌹جلسه 12 🌹#آیه_3_سوره_الفاتحه
🍃🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم 🌸
🌸🍃🌸🍃🌸#جلسه_۱۳🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸آیه ۴ سوره حمد🌸🍃🌸🍃
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸