مِشْکات
🌷مهدی شناسی ۲۴🌷 ◀️ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻋﺮﻓﺎﻧﯽ ﺍﻣﺎﻡ،ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺳﯿﺮﻩ،ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﯼ ﺍﯾﺸﺎﻥ. ◀️ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺎ
🕊💖سلسله مباحث مهدویت💖🕊
🕊💖💖مهدی شناسی💖💖🕊
🕊💖💖💖قسمت ۲۵ 💖💖💖🕊
مِشْکات
🌷مهدی شناسی ۲۴🌷 ◀️ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻋﺮﻓﺎﻧﯽ ﺍﻣﺎﻡ،ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺳﯿﺮﻩ،ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﯼ ﺍﯾﺸﺎﻥ. ◀️ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺎ
🌷مهدی شناسی ۲۵🌷
◀️پیامبر ﺍﻋﻈﻢ (ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭﺁﻟﻪ) ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:"ﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ!ﺑﺎ ﻣﻮﺩﺕ ﻣﺎ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﻼﺯﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ؛ﭘﺲ ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻮﺩﺕ ﻣﺎ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﻨﺪ،ﺑﺎ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣﺎ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﻣﺤﻤﺪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﺳﺖ،ﻋﻤﻞ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﻔﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ،ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻣﺎ ﻭ ﺑﻪ ﻭﻻﯾﺖ ﻣﺎ"
◀️ﻃﺒﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ،ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻭ ﻋﺮﻓﺎﻥ ﺍﻣﺎﻡ ،ﻋﻤﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﯼ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ.ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺮﺏ ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻋﺒﺎﺩﯼ ﺍﻭ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
◀️"ﺍﺭﺯﺵ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ،ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺟﻬﺖ "ﻃﺮﯾﻘﺖ" ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻓﺮﻭﻉ ﺩﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ؛ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻭ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ "ﻣﻮﺿﻮﻋﯿﺖ" ﺩﺍﺷﺘﻦ ِﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺳﺖ؛ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﯾﻦ ﺩﺭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﻋﺒﺎﺩﺍﺕ،ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﺩ.
◀️ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ،ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﮔﯽ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﻭﺡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻋﺒﺎﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻭﻻﯾﺖ ﺑﻨﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ".
◀️ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻭﻇﺎﯾﻒ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ بشناسیم ﮐﻪ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﮐﻨﯿﻢ.
◀️ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﺻﻮﻟﯽ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﯽ،ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻋﻮﺍﻣﺎﻧﻪ،ﺭﺍﻩ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﺷﻮﻕ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﺗﺮ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
◀️ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﻋﻘﻠﯽ ﻭ ﻭﺟﻮﺩﯼ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﭼﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ،ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﺳﺎﺳﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ.
#مهدی_شناسی
#قسمت_25
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#داستان_طنز
#طنز
در یک روستایی گاوی داشتند که چند خانواده از شیر آن استفاده میکردند و منبع روزیِ آنها بود یک روز گاو خواست تا از کوزه بزرگی آب بخورد اما سر گاو درون کوزه گیر کرد مردم روستا اول خواستند کوزه را بشکنند اما گفتند نزد ریش سفید برویم تا شاید راه چاره بهتر ببیند. ریش سفید گفت سر گاو را ببرید، بریدند و گفتند : هنوز سر گاو در کوزه مانده! ریش سفید گفت حالا کوزه رابشکنید! وچنین کردند. ریش سفید رفت و ناراحت و غمگین در گوشه ای نشست. مردم گفتند ای ریش سفید ناراحت نباشید هم گاو و هم کوزه فدای شما.
گفت من ناراحتِ گاو یا کوزه نیستم، از این ناراحتم که اگر شما من را نداشتید میخواستید چگونه امورات زندگی خود را بچرخانید!
#داستانهای_آموزنده
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🌼چاشنی بیادماندنی یک دیدار
✍روایتی از عیادت سردارسلیمانی از جانباز اعصاب و روان!
حدوداً 15 سال پیش بود که یکی از جانبازان اعصاب و روان کرمان خیلی بدحال شد. بهواسطهی یکی از دوستان رسانهای از ماجرا باخبر شدیم و در بیمارستان حضرت فاطمه سلام الله علیها به دیدنش رفتیم. همسرش گفت: پزشکان امیدی به ما نمیدهند، میخواهم او را به تهران ببرم.شماره همراه سردار حاج قاسم سلیمانی را از ما گرفت و قرار شد با ایشان هماهنگ کند که جانباز عزیز را برای مداوا به تهران ببرند.
سردار حاج قاسم سلیمانی به همسر جانباز گفته بود با مدیریت فلان بیمارستان در تهران صحبت میکنم که ایشان را آنجا ببرید بستری کنید.
پس از مدتی جویای حال جانباز شدم که خانمش گفت: رفتیم تهران و برگشتیم و حال همسرم خیلی بهتر است ولی دلش میخواهد حاج قاسم را ببیند.
البته بهبودی حال این جانباز که به معجزه و عنایت اولیاءالله شباهت داشت، ماجرای مفصل دیگری است که در این فرصت به آن نمیپردازیم.
به حاجی زنگ زدم و گفتم جانباز عزیزمان آقای یزدانپناه خیلی دلشان میخواهد شما را ببینند. با تعجب گفت: مگر خوب شده؟ آخه من با دکترش صحبت کردم، امیدی به ماندنش نداشته!
به هر حال خوشحال شد و گفت: من چهارشنبه میام کرمان قراری بگذار به دیدنشان برویم.
چهارشنبه ساعت 5 بعدازظهر طبق قرار رفتیم منزل جانباز عزیز. ایشان تا حاجی را دید با خنده و ذوق، نیمخیز شد و گفت: خانم بیا ببین کی اومده...
تمام نیم ساعتی که آنجا بودیم، حاجی صمیمانه با این جانباز خوشوبش کرد و دمگوش هم گفتند و خندیدند.
هنگام خداحافظی به دختر و پسر این خانوادهی عزیز دو سکه هدیه دادند.روزی که با سردار سلیمانی برای هماهنگی جهت عیادت از جانباز تماس گرفتم از ایشان درخواست کردم وقتی آمدند کرمان یک یادگاری هم برای من بیاورند... وقتی آمدند و رفتیم سر قرار، ما تازه رسیدیم در خانه جانباز که سردار هم با یک نفر دیگر آمد؛ قبل از آنکه زنگ در خانه را بزنیم سردار دست بردند در جیب شان و یک انگشتری را درآوردند و گفتند این در عملیات های دوران دفاع مقدس دستم بوده است.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
﷽؛
🌳 رابطه يا قهر؟ 🌳
🌟 شخصى مى گفت: برادرى دارم كه نماز نمى خواند، خواهر زنى دارم كه تارک ُ الصلوة است، آيا با آنان رفت و آمد داشته باشم؟ رابطه فاميلى را چه كنم؟
⭐️ گفتم: اين مربوط به اثر است، گاهى ممكن است با رفت و آمد و محبّت انسانى را عوض كرد و گاهى بر عكس. اگر نجات مى دهى برو و اگر غرق مى شوى نرو.
📚 خاطرات حجت الاسلام قرائتى ؛ ج۱ ؛ ص: ۱۱۹
#استاد_قرائتی
🔹نماز اول وقت🔹
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
🍃🌷🌷🌷🍃 #داستان_های_قرانی
🌷⚜️⚜️⚜️⚜️🌷
#داستان_های_قرانی
#هود_علیه_السلام
#قسمت_شانزدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
و الی عاد اخاهم هودا، قال یا قوم اعبدوا الله مالکم من اله غیره ان انتم الا مفترون
(سوره هود: 50)
🔹قوم عاد مردمی نیرومند و توانا بودند و در سرزمین احقاف، در منطقه حضرموت، بین یمن و عمان سکونت داشتند. آنان از سلامت جسم برخوردار و از عمر طولانی بهره مند بودند.
🔹با تلاش فراوان و پی گیر، به زندگی خود رونق بسیار داده، باغهای میوه و کشتزارهای آباد، احداث کرده بودند.
آن قوم، بجای اینکه دربرابر آنهمه نعمت که خداوند به آنها داده بود، به عبادت او کمر ببندند و شکرگذار نعمتهای او باشند، به پرستش بتها رو آوردند و بت پرستی را شعار خود ساختند.
🔹از ماجرای طوفان نوح قرنها گذشته بود و به مرور زمان آئین نوح فراموش شده و بتکده ها رونق بسیار یافته بودند.
🔹نوح در آخرین لحظات حیات، به پیروان خود خبر داده بود که بعد از من طاغوت هائی پیدا خواهد شد که سبب گمراهی و انحراف مردم را فراهم خواهند ساخت ولی خداوند یکی از فرزند زاده گان مرا که نامش هود است و مردی باوقار و بزرگوار و ظاهر و باطنش شبیه من است، به رسالت مبعوث میفرماید تا به هدایت مردم بپردازد.
🔹سالها یکی پس از دیگری میگذشت و مردم منتظر قیام هود بودند، و چون فاصله زیاد شد، رفته رفته یاس و ناامیدی بر مردم حاکم شد و در نتیجه دلها تیره و تار گردید و گناه انحراف و سپس بت پرستی رواج یافت.
هود که شریفترین و بزرگوارترین نواده های نوح بود، از جانب خداوند به رسالت برگزیده شد و هدایت و ارشاد مردم را به عهده گرفت.
او با لحنی پدرانه و ناصحانه به مردم گفت: ای مردم، جز خدای یگانه، خدایی نیست و این بتهای بی جان ارزش پرستش ندارند. شما به دروغ نام معبود بر آنها نهاده اید و به پرستش آنها پرداخته اید. بیایید از این روش غلط دست بردارید، و به سوی خداوندی که آفریدگار جهان و جهانیان است رو آورید تا درهای رحمتش به روی شما باز شود. باران سودمند بر شما فروبارد و روزبروز بر قدرت و اقتدار شما بیافزاید.
قوم که به بتها دل بسته و به پرستش آنها انس گرفته بودند، او را سفیه و دروغگو خواندند و گفتند:
ای هود! تو آمده ای که ما را از عبادت بتهایی که پدران و نیاکان ما می پرستیدند، باز داری و به پرستش خدای یگانه وادار نمایی؟ تو هیچ دلیل قانع کننده ای بر ادعای خودت نداری، و ما هم راه و رسم پیشینیان خود را رها نخواهیم کرد.
ما معتقدیم که بعضی از خدایان ما به تو غضب کرده اند و تو را گرفتار یک نوع بیماری روانی ساخته اند که این سخنان را بر زبان می رانی و ادعای پیامبری می کنی.
🔹هود گفت: ای مردم چرا تقوا پیشه نمی کنید؟ من پیامبری امین از جانب خدا هستم. شما سابقه زندگی مرا می دانید که هیچگاه راه خطا و خلاف نرفته ام و هرگز دروغ نگفته ام. از خدا بترسید و سخنان مرا بپذیرید. من از شما مزدی نمی خواهم و مزد من فقط با خدا است.
از کارهای ناروا و بی منطق دست بردارید. این ساختمانهای بی فایده که بر فراز تپه ها میسازید و میخواهید به مردم قدرت نمائی و تفاخر کنید چیست؟ این قصرهای مجلل که به امید جاودان ماندن میسازید چه معنا دارد؟ این بی رحمیها و ستمگریهائی که در زندگی شما حاکم است چه فایده ای دارد.
🔹ای مردم، از خشم و غضب خدا بپرهیزید. خداوندی که شما را از آنهمه نعمت که خودتان شاهد و ناظر آن هستید، برخوردار فرموده است. هم سرمایه های مادی فراوان و هم نیروی انسانی کارآمد بصورت فرزندان سالم و توانا به شما بخشیده است. باغهای سبز و خرم و نهرهای جاری به شما عطا کرده است. من از آن میترسم که خداوند شما را به عذابی دردناک گرفتار سازد و طومار زندگی شما را در هم بپیچد و بساط شما را از روی زمین برچیند.
🔹قوم که گرفتار بیماری استکبار شده بودند و خود را از هر جهت بینیاز و توانا می پنداشتند، به سر سختی و لجاجت خود افزوده و گفتند:
ای هود: اگر خدا میخواست پیامبری بسوی ما بفرستد، فرشته ای میفرستاد تا پیام او را بما برساند و ما هرگز دعوت ترا قبول نخواهیم کرد. تو هم آن عذابی که همواره ما را از آن میترسانی بیاور که ما را از عذاب خدای تو ترسی نیست.
🔹سرسختی و عناد قوم از حد گذشت و حجت بر آنها تمام شد. اراده خداوند به هلاک آنها تعلق گرفت. خشکسالی بر آنها حاکم گردید و آنان همه روزه در انتظار نزول باران بسر میبردند و چشم به ابرها میدوختند ولی از باران خبری نبود.
🔹یکی از روزها قطعه ابر سیاهی از دور نمایان گردید. قوم هود از خوشحالی فریاد کشیدند و با یکدیگر گفتند: سختی ها تمام شد و ابرها آمدند اینک باران خواهد بارید.
هود گفت: نه اشتباه میکنید. این ابر، ابر رحمت نیست. بارانی در خود ندارد. این همان عذابی است که شما تقاضای آنرا داشتید.
بادی سرد و شدید وزیدن گرفت و طوفانی برپا شد. شنها و ریگها را بر سر و صورت قوم پاشید...
#ادامه👇
مِشْکات
🍃🌷🌷🌷🍃 #داستان_های_قرانی
...مردم به خانه های محکمی که ساخته بودند، پناه بردند ولی باد، شدیدتر از آن بود که می پنداشتند. درختها را از ریشه در میآورد. افراد را از جا میکند و به هوا میبرد و بر زمین میکوبید. ساختمانها را ویران و همه چیز را در هم میکوبید.
غوغائی برپا شده و همه چیز درهم ریخته بود. هیچکس نمی دانست چه کند و به کدام جانب برود.
🔹هفت شبانه روز، پیاپی باد میوزید و طومار زندگی آن قوم گمراه را در هم می پیچید.
🔹در آن احوال، هود و مؤمنان در شکاف کوهی بسر میبردند. از طوفان و گردباد در آنجا خبری نبود. نسیمی آرام می وزید و آنان سرنوشت قوم را تماشا میکردند.
بعد از آن مدت، طوفان آرام شد و اوضاع به حال عادی بازگشت و. از آن مردم جز قطعات استخوانها و خانه های خالیشان چیزی بجا نمانده بود.
🔹منبع : مجموعه کامل قصه های قرانی محمد صحفی🔹
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء
🌷⚜️⚜️⚜️⚜️🌷
میلاد پیامبر بزرگ الهی حضرت عیسی بن مریم علیه السلام مبارک.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
﷽
#نماز_مستحبی
🥀 #نماز استغاثه به #حضرت_زهرا سلام الله علیها برای حاجات مهم 🥀
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
#بدون_تو_هرگز
#داستان_واقعی
#قسمت_پنجاه_وشش
❣ دزدهای انگلیسی❣
..وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …
خیلی چیزها یاد گرفته بودم …
اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور …
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد …
– دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی …
در زدم و وارد شدم … با دیدن من، لبخند معناداری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی …
– شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید …
– مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید
خنده اش گرفت …
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه… اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …
ناخودآگاه خنده ام گرفت …
– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید … تحویلم گرفتید … اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم … هم نمی خواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم …
چند لحظه مکث کردم …
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن … اصلا دزدهای زرنگی نیستن …
و از جا بلند شدم …
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
https://eitaa.com/m_rajabi57
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
❣تقصیر پدرم بود❣
..این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید …
- دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ …
- کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه … چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم ..
از جاش بلند شد …
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …
نفس عمیقی کشیدم …
- چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم …
و از اتاق خارج شدم …
برگشتم خونه … خسته تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها …
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته … هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم … سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم … به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه …
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولا شدم …
- بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم … توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم …
همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می زدم … و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
❣ حس دوم ❣
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران …
هر چند، حق داشتن … نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد … اونقدر قوی که ته دلم می لرزید …
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود …
- چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ …
- اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست … منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین تر از خرماست …
- اما علی که گفت …
پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت …
- من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم … گریه ام گرفت … مامان نمی دونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم …
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم … دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست … چه می کنم … و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم…
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم …
- چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …
غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد … دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود … خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده …
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می گفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …
و حق، با حس دوم بود …
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
https://eitaa.com/m_rajabi57
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_نهم
❣ هوای دلپذیر ❣
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها … شیفت های من، از همه طولانی تر شد … نه تنها طولانی … پشت سر هم و فشرده … فشار درس و کار به شدت شدید شده بود …
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم … از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم … به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد ..
سخت تر از همه، رمضان از راه رسید … حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم … عمل پشت عمل …
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره … اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم … کل شب بیدار … از شدت خستگی خوابم نمی برد … بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک … رفتم توی حیاط … هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد … توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد … و با لبخند بهم سلام کرد …
- امشب هم شیفت هستید؟
- بله …
- واقعا هوای دلپذیری شده …
با لبخند، بله دیگه ای گفتم … و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره … بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم … اون هم سر چنین موضوعاتی …
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم … اومدم برم که دوباره صدام کرد …
- خانم حسینی … من به شما علاقه مند شدم … و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه … می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شصتم
❣ خانواده ❣
..برای چند لحظه واقعا بریدم …
- خدایا، بهم رحم کن … حالا جوابش رو چی بدم؟ …
توی این دو سال، دکتر دایسون … جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد … از طرفی هم، ارشد من … و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود … و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده …
- دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما… کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت … پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده … نه رئیس تیم جراحی…
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه …
- دکتر دایسون … من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی … احترام زیادی قائلم … علی الخصوص که بیان کردید … این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه… اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم … و روابطی که اینجا وجود داره … بین ما تعریفی نداره … اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن … حتی بچه دار بشن … و این رفتارها هم طبیعی باشه … ولی بین مردم من، نه … ما برای خانواده حرمت قائلیم … و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم… با کمال احترامی که برای شما قائلم … پاسخ من منفیه…
#ادامه_دارد...
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
https://eitaa.com/m_rajabi57
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣