مِشْکات
بسم الله الرحمن الرحيم 🌹تفسیر یک دقیقه ای قرآن 🌹به زبان ساده و روان 🌹جلسه 12 🌹#آیه_3_سوره_الفاتحه
🍃🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم 🌸
🌸🍃🌸🍃🌸#جلسه_۱۳🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸آیه ۴ سوره حمد🌸🍃🌸🍃
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
بسم الله الرحمن الرحيم
🌹 تفسیر آیه به آیه قرآن
🌹 از ابتدا تا انتهای قرآن
🌹 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_13
🌹 #آیه_4_سوره_الفاتحه
🔹مالک یوم الدین(4)🔹
ترجمه:#مالک روز جزاست
🌸در تفسیر آیات قبلی گفتیم #خداوند اسم و صفاتی دارد اسم خداوند #الله است و از جمله صفاتی که در این سوره تا کنون خواندیم الرحمن، الرحیم و رب است و چهارمین صفتی که به خداوند در سوره #حمد نسبت داده شده مالک است. خداوند مالک زمین و آسمان ها و دنیا و آخرت است در این آیه می فرماید خداوند مالک یوم الدین است یعنی مالک روز قیامت است
✅چرا #قیامت و آخرت را با واژه #یوم یعنی روز یاد می کند؟
چون وقتی #روز می شود همه چیز معلوم و #روشن و آشکار می شود در روز قیامت مشخص می شود چه کسی روسفید است و چه کسی روسیاه است و همه چیز از خوب و بد و زشت و زیبا روشن می شود.اما #دنیا مثل شب #تاریک و ظلمانی است.
✅چرا در این آیه می فرماید #قیامت روز دین است؟
زیرا در آن روز فقط #دین حرف اول و آخر می زند و ملاک خوب و بدی فقط دین است و کسانی که به دستورات دین عمل کردند #رستگار خواهند شد و روز دین روز جزای اعمال انسان هاست.
🔹پیام های آیه4سوره حمد🔹
✅ حرف اول و آخر را در قیامت دین خواهد زد.
✅ روز دین یعنی روز قیامت یعنی روز جزای اعمال انسان هاست.
✅ مالک روز قیامت خداست همان خدایی که الرحمن الرحیم و رب العالمین است
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
https://eitaa.com/m_rajabi57
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
✨پاداش درود فرستادن بر #فاطمه سلام الله علیها
💠 #پیغمبر_اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به فاطمه سلام الله علیها فرمودند:
◾️«مَن صَلّی عَلَیْکِ غَفَرَ اللهُ لَهُ وَ اَلحَقَهُ بِی حَیْثُ کُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ» "
◾️ای فاطمه! هر که بر تو صلوات فرستد؛ خدای متعال همهی گناهان او را، بدون استثناء، میبخشد و هر جا که من در بهشت باشم؛ خدا او را در بهشت به من ملحق میکند.
♥️و این صلوات چقدر زیباست:
🖤«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ فاطِمَةَ و اَبِیها وَ بَعْلِها وَ بَنِیها و سرالمستودع فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ» 🖤
📚 بحارالانوار جلد 43 ص55
#فاطمیه
#صلوات
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
التماس به خدا جرأت است ؛
اگر برآورده شود ، رحمت است ؛
اگر برآورده نشود ، حکمت است ...
التماس به انسان خفت است ؛
اگر برآورده شود ، منت است ؛
اگر برآورده نشود ، ذلت است ...
#سلام
#روزتان_شاد
#حکمت
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
💌 #ڪــلامشهـــید
✅ شهـــید احمد کاظمی:
🌹 کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات میکند احساس کند که یک شهـــید را ملاقات کرده است.
به مناسبت ۲۱ دی #سالروز_شهادت_شهید_سرافراز_احمد_کاظمی
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
چهل سال از زمان جنگ گذشته است،گذشته ای که چنان حضور صریح و آشکار دارد ،که گویی همین دیروز وامروز بود ،چه نسلی بود آن نسل،چه مردانی یودند آن مردان،چه زنانی بودند آن زنان،سخت،پولادین،مقاوم،بی ریا بی ادعا، همدل ،همراه،قانع،صبور،شکور ،تازه انقلاب کرده بودند ،نفسی تازه کنند از آن روزهای زمستانی سرد به امید بهار انقلاب،اما تقدیر این نیود،تازه آغاز راه است ،دشمن برنمی تابد انقلاب را،اسلام را،نسل انقلابی را،ایران را،اینبار به قصد جان امده است و تاراج،سرنگونی،براندازی،به قصد ویرانی،غارت وچپاول،پایان شهریور بود وسال پنجاه ونه،عجب سالی شد،سال جنگ،سال مقاومت،سال اسطوره سازی سال پیدا شدن رستم ها نه که افسانه ای وحماسه سرای شاهنامه ای،نه سال فرخزاد اشکانی واریوبرزن هخامنشی،این بار تاریخ پراز رستم ها شد و آریوبرزن ها ،خمینی بود پیری در جماران که ید بیضا داشت ونفس مسیحایی ،اشاره ای میکرد،چمران امد،باکری ها،بروجردی،خرازی،زین الدین ها،همت که واقعا همت بود،باقری پسرک باهوشی که طراح جنگ شد،برونسی که ارادتش به مادر،حضرت زهرا س در شب تاریک در دو راهی شک وتردید در ماسه زارها ورمل های سرگردان کشف میکرد راه را،امتداد مسیر را در دل دشمن،همه ستاره بودند ،شهید کاوه که از مشهد در غرب به دنبال شهادت بود😭:
شهید کاظمی که جا مانده بود وبی قرار شهادت ودر آسمان ارومیه، در پرواز آسمانی شد😭 وشهدای دیگر وهمه شهدا که ستاره زمینی بودند ،اصلا سلیمانی سردار دلها از همه بیشتر جامانده بود،چهل سال 😭😭
ماموریتش نا تمام بود، داعش آمد، چه بناممش وحشی،خونخوار،خون ریز،چه کسی حریفش میشد،سلیمانی که بحق سلیمان بود انقدر جاذبه داشت،جن وانس را به دور خودش جمع میکرد تا چه رسد انسان را😭سلیمانی،جاماندنش تقدیر بود،که باشد،در هور،مجنون،اروند دنبال شهادت بود،اما در سرزمین شام بلا،نینوای کربلا،بین خواهر (حضرت زینب س)و برادر(امام حسین)تعارف شد،😭😭😭
سلیمانی هم در دل شب غربت آسمانی شد،😭
اینها همه محصول جنگ بود همان جنگی که امام ره دانشگاهش خواند،وبحق دانشگاه بود،دانشگاهی که در دل آن،کسانی که اهل اشاره بودند متعالی شدند،پرواز کردند،به اوج رسیدند،
طوبی لهم وخوشا بحالشان شد،😭
مارا چه شده است در کدام مسیر راه را گم کرده ایم که اینچنین حیرانیم وسرگردان،در روزمرگی وروزمرگی اسیریم😔چه باید کرد؟نقشه راه معلوم است،هارون انقلاب وموسی قوم هنوز زنده است،امام خامنه ای را میگویم،چشم به اشاره اش باش
که به صدق گفتار شهید سلیمانی از شروط عاقبت بخیری است،که فرمود اورا مظلوم وتنها می بینم،خدا نکند که چنین باشد و الا اهل کوفه بودن حسرت تاریخ است😔
حاجتی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزمههای عاشقی
شهید حاج احمد کاظمی داشت با انگشتش چیزی روی زمین مینوشت ...
رفتند جلو .... دیدند، چندین متر بارها نوشته حسین
طوری که انگشتش زخم شده .....
ازش پرسیدن: حاجی داری چیکار میکنی؟
گفت :
چون میسر نیست من را کام او💔
عشق بازی میکنم با نام او ......❤️
#شهدا_را_یاد_کنید_با_ذکر_صلوات🕊
#شهیدان_زنده_اند
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
مِشْکات
🔹️#داستان_و_سرگذشت_واقعی :🔹️ 🔹️🔹️🔹️ #دختر_شینا 🔹️🔹️🔹️ دختر شینا»، روایت خاطرات قدمخیر محمدی کنعان
🔹️🔸️#ادامه_رمان_دختر_شینا 🔸️🔹️
🔹️🔸️🔹️ #داستان_واقعی 🔹️🔸️🔹️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مِشْکات
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠ #قسمت_سوم #فصل_اول پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطرا
℘ـَ͜
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت_پنجم
#فصل_اول
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت 6⃣
#فصل_اول
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت 7⃣
#فصل_دوم
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم.
ادامه دارد...
مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
ادامه دارد...
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼 #قسمت_بیست_و_ششم 🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_raj
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼🌼 #قسمت_بیست_و_هفتم_و_بیست_و_هشتم 🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼