●➼┅═❧═┅┅───┄
🔺صلوات خاصه ی حضرت زهرا "سلام الله علیها"👇
💟 #السلام_علیکِ_یا_فاطمه_س 💟
✔️ تا ابد این نکته را انشا کنید
✔️ پای این طومار را امضا کنید
✔️ هر کجا ماندید در کل امور
✔️ رو به سوی حضرت زهرا کنید
🌹 #یازهرا_سلام_الله_علیها_مددی🌹
🤲اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ🤲
●➼┅═❧═┅┅───┄
☀️ کانال معرفتی مشکات ☀️
👇👇👇
مشکوة و معانی آن در قرآن و حدیث
الله نور السموات والارض مثل نوره کمشکوة
(سوره نور (24) آیه 35)
«مشکات » روزنه یا طاقچه ای بود که در دیوار اتاق مجاور با حیاط می ساختند و چراغ را روی آن می گذاشتند، دو طرف آن از شیشه ساخته می شد تا داخل اتاق و صحن حیاط را روشن سازد و مردم به آن «جاچراغی » می گفتند. و همچنین وسیله ای شیشه ای بود که دری داشت به شکل مکعب مستطیل که چراغ را در آن قرار می دادند. به طور کلی به هر محفظه شفافی که بتوان در داخل آن چراغ گذاشت تا از باد و توفان مصون بماند مشکات اطلاق می شود. معنای امروزی این واژه «چراغدان » است.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
بسیاری از اهل تفسیر معتقدند که مراد از مشکات حضرت محمدصلی الله علیه وآله است. و این مفهوم را به شکلهایمتفاوتی نقل کرده اند، از آن قبیل است: «ان المقصود من المشکاة هو قلب رسول الله »،
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
مشکات و حضرت فاطمه علیهاالسلام
صاحب تفسیر قمی می نویسد:
مقصود از مشکات حضرت فاطمه علیهاالسلام است و مراد از «فیها مصباح المصباح » دو فرزند بزرگوارش امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام اند و در همین روایت حضرت فاطمه زهراعلیهاالسلام را از جهت نورانیت و صفا بار دیگر به ستاره درخشان (کوکب دری بین نسآء اهل الارض) تعبیر کرده است.
در تفسیر آیه نور به سند معتبر از حضرت امام صادق علیه السلام نقل شده است که مشکات در آیه نور حضرت فاطمهزهراعلیهاالسلام است که «انوار ائمه هدی را حق سبحانه و تعالی در آن حضرت جای داده و از آن حضرت بر عالمیان تافته » و در توضیح [کوکب دری] حضرت فرمودند: «یعنی فاطمه ستاره ای است نورانی و درخشنده که در میان زنان جمیع عالم به انوار معنویه ممتاز است و بهترین زنان عالمیان است » و باز در تفسیر برهان می خوانیم مراد از «مشکات » حضرت فاطمه علیهاالسلام است.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#فاطمیه
#داغ_مادر
#حضرت_زهرا
🔻عبارت «هم فاطمة و ابوها» [در حدیث شریف کساء] (مسکن الفؤاد عند فقد الأحبّة و الأولاد، ص 155،) عبارتی است که غیرمعصوم نمیتواند بگوید. عبارت، بسیار حسابشده است. من در قرآن هم یک چیزهایی برای تأیید این چینش پیدا کردم؛ منتها خدا توفیق بدهد که بشود یک وقتی درباره اش توضیح داد.
🔸 حضرت زهرا سلام الله علیها مقدّم هستند، همان طوری که اسمشان اینطور آمده است؛ البته نه تقدّم به معنای افضلیّت؛ ولی «هم فاطمة و ابوها» یک نوع تقدّمی است.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔺رحجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری:
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شصت_و_هشتم
❣احساست را نشان بده❣
☀️برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد …
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود …
- با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟ …
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم … چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …
- از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم …
- پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم …
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود …
چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد …
گوشیم زنگ زد … دکتر دایسون بود …
- دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان …
رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای …
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم … حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم… از صمیم قلب به خدا التماس می کردم … یه بلای جدید سرم نیاد …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شصت_و_نهم
❣زنده شون کن❣
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم …
- احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟ … شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ …
- اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید …
کمی صدام رو بلند کردم …
- نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن … زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید …
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود… حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره… آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید … من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …
چند لحظه مکث کرد …
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد
❣خدا را ببین ❣
چند لحظه مکث کرد …
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
با قاطعیت بهش نگاه کردم …
- این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
عصبانیت توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم…
- شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه … بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که … خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
شما وجود خدا رو انکار می کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم …
تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم … فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود …
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد_و_یک
❣ غریب آشنا ❣
بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…
توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد … خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت … حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید … محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم … خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم … اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش …
برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …
- مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد_و_دوم
❣ شبیه پدر ❣
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
- خیلی سخت بود؟ …
- چی؟ …
- زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم … و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
- خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت … بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم .
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو …
چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
- کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد … ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم … نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم … اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم … علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد_و_سوم
❣ بخشنده باش ❣
زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم … نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم … نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد … مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم .
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد … ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود … حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم …
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید … اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد …
مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت …
یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد… دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود … اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد …
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن … بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود … در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …
شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد …
- سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم …
وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
- خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم… و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …
این بار مکث کوتاه تری کرد …
- البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید … مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
❣ متاسفم ❣
حرفش که تموم شد … هنوز توی شوک بودم … 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود … فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود …
لحظات سختی بود … واقعا نمی دونستم باید چی بگم … برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود …
نفسم از ته چاه در می اومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم …
- دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم … در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم …
نفسم بند اومد …
- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط می تونم بگم … متاسفم …
چهره اش گرفته شد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
- اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم … این رو هم باید اضافه کنم … تصمیم من و اسلام آوردنم … کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره … شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید … چه من رو انتخاب کنید … چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه … من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه … هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم …
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد … تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … هرگز فکرش رو هم نمی کردم … یان دایسون … یک روز مسلمان بشه …
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
❣ عشق یا هوس❣
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون ع لاقه مند شده بودم… اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…
به زحمت ذهنم رو جمع کردم …
- بعد از حرف هایی که اون روز زدیم … فکر می کردم …
دیگه صدام در نیومد …
- نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف های شما از یک طرف … و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد … تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت … گاهی به شدت از شما متنفر می شدم … و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت می کردم … اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود … همون حرف ها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم … اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم …
دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد …
- من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … که به رسم اسلام … از شما خواستگاری می کنم …
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود … و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم … اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست… عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم …
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم … در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم … و شما صبورانه برخورد کردید … من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت هفتاد_و_ششم
❣ پاسخ یک نذر ❣
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد … و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم … از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …
برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت …
- کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …
چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم …
اما هر چه می گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم …
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …
روز چهلم از راه رسید … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …
- خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “
سوره شوری … آیه 52
و این … پاسخ نذر 40 روزه من بود …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_آخر
❣ مبارکه ان شاء الله ❣
تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
- بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری …
تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
- زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
- حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه ..
گریه امان هر دومون رو برید …
- زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود ..
هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
#پایان...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼#داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼🌼#قسمت_هفدهم 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼#داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼🌼🌼#قسمت_هجدهم 🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
#داستانهای_قرآنی #قسمت_هفدهم #صالح_علیه_السلام والی ثمود اخاهم صالحا قال یا قوم اعبدوا الله ما
#داستان_های_قرانی
#صالح_علیه_السلام
📍 #قسمت_هجده 📍
🔰قوم گفتند:
ای صالح، ما معتقدیم کسی که ترا سِحر کرده و در اثر آن، چنین مطالبی را اظهار میکنی. اگر ادعای تو درست است و واقعاً از جانب خداوند مأموریت یافته ای، معجزه به ما نشان بده تا صدق گفتار تو بر ما ثابت شود.
صالح گفت: هر معجزه ای بخواهید، من از خدای خود درخواست می کنم که انجام شود. پیشنهاد از شما و انجام آن از جانب خداوند.
🔰در آن منطقه صخره عظیمی بود که آنرا مقدس می شمردند و آنرا می پرستیدند و همه ساله در روز اول سال در اطراف آن سخره جمع میشدند و قربانی ها میکردند .
🔰قوم گفتند: درخواست ما این است که از این سخره مقدس که در کنار شهر است، ماده شتری بیرون آوری که بچه ای هم داشته باشد و اینکار در حضور ما و سایر مردم انجام شود تا جای شک و تردید باقی نماند .
🔰صالح گفت: درخواست شما برای من که بشری همانند شما هستم دشوار بلکه ناشدنی است ولی این کار برای خداوندی که آفریدگار جهان و جهانیان و دارای قدرت بی انتها است، بسی سهل و آسان است و سپس دست بدرگاه خدا برداشت و آنچه قوم خواسته بودند درخواست کرد .
🔰هنوز لحظه ای نگذشته بود که صخره عظیم بخود لرزید و غرشی رعد آسا از آن برخواست و شکافی در دل آن کوه پدید آمد و ماده شتری بس بزرگ که بچه ای نیز به همراه داشت از شکاف آن بیرون آمد .
🔰صالح گفت: ای مردم، این هم معجزه ای که خواسته بودید، اما بدانید که این ناقه امانت خداوند است و او مقرر فرمود که این ناقه یک روز تمامی آب قنات این سرزمین را میخورد و یکروز هم آب نصیب شماست .
در مقابل آبی که میخورد تمامی شیر مورد نیاز شما را تأمین میکند.او را آزاد بگذارید که در زمین خدا به چرا مشغول باشد و به او آزاری نرسانید.
🔰معجزه ای عظیم اتفاق افتاده بود که راهی برای انکار و تکذیب دعوت صالح باقی نمیگذاشت.
قوم صالح طبق تعهدی که کرده بودند، می بایستی همه ایمان بیاورند و دست از بت پرستی بر دارند ولی متاسفانه تعداد انگشت شماری از آنها ایمان آوردند و سایرین به راه کفر و عناد ادامه دادند.
🔰کار دعوت صالح بالا گرفت و حضور ناقه و بچه اش، همه جا نقل مجالس و محافل بود و دلهای مردم را به سوی صالح متمایل می ساخت.
🔰سران قوم که تاب تحمل چنین وضعی را نداشتند و از آینده خود بیمناک بودند، برای نابودی صالح نقشه ها کشیدند و طرحهای متعددی را مورد بررسی قرار دادند.
گفتند: شبانه بخانه صالح حمله می بریم و در تاریکی شب او را به قتل می رسانیم و چون قاتل شناخته نمی شود، به بستگان و فامیل او خواهیم گفت که ما در جریان قتل او حضور نداشتیم و از قاتلان هم اطلاعی نداریم و بدین ترتیب مسأله را خاتمه می دهیم.
به دنبال این طرح، شبانه بخانه او هجوم بردند ولی خداوند بوسیله فرشتگانی که مامور حفظ جان صالح بودند، شر آنها را دفع و خطر را از آن پیامبر گرانقدر بر طرف فرمود.
🔰بدنبال عقیم ماندن طوطئه قتل صالح، نقشه کشتن ناقه و بچه اش را طرح کردند و گفتند:
آنچه دلهای مردم را به صالح متمایل ساخته، وجود این شتر و بچه او است.
🔰شتری که با سایر شترها تفاوت بسیار دارد. شتری که یک روز در میان تمامی آب این سرزمین را می خورد و به مقدار فراوانی شیر به مردم میدهد. شتر را بکشید و صالح را خلع سلاخ کنید.
🔰کشتن شتری که با آن بزرگی و قدرت، کار هر کسی نبود و هر کسی هم حاضر به انجام چنین گناه بزرگی نمی شد و لذا در کوشه و کنار به تلاش پرداختند تا کسی را پیدا کنند و به دست او این کار را انجام دهند.
🔰صالح وقتی احساس کرد که دشمنان مستکبر و لجوج او، چنین نقشه ای را در دست اجرا دارند، آنانرا از چنین کاری بر حزر داشت و گفت: اگر به این ناقه آسیبی برسانید، عذاب قطعی خداوند بر شما نازل خواهد شد و طومار حیات شما را درهم خواهد پیچید.
🔰تهدیدهای صالح در دل تیر آن قوم موثر واقع نشد، بلکه بر طغیان و سرکشی آنها افزود. تعدادی از جوانان شرور و بی بند و بار را به وسیله چند نفر از زنان زیبا روی فریفتند و آنانرا به پی کردن و کشتن ناقه تشویق کردند.
🔰شرارت ذاتی، وقتی با تحریک غریزه جنسی و شهوت افسار گسیخته همراه شود، فتنه ها بر پا می کند و هر عمل ناروائی را جامعه عمل می پوشاند.
زنان زیبا روی فتنه انگیزی که درس دلبری و دلربائی را از حفظ داشتند، آتشی در دل آن جوانان نادان و بی ایمان بر افروختند که شعله ها آن، خرمن عقل و خرد آنها را یکجا سوزانید و برای انجام کاری بس ناروا آماده شان ساخت.
🔰وسائل و ابزار را با خود برداشتند و در کمین ناقه نشستند و در یک فرصت مناسب که ناقه از کنار آنها می گذشت، او را مورد حمله همه جانبه قرار دادند و از هر طرف با تیر و شمشیر بر او تاختند و او را از پای در آوردند.
🔰خبر کشته شدن ناقه بسرعت برق در سراسر منطقه پخش شد و قوم گمراه از این حادثه ابراز خوشحالی فراوانی کردند و جشن گرفتند و ..
#ادامه👇
و از آن جوانان جنایتکار با احترام، استقبال نمودند.
به همان اندازه که این خبر برای بت پرستان شادی بخش و خرسند کننده بود، صالح و مؤمنان را افسرده حال و پریشان کرد...
*ادامه دارد...*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء(ع)
#سید_محمد_صحفی
https://eitaa.com/m_rajabi57
#داستان_های_قرانی
#صالح_علیه_السلام
📍 #قسمت_نوزده 📍
🔰صالح در اولین عکس العملی که از خود نشان داد گفت: فقط سه روز، آری تنها سه روز مهلت برای شما باقی مانده است.
در این سه روز باقی مانده از عمرتان، هرچه می خواهید بهره برداری کنید و لذت ببرید که پس از پایان این مهلت عذاب الهی بساط شما را در هم خواهد پیچید و بزندگیتان پایان خواهد داد.
🔰شاید صالح بخاطر علاقه ای که به قومش داشت، این مهلت سه روزه را تعیین کرد تا اگر در میان قوم صاحب دلی باشد، از آخرین فرصت استفاده کند و به سوی خدا برگردد و با ابزار توبه و انابه، خود را از عذاب الهی برهاند.
مهلت سه روز بپایان رسید و از آن قوم مستکبر، کسی به راه حق بازنگشت.
🔰 در پایان مهلت، صاعقه ای سهمگین مانند کوهی از آتش بر آن قوم فرود آمد و بزندگی شرارت بارشان خاتمه داد.
🔰در روایت اسلامی، کشنده ناقه صالح بعنوان شقی ترین افراد امتهای پیشین معرفی شده، همانند این تفسیر در مجمع البیان آمده است:
عماربن یاسر میگوید: در غزوه عشیره، من و علی ابیطالب(ع) در میان نخلستانی روی زمین خوابیده بودیم و سر و صورت و لباس، خاک آلوده شده بود پیامبر گرامی اسلام ببالین ما آمد و به ما فرمود: می خواهید به شما معرفی کن دو نفر را که شقی ترین افراد بشرند؟ گفتم آری یا رسول الله، فرمود:
اولی آنها مرد سرخ پوستی بود که ناقه صالح را از پای در آورد و آنگاه دست روی سر علی(ع) گذاشت و فرمود: دومی کسی است که با شمشیر خود سر تو را میشکافد و محاسنت را با خون سرت رنگین میسازد.
🔰روز چهارم از آن قوم گمراه جز خانه های خالی، بازارها و مغازه های بی صاحب چیزی نمانده بود و فقط صالح و افراد اندکی که باو ایمان آورده بودند، نجات یافتند.
🔰صالح در حالیکه از هلاکت قوم غمگین و افسرده خاطر بود گفت:
ای مردم، من وظیفه رسالتم را انجام دادم. پیام خدا را بشما ابلاغ کردم. زبان به نصیحت شما گشودم ولی چه کنم که شما نصیحت کنندگان را دوست نمیدارید...
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء
#سیدمحمد_صحفی
https://eitaa.com/m_rajabi57