میلاد پیامبر بزرگ الهی حضرت عیسی بن مریم علیه السلام مبارک.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
﷽
#نماز_مستحبی
🥀 #نماز استغاثه به #حضرت_زهرا سلام الله علیها برای حاجات مهم 🥀
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
#بدون_تو_هرگز
#داستان_واقعی
#قسمت_پنجاه_وشش
❣ دزدهای انگلیسی❣
..وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …
خیلی چیزها یاد گرفته بودم …
اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور …
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد …
– دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی …
در زدم و وارد شدم … با دیدن من، لبخند معناداری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی …
– شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید …
– مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید
خنده اش گرفت …
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه… اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …
ناخودآگاه خنده ام گرفت …
– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید … تحویلم گرفتید … اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم … هم نمی خواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم …
چند لحظه مکث کردم …
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن … اصلا دزدهای زرنگی نیستن …
و از جا بلند شدم …
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
https://eitaa.com/m_rajabi57
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
❣تقصیر پدرم بود❣
..این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید …
- دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ …
- کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه … چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم ..
از جاش بلند شد …
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …
نفس عمیقی کشیدم …
- چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم …
و از اتاق خارج شدم …
برگشتم خونه … خسته تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها …
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته … هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم … سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم … به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه …
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولا شدم …
- بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم … توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم …
همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می زدم … و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
❣ حس دوم ❣
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران …
هر چند، حق داشتن … نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد … اونقدر قوی که ته دلم می لرزید …
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود …
- چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ …
- اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست … منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین تر از خرماست …
- اما علی که گفت …
پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت …
- من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم … گریه ام گرفت … مامان نمی دونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم …
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم … دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست … چه می کنم … و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم…
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم …
- چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …
غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد … دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود … خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده …
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می گفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …
و حق، با حس دوم بود …
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
https://eitaa.com/m_rajabi57
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_نهم
❣ هوای دلپذیر ❣
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها … شیفت های من، از همه طولانی تر شد … نه تنها طولانی … پشت سر هم و فشرده … فشار درس و کار به شدت شدید شده بود …
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم … از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم … به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد ..
سخت تر از همه، رمضان از راه رسید … حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم … عمل پشت عمل …
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره … اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم … کل شب بیدار … از شدت خستگی خوابم نمی برد … بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک … رفتم توی حیاط … هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد … توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد … و با لبخند بهم سلام کرد …
- امشب هم شیفت هستید؟
- بله …
- واقعا هوای دلپذیری شده …
با لبخند، بله دیگه ای گفتم … و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره … بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم … اون هم سر چنین موضوعاتی …
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم … اومدم برم که دوباره صدام کرد …
- خانم حسینی … من به شما علاقه مند شدم … و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه … می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شصتم
❣ خانواده ❣
..برای چند لحظه واقعا بریدم …
- خدایا، بهم رحم کن … حالا جوابش رو چی بدم؟ …
توی این دو سال، دکتر دایسون … جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد … از طرفی هم، ارشد من … و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود … و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده …
- دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما… کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت … پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده … نه رئیس تیم جراحی…
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه …
- دکتر دایسون … من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی … احترام زیادی قائلم … علی الخصوص که بیان کردید … این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه… اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم … و روابطی که اینجا وجود داره … بین ما تعریفی نداره … اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن … حتی بچه دار بشن … و این رفتارها هم طبیعی باشه … ولی بین مردم من، نه … ما برای خانواده حرمت قائلیم … و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم… با کمال احترامی که برای شما قائلم … پاسخ من منفیه…
#ادامه_دارد...
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
https://eitaa.com/m_rajabi57
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
هدایت شده از 🌷مَــعــاد شِـنـاسـے🌷
4_5875403759282030317.mp3
3.3M
ما به حال خودمان اشک میریزیم
وقت و بی وقت..شب و روز؛
درهرحال،
برای وضع زارِ خودمان..
برای این اوضاع ترسناکِ خودساخته
نه برای تو :)
تو حالا فاتح تمام این جهانی!
بزرگترین پیروزیِ دنیا
به نام تو ثبت شده سردارِ شهیدِ عزیزم..
یقینا شهادت برای شما
بزرگترین فتح جهان است!
۷ روز مانده...
به دست بر زمین افتاده سوگند
شهـادت آیهای کم داشت بیتو..
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼#داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼🌼#قسمت_شانزدهم 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼#داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼🌼🌼#قسمت_هفدهم 🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
🌷⚜️⚜️⚜️⚜️🌷 #داستان_های_قرانی #هود_علیه_السلام #قسمت_شانزدهم بسم الله
#داستانهای_قرآنی
#قسمت_هفدهم
#صالح_علیه_السلام
والی ثمود اخاهم صالحا قال یا قوم اعبدوا الله ما لکم من اله غیره هو انشاکم من الارض و استعمرکم فیها فاستغفروه ثم توبوا الیه ان ربی قریب مجیب
(سوره هود: 61)
🔅قوم ثمود در وادی القری که منطقه ای میان مدینه و شام بود سکونت داشتند. از عمرهای طولانی بین سیصد تا هزار سال برخوردار بودند.
🔅کمر به آباد کردن سرزمین خود بستند و در این راه قدمهای بلندی برداشتند.
🔅باغهای بزرگی احداث کردند و ساختمانهای زیبا و محکمی ساختند.
آنها بازماندگان قوم عاد بودند که بمرور زمان جامعه بزرگی را تشکیل دادند و قصرها ساختند و در دل کوهها خانه های مستحکمی بوجود آوردند.
🔅با اینکه از سرنوشت هلاکت بار قوم عاد آگاه بودند، از آن عبرت نگرفتند و بهمان انحرافها و آلودگیها رو آوردند. بت پرستی را بجای یکتاپرستی برگزیدند و برای خود بتهای گوناگون و رنگارنگ ساختند.
🔅خداوند، برای هدایت آنان، صالح را که از صالحان و. نیکان آن قوم بود برگزید و وی را مأمور ارشاد آنان کرد.
🔅صالح طبق روش سایر انبیاء با مهربانی با آنان به گفتگو پرداخت و بت پرستی را مورد انتقاد قرار داد و راه حق و حق پرستی را در برابر آنان گشود و گفت: آنکس که شما را آفریده و گستره زمین را جولانگاه فعالیتهای شما قرار داده، خدا است و جز او معبودی نیست. رو به درگاه او آوررید. از گناهان خود طلب آمرزش کنید. او به شما نزدیک است، عذر شما را میپذیرد و گناهانتان را می بخشد..
🔰قوم نه تنها از دعوت صالح استقبال نکردند که چهره ها درهم کشیدند و گفتند: ای صالح ما به تو امیدها داشتیم و آینده درخشانی را برای تو پیش بینی میکردیم و اکنون با این سخنان که می گوئی همه امیدهای ما نسبت به تو به ناامیدی انجامید.
🔰تو می گوئی ما از دین پدران و نیاکان خود دست برداریم و به خدای تو ایمان آوریم؟ هرگز!
🔰صالح بدون آنکه از برخورد سرد و نومید کننده قوم دچار تزلزل شود، گفت:
ای مردم، من فرستاده و پیام آوری امین هستم. از عذاب خدا بترسید و دعوت مرا بپذیرید. من از شما مزدی نمیخواهم. مزد من فقط با پروردگار جهانیان است.
شما تصور میکنید با این راه نادرست و غلطی که در پیش گرفته اید به شما اجازه می دهند که در این باغستانها و چشمه سارها و نخلستانها و خانه های مستحکمتان زندگی کنید و از عذاب خدا در امان باشید؟ نه، هرگز!
پایان این راه ، بدبختی و ابدی و عذاب دائمی است.
من شما را از گرفتار شدن به چنین سرنوشتی بر حذر میدارم. سخن مرا بپذیرید و در پیمودن راه خطا سرسختی و لجاجت نکنید.
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#فاطمیه
#توسل
#صدیقه_طاهره
#حضرت_مادر
🔵 آیت الله بهاء الدینی می فرمود :
من فقط می دانم اگر کسی متوسل به صدیقه طاهره شود و فاطمه زهرا به امام زمان اشاره کند حاجتش را لبیک گوید و براورده می شود هر گز امام زمان درخواست مادرش فاطمه زهرا را رد نمی کند پس اگر کسی متوسل شود چون حب و ولایتش جامع است رسول اکرم و دوازده امام می گویند :
" #لبیک . "
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊