eitaa logo
مِشْکات
103 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌷 – قسمت 105 ✅ 💥 کمی بعد همسایه‌ها یکی‌یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم‌ می‌کردند. بچه‌هایم را‌ می‌بوسیدند. خانم دارابی که‌ آمد، ناله‌ام به هوا رفت. دست‌هایش را توی هوا تکان‌ می‌داد و با حالت مویه و عزاداری ‌می‌گفت: « جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه‌هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه‌ی تو کبابم کرد قدم خانم. » 💥 زار زدم: « تو زودتر از همه خبر داشتی بچه‌هایم یتیم شدند. » خانم دارابی گریه‌ می‌کرد و دست‌ها و سرش را تکان ‌می‌داد. بنده خدا نفسش بالا نمی‌آمد. داشت از هوش ‌می‌رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه‌ها ‌می‌خوابیدند، ‌می‌رفتم بالای سرشان و یکی‌یکی‌ میبوسیدمشان و‌می‌نالیدم. طفلی‌ها با گریه‌ی من از خواب بیدار‌ می‌شدند. 💥 آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه‌هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره‌آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه‌ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه‌پایم گریه کردند. نمی‌توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ‌می‌کشید. همسایه‌ها زهرا و سمیه را بردند. 💥 فردا صبح، دوست و آشنا و فامیل با چند‌مینی‌بوس از قایش‌ آمدند؛ با چشم‌های سرخ و ورم‌کرده. دوستان صمد‌ آمدند و گفتند: « صمد را آورده‌اند سپاه‌.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت‌ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور،کنارم ایستاده بود. گفتم: « صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم. » 💥 آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن‌ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: « داداش است. » ادامه دارد... 👉https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
‍ 🌷 – قسمت 106 ✅ 💥 💥 به باغ‌بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: « می‌‌خواهم حرف‌های آخرم را به او بگویم. » چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست‌های مردم هم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست‌ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می‌بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: « بچه‌هایم را بیاورید. این‌ها از فردا بهانه می‌‌گیرند و بابایشان را از من می‌خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی‌‌گردد. » 💥 صدای گریه و ناله باغ‌بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این‌قدر بی تاب بودم، یک‌دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: « صمد توی وصیت‌نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب‌وار زندگی کند. » 💥 کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه‌ی سمت چپش. ریش‌هایش خونی شده بود. بقیه‌ی بدنش سالم‌سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری‌اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه‌ی سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود. » 💥 می‌خندید و دندان‌های سفیدش برق می‌زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه‌پوش دور و برمان نبودند. دلم می‌‌خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی‌اش را ببوسم. زیر لب گفتم: « خداحافظ. » همین. ادامه دارد... ✅ https://eitaa.com/m_rajabi57
‍ 🌷 💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک‌ها را رویش ریختند، یک‌دفعه یخ کردم. آن پاره‌ی آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی‌حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی‌یار و یاور، بی‌همدم و هم‌نفس. حس کردم یک‌دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی‌تکیه‌گاه و بی‌اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می‌‌افتادم ته یک دره‌ی عمیق. 💥 کمی ‌‌بعد با پنج تا بچه‌ی قد و نیم‌قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی‌شد صمد آن زیر باش؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی ‌‌کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می‌‌آمدند. از خاطراتشان با صمد می‌گفتند. هیچ‌کس را نمی‌دیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم. 💥 باورم نمی‌شد صمد من آن کسی باشد که آنها می‌گفتند . دلم می‌خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه‌هایم را بو کنم. آن‌ها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه‌ی ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می‌دیدمش. بویش را حس می‌کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس‌های خودمان. بچه‌ها که از بیرون می‌آمدند، دستی روی لباس بابایشان می‌کشیدند. پیراهن بابا را بو می‌کردند. می‌بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس‌های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. 💥 بچه‌ها صدایش را می‌شنیدند: « درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید. » گاهی می‌آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می‌گفت: « قدم! زود باش. بچه‌ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می‌دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این‌بار تنهایی به بهشت هم نمی‌روم. زودباش. خیلی وقت است اینجا نشسته‌ام. منتظر توام. ببین بچه‌ها بزرگ شده‌اند. دستت را به من بده. بچه‌‌ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه‌ی راه را باید با هم برویم . . . https://eitaa.com/m_rajabi57
روایت زندگی یکی از آن هزاران زن صبوری است که حالا دیگر جایی میان ما ندارند. او تنها زن صبور جنگ نبود و زیادند آن هایی که هنوز صندوق خاطرات شان بسته مانده و کسی به فکرشان نیست. باید روایت آن ها و زندگی دختر شینا را برای دختران امروز گفت تا حقیقت عشق را در خانه هایی ساده و بی آلایش بجویند. بهتر باشد قدم خیر را بنامیم، کسی که جز زیبایی در سختی ها ندید. . 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 https://eitaa.com/m_rajabi57 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
نظر درباره کتاب « » : 🕊🌷🕊 : نویسنده « » با اشاره به دیدار خود و خانواده شهید با ، گفت: ایشان در این دیدار فرمودند که کتاب خوبی بود. واقعاً همسران شهدا اجر فراوانی دارند و نصف اجر شهدا متعلق به همسر و خانواده آنها است. به عنوان کتاب سال شانزدهمین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس برگزیده شد. این کتاب یکی از پرفروش ترین کتابهای ژانر دفاع مقدس بوده است و ظرف مدت چهار سال به چاپ بیست و دوم رسیده‌ است. « » از ۱۹ فصل تشکیل شده‌است. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 https://eitaa.com/m_rajabi57 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
»، روایت خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید از شهدای برجسته استان است که در عملیات ۸ به رسید به قلم بهناز ضرابی‎زاده (۱۳۴۷) است.  قدم خیر محمدی کنعان (۱۳۴۱)، راوی کتاب، در ۱۴ سالگی با (صمد) ابراهیمی ‌هژیر ازدواج می‌کند و صاحب پنج فرزند می‌شود.  در بیست و چهار سالگی شوهرش را در جنگ از دست می‌دهد و از آن زمان و با وجود ۵ فرزند، ازدواج نکرد و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد.  بهناز ضرابی‌زاده که نگارش این اثر را برعهده داشته، درباره شخصیت راوی کتاب می‌نویسد: « این موضوع برای من بسیار تامل برانگیز بود، زنی که در روستا زندگی می‌کرد به فضای شهر آمده و به تنهایی در اوج جوانی، تمام هم و غمش بزرگ کردن فرزندانش شده بود. بنابراین تصمیم گرفتم درباره فراز و نشیب‌های زندگی این زن با او مصاحبه کنم».  این داستان نویس درباره عنوان کتاب «دختر شینا» می‌نویسد: «همه درباره این عنوان از من سوال می‌کنند که « » به چه معناست؟ یک اتفاق خاص باعث انتخاب این عنوان برای کتاب شده که راز آن با خواندن کتاب برای مخاطب آشکار می‌شود، چرا که هر زن و مرد جوانی باید این خاطرات جذاب را بخواند» @m_rajabi_57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠امام باقر علیه السلام 🔹إنَّ حَديثَنا يُحيِي القُلُوبَ 🔸سخن ما دل ها را زنده مى كند 📗بحار الأنوار ، ج 2 ، ص 144 ♻️ به ما بپیوندید 👇 🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃 https://eitaa.com/m_rajabi57 🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
🌴 #داستان_های_قرانی 🌴 📿 #قسمت_پنجاه_و_شش 📿 💫 #شعیب_علیه_السلام 💫 والی مدین اخاهم شعیبا قال یا
🌴 🌴 📿 📿 💫 💫 والی مدین اخاهم شعیبا قال یا قوم اعبدوا الله مالکم من اله غیره... (سوره اعراف: 85 ) 📌 همانند سایر انبیا از عکس العمل ناپسند و تهدیدهای قوم، دلسرد و ناامید نشد و همواره هدایت آنان تلاش میکرد و آنان را بسوی خدا و اطاعت امر او فرا میخواند. گاهی سرنوشت ملتهای دیگر را برای آنها بازگو میکرد و میگفت:  ای مردم! من از آن میترسم که عناد و سرسختی شما، همانند قوم نوح یا قوم هود یا قوم صالح را برای شما رقم زند و فراموش نکنید که قوم لوط که به عذاب دردناک الهی گرفتار شدند فاصله زیادی با شما ندارند.  📌گفتند: ای شعیب! ما از حرفهای تو سر در نمی آوریم. تو هم در میان جامعه ما فردی ضعیف و ناتوان هستی. اگر بخاطر خویشاوندانت نبود، تو را سنگباران میکردیم.  📌رفته رفته، دشمنی مردم با شعیب و پیروانش صورت جدی تری به خود گرفت و بحث و گفتگوهای منطقی جای خود را به آزار و اذیت داد.. 📌وقتی شعیب از هدایت آن قوم ناامید شد و از سوئی دیگر برای مؤمنین و پیروان خود، احساس خطر کرد، از پیشگاه خداوند نجات مؤمنین و دفع شر آن قوم را درخواست نمود.  📌خداوند دعای او را مستجاب فرمود و صیحه آسمانی و زلزله را بر آنها مسلط کرد.. زمین به شدت لرزید و اهل مدین تا به خود آمدند، عذاب الهی طومار زندگیشان را در هم پیچید و کیفر کفر و فساد را به آنها چشانید.  در آن منطقه تنها شعیب و پیروانش از عذاب خداوند در امان ماندند و پس از پایان زلزله، بدنهای بی جان و خانه های ویران آن قوم، عبرتی برای دیگران گردید. 📌پس از هلاکت اهل مدین ، شعیب مأموریت یافت (اصحاب ایکه) را که در نزدیکی مدین سکونت داشتند به سوی خدا رهبری کند. روش ، همان روش اهل مدین بود. کفر و فساد در میان آنها رواج داشت. شعیب مأموریت آسمانی خود را انجام داد و آنان را به سوی خدا دعوت نمود، ولی آنها سخنان پیامبر خود را نپذیرفتند و گفتند: ای شعیب! به گمان ما تو را جادو کرده اند که این سخنان را میگوئی! تو هم بشری هستی مانند ما و اگر راست می گویی یک قطعه از آسمان را بر سر ما خراب کن و ما را نابود گردان! 📌کوشش های شعیب در راه نجات آنها کاملاً بی اثر بود و کسی دعوت او را اجابت نکرد.. در نتیجه لجاجت و خیره سری، خداوند گرمای سختی بر آنها مسلط کرد، به طوری که آبها به جوش آمد و آن قوم چندین روز در نهایت سختی و مشقت بسر بردند. آنگاه قطعه ابری، صفحه آسمان را پوشانید و نسیم خنکی از آن وزید. مردم در زیر آن قطعه ابر جمع شدند که از گرما نجات پیدا کنند. به فرمان خداوند از آن ابر آتشی فرو بارید و آن قوم سرکش و گمراه را به جزای کارهای ناپسند شان طعمه حریق ساخت و همه را سوزانید. _صوفی https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ توصیه حاج میرزا اسماعیل دولابی : 👌 هر وقت در زندگی‌ات گیری پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است ، در واقع گرفته ی یار است. ♻️ به ما بپیوندید 👇 🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃 https://eitaa.com/m_rajabi57 🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼یکی از آسانترین راهها 🌼برای داشتن احساس خوب درباره خود، 🌼قدردانی کردن از خوبیهای دیگران است. 🌼و البته همیشه آن را تبدیل ڪن به : 🌼" ممنونم به خاطر..." همراه با عبارت "ممنونم" خود، دلیل تشڪرت را هم ذڪر ڪن! 🌼"ممنونم به خاطر اینڪه اومدی!" 🌼"ممنونم ڪه درک میڪنی!" 🌼" ممنونم ڪه صبر ڪردی!" 🌼" ممنونم ڪه انقدر محبت داری!" ♻️ به ما بپیوندید 👇 🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃 https://eitaa.com/m_rajabi57 🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 (ره) : 🌿 هر روز سعی کنید یک حدیث از کتاب را مطالعه کنید و سعی نمایید به آن عمل کنید ؛ بعد از یک سال خواهید دید که حتماً عوض شده‌اید ؛ مانند دارویی که انسان مصرف کند و بعد از مدتی احساس بهبودی می‌کند. ☘ اسماعیل‌بن‌سهل گوید : به خدمت امام جواد (علیه‌السلام)نوشتم : به من چیزی بیاموز که هرگاه آن را بگویم در دنیا و آخرت با شما باشم. ✍ حضرت با خط شریف خود _ که آن را می‌شناختم _ نوشت : سوره مبارکه را زیاد تلاوت کن و دو لب خود را با گفتن تَر کن. 📚 وسائل‌الشیعه، ج۱۶، ص۶۹ ☀️ به ما بپیوندید 👇 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 https://eitaa.com/m_rajabi57 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت مظلومانه دهمین اختر آسمان امامت و ولایت، مشعل فروزان هدایت، یار و راهنمای امت، کتاب علم و زهد و حکمت، حضرت امام علی نقی (ع) بر شیعیان تسلیت باد 🕊💠🕊💠🕊💠🕊💠🕊💠 https://eitaa.com/m_rajabi57 🕊💠🕊💠🕊💠🕊💠🕊💠