eitaa logo
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
88 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
449 ویدیو
8 فایل
خوش اومدی رفیق😎😎 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ : http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 عجیب ترین اتفاق بعد از ۸۰ سال...!! آنچه که از شاهکار نمی‌دانید!!👆 🔻 به مناسبت ۱۸ دی، سالروز حمله موشکی به عین الاسد ، مهم ترین پایگاه نظامی آمریکا در منطقه غرب آسیا
دختر شهید.. رفتیم ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ... ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ… ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ🚪 ﺩﺧﺘﺮ خانومے ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ... ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگہ...؟! ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...💔 ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش... زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...😭 ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیـن ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...💔 میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟! شب جمعه... ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ... ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ... ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...💡 ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...🎊 کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ🚶🏻‍♂ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟! گفتن: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است…! ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ... ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟💔 ﻧﺒﺮﯾـﺪش...😭 یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ... ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...🙃 ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ... ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...❤ ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...🙂 خدا را شکر که مهمان منی امشب، تو بابا... استخون دست باباشو برداشت… کشید رو سرش و گفت: بابا جون…❤ ببین دخترت عروس شده…😭 عاقد: برای بار سوم میپرسم: عروس خانوم وکیلم...؟ با اجازه پدرم🙂...بله...✨ شهدا شرمنده ایم.💔😞
بچه ها نظرتون چیه رمان جدید بزارم😄
💫 قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی...... نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش 🕊مارا به دوستان خود معرفی کنید @roman_gandoi
پارت اول❤️ محمد: وارد سایت شدم از بالا دیدم همه سر میز هاشونن و دارم برسی می کنند و... بعد از سلام با آقای عبدی و شهیدی رفتم پایین ، اول رفتم سر میز داوود 😉 محمد:به سلام آقا داوود😌 داوود:سلام آقا ، صبح بخیر😊 محمد:ممنونم ، خوب چه خبر ، چی کردی داوود جان😉😁 داوود:بله آقا 😁 خوب .... خوب ... إإ پس کجاست😞 محمد : چی شده داوود؟؟؟ داوود:نمی دونم اون فلش کجاست ، همین جا بود هااااا😢😢😢 محمد:فلش چی؟ داوود: فلش اطلاعاتی که ابراهیم شریف تو بازجویی گفته ، تا صبح داشتم روش کار می کردم حالا نیست😭😭😭😱😱😱 همون موقع رسول از راه رسید رسول:سلام آقا محمد ، خسته نباشید❤️🌹 محمد:سلام رسول ، ممنون ، الان اول صبح کی خسته هستش😒😂؟ رسول:هااااا...... خوب آقا ببخشید ها من از ساعت ۴ تا الان یه سره بیدارم آخه😃😌👍 محمد:من دیگه چند بار بگم رسووول😱 چرا تو استراحت نمی کنی🙈 رسول:😁😁چشم آقا داوود:سلام رسول ، میگم تو این فلش رو ندیدی؟؟؟ رسول: فلش...!؟ چرا دیدم ، داشت از در سایت می‌رفت بیرون😂😂 داوود: 😡😡😡 رسول : یا خداااا داوود عصبانی می شود😅😅 خوب حالا داوود عصبانی نشو داوود:از دست توووووو😒 خوب حالا دیدیش؟؟؟ رسول : بلههههه😉 مگه خودت ندادی به من گفتی بده علی سایبری تا بریزه تو هارد😃 داوود: چیییی !!! رسول :چیییی نه داوود جان😁 هارد☺️ داوود:آهاااا😀😀راست میگی ها رسول😄😍🌸🌸 محمد :آقا داوود از این به بعد حواست رو بیشتر جمع کن ، یه معمول امنیتی که نباید حواس پرت باشه😔😕 داوود: چشم آقا ، شرمنده🌸 محمد : 😊 رسول رفت سر میزش نشست و من هم رفتم پیش فرشید محمد: سلام فرشید جان ❤️ فرشید:سلام آقا محمد😍 محمد: خوب چه خبر ، کار ها خوب پیش میره؟؟؟ فرشید: بله آقا خوبه☺️🌸 محمد : بسیار خوب 😊 خواستم برم پیش سعید که دیدم نیست 😬 رفتم از فرشید پرسیدم . محمد: سعید جاست 🤨 فرشید : آقا فرشید استراحت گاه هست خسته بود بنده خدا😊🌸 محمد : باشه 👌 رفتم سر میز رسول دیدم هدفون سر گوشش هستد ، گفتم حتما کار مهمی داره ، رفتم تو اتاقم 😍 ادامه دارد..... @roman_gandoi
پارت دوم❤️ محمد: رفتم تو اتاقم یک ساعتی گذشت داشتم گزارش های بچه ها رو می خوندم که یه صدا اومد😱 از اتاق اومدم بیرون دیدم رسول سر پله های سایت افتاده و داوود و فرشید و بچه های سایت دورش جمع شدن😢 با عجله رفتم پیش رسول محمد:چی شده ، چرا رسول اینجا افتاده 😳 داوود : آقا منم کامل متوجه نشدم ، حواسم به مانیتور بود که دیدم رسول اینجا افتاد😢😢😢 محمد: خوب الان حالت خوب هست رسول؟!😢 رسول: خ..و..ب...م محمد : کامل معلوم هست آقا رسول😞 همون موقع دیدم سعید اومد سعید:یا زهراااا😱😱😱 اینجا چه خبر ، چرا رسول اینجا افتاده😢 فرشید:ما هم دقیق نمی دونیم سعید جان😁😂 محمد:🤨 فرشید:ببخشید😞 محمد : خوب حالا داوود ، سعید ، فرشید کمک کنید رسول رو بیارید اتاق من😐 داوود،سعید،فرشید: چشم آقا😉❤️ داوود: با بچه ها کمک کردیم رسول رو بردیم اتاق آقا محمد👍 ادامه دارد..... @roman_gandoi
پارت سوم❤️ داوود: رسول رو بردیم اتاق آقا محمد👌 فرشید هم کمی آب ریخت و داد به رسول🌸 کمی که گذشت دیدیم رسول هنوز حالش جا نیومده😞 ولی از جاش بلند شد رسول: خیلی.... ببخشید..... من رفتم محمد:کجا رسول؟🤨 رسول: خوبم آقا رسول: نمی دونم چرا تا گفتم حالم خوبه ، سرم درد شدیدی گرفت و چشمام سیاهی رفت😞 و افتادم هنوز😢 محمد: دیدم رسول حالش زیاد خوب نیست و هنوز افتاد😢😢😢 محمد: اینجوری نمیشه ، داوود!... داوود: بله آقا محمد: برو ماشین رو آماده کن بریم بیمارستان😔 داوود : چشم آقا محمد🌸❤️ رسول: نه.... آقا ...... نمی‌.....خواد... خوبم😞 داوود : رسول آنقدر مقاومت نکن 😁🌸 من رفتم آقا ماشین رو آماده کنم محمد : باشه داوود جان😌 محمد: خوب فرشید کمک کنید رسول رو ببریم تو ماشین فرشید: چشم☺️ محمد : رفتیم بیمارستان تا رسیدیم آقای عبدی بهم زنگ زد!🙈 وایییی یادم رفت به آقای عبدی بگم ما داریم می ریم بیمارستان😞 جواب دادم : عبدی:. سلام محمد ، کجایی شما و بچه ها ی گروهت؟؟؟ محمد :سلام آقا ببخشید رسول حالش خوب نبود با بچه ها اومدیم بیمارستان البته سعید و داوود سایت هستن گفتم بمونن عبدی: الان حالش چطور هست ؟ محمد : فعلا که .... هیچ چون هنوز دکتر نیومده عبدی : کدوم بیمارستانید؟ محمد : بیمارستان..... عبدی : خوب خوبه من آنجا یه آشنا میشناسم که قبلاً پزشک سایت ما بوده👌کارش عالیه ، بهش زنگ می زنم میگم بیاد پیشتون🌸 محمد: ممنونم آقا لطف می کنید☺️❤️ ادامه دارد.....
پارت چهارم❤️ محمد: چند دقیقه بعد دیدم یه دکتر داره به سمت ما میاد👍 دکتر:سلام محمد آقا😉 محمد : سلام آقا افشین😅 افشین:چی شده بلا دوره😌😀 محمد : من که نه یکی از بچه ها😉 افشین : خوب کجاست؟ محمد: بیرون تو ماشین نشستن اینجا که جا نیست برادر من😢😁 افشین: خوب بریم😉 محمد: رسیدم به ماشین که ماشینم تو پارکینگ بیمارستان پارک کرده بودیم👍 محمد:خوب یه چند لحظه! فرشید.... فرشید: جانم🌸 محمد :اینم دکتر فرشید : سلام 😊 افشین : سلام فرشید : آقا ایشون یکم برام آشنا هستن🤔😊 محمد: آقا فرشید ایشون افشین هستن قبلاً پزشک سایت بودن😉 فرشید:آها راست می گوید ها😄 محمد : نظرتون چیه که ما هم یه بیمار داریم 😁 دکتر جان....👌 افشین: خوب با اجازه👍 خوب سلام آقا ی.... محمد : رسول ... اسمشون رسول هست😅👍 افشین : یه ماینه کردم و به محمد گفتم...!!! افشین: محمد باید بستری شه ایشون😞 محمد : چی شده آخه😢 افشین: من کار های بستری رو انجام میدم میگم پرستار ها هم بیان رسول رو ببرن داخل😔 آخه زیاد حالش خوب نیست ادامه دارد....
پارت۵❤️ محمد: بعد از ده دقیقه رسول کاملا بی هوش شده بود تو ماشین😢 من و فرشید خیلی نگران بودیم ، که دیدیم ۳ پرستار و خود دکتر افشین با یه برانکارد «تخت» اومدن😞 وقتی افشین دید رسول کاملا بیهوش شده سریع با کمک پرستار ها روی برانکارد گذاشتنش و یه سرم بهش وصل کردن😢😢😢😢 افشین:خوب حالا ببریدش طبقه ی ۴ بخش مراقبت های ویژه😞 محمد: تا اینو شنیدم که افشین گفت ببریدش مراقبت های ویژه سرم گیج رفت😞 نزدیک بود بیوفتم که فرشید منو گرفت😞 فرشید: آقا خوبید؟ محمد: خو...بم فرشید ، فقط تو برو همراه رسول تا منم یه تماس بگیرم الان میام👍 فرشید: باشه چشم آقا محمد😉 محمد: وقتی فرشید رفت گوشیمو در آوردم و رنگ زدم به عطیه ! دیدم جواب نمیده آخه امروز گفت که بریم بیرون منم بهش قول دادم حالا با این حال رسول نمیشه برم😞 ۴ بار به عطیه زنگ زدم جواب نداد منم رفتم تو ی بیمارستان طبقه ی ۴ بخش مراقبت های ویژه😢 وقتی رفتم دیدم ، رسول بیهوش سر تخت خوابیده و افشین هم داره معاینه‌اش می کنه🌸 تا دکتر افشین از اتاقش اومد بیرون منو فرشید رفتیم پیشش😢 محمد: چی شد دکتر؟؟؟ افشین: حال زیاد جالبی ندارد بهتره به خانواده خبر بدید محمد😢 محمد: اگه چیزی شده کامل به من بگو افشین😞 افشین:محمد ما توی سوگند نامه ای که بستم و قوانین بیمارستان این نیست باید به خانواده ی بیمار بگیم👍😞 محمد:😢😢 افشین: اصلا محمد تو چرا آنقدر نگران عضو گروهتی😄😒 تو که خانواده نیستی اصلا تو چه نسبتی داری با ایشون🤔🧐 محمد: 😞😞😞 من...من ...برادرشم😔 افشین:برادر😀 محمد:بله افشین:محمد نگفتم لقب بسیجی و ....😏 محمد : نه من برادرشم😢☺️ محمد حسینی،رسول حسینی☺️😢😍 فرشید:آقا واقعا رسول برادر شما هست😉😃؟؟؟ محمد:بله فرشید جان فرشید : پس چرا آقا تا حالا نگفتید🤔 محمد: الان وقت این حرف هاست😒😢 خوب حالا که فهمیدید من برادرشم بهم بگو چی شده😌😞😞😞 ادامه دارد.....
پارت ۶❤️ محمد جان بیا بریم اتاق من بیشتر صحبت کنیم😉 محمد: آخه..... چی بگم افشین ، باشه👍😊 فرشید جان فقط مواظب رسول باشی ها ، اگه بهوش هم اومد منو بی خبر نزار فرشید: چشم آقا مگه میشه مواظب برادر آقا محمد نبود😁😁 محمد: اووووو🤨 فرشید رسول رو این قضیه خیلی حساسه ها تا بهوش اومد نری بگی به به برادر آقا محمد 😒 فرشید: بله چشم آقا ، رسول همون رسول خودمون 😊😍❤️❤️ محمد:❤️☺️ محمد: رفتیم اتاق افشین 👍 افشین: خوب محمد جان چیزی می خوری؟؟؟ چای یا قهوه😉 محمد : برادر من ، افشین جان حال و حوصله ی این کار ها رو و این چیز ها رو ندارم ، بگو ببینم این برادر ما چی شده😢😢 افشین: بسیار خوب 😊 خوب نگاه محمد این آقا رسول چند سالش هست؟؟؟ محمد: ...🤔 خوب ۲۵ سالش میشه افشین: ۲۵ ...خیلی ....😬 محمد: چی شده افشین؟؟؟ افشین: هیچی محمد😒 خوب ببین استراحت رسول چه شکلی ؟؟؟ یعنی چقدر می‌خوابه ؟؟؟ اصلا به خودش آسترا حت میده🧐 محمد : والا چی بگم من که زبونم مو در آورد آنقدر بهش گفتم حداقل ۴ ساعت و نیم بخوابه ، ولی ... کو گوش شنوا افشین😔😔 ۲ یا ۳ ساعت خواب داره اونم سه روز یک بار همش هم که پای مانی تور هست 😔😢 افشین : خوب این زیاد خوب نیست😔 ببینم استرس چی استرس داره🧐🧐 محمد : استرس که خوراک ما امنیتی هاست دکتر جان 😞 رسول هم که استرس داره 👍😞😞😞 افشین: وایییی خوب کاملا معلوم هست برادر من😒 این رسول ما خسته هست ، اگه همین جوری ادامه بده حالش بد تر از اینم میشه هاااا باید مدیریت کنی☺️👍 محمد : چی بگم آخه من افشین😔😔 چشم👍 فرشید: وقتی آقا محمد و دکتر افشین رفتن ،منم گوشیمو در آوردم دیدم یا خدااااا😱 سعید و داوود نزدیک ۱۰۰ بار بهم زنگ زدن😳😳😳 حتما نگران شدن😁 به سعید زنگ زدم👍👍 سعید: الو... سلام فرشید کجایی تو بابا😒 فرشید: سلام سعید جان شما خوبی ؟؟؟ سعید:😒 ای خدا از دست این فرشد😢 فرشید: خوب بابا 😏 سعید: حال رسول چطور هست؟؟؟ فرشید: سعید گوشی رو بزار روی بلنگو که داوود هم بشنوره که حالا یه دور برای داوود نخوام توضیح بدم😂 سعید: خیلی خوب گذاشتم👍 داوود:سلام فرشید فرشید: سلام داوود جان☺️ خوب والا دقیق نمی‌دونم ولی بد نیست ، آقا محمد رفته پیش دکتر تو اتاقش دارن صحبت می کنند😌 داوود: خود فرشید آقا محمد اومد حتما نتیجه رو به ما بگو باشه؟؟؟ فرشید : چشم داوود جان😉 سعید: خوب الان میتونیم با رسول صحبت کنیم؟؟؟🤔 فرشید: نه عزیزمن الان بیهوش هست رسول🙈 خوب دیگه کاری ندارید !🤨 داوود : نه فقط ما منتظر هستیم ها هر چی شد بهمون بگو ما اینجا داریم کلافه میشیم از نگرانی😞😞😞 فرشید: خیلی خوب خدافظ👋🌸 داوود و سعید: خدانگهدار👋🌹 ادامه دارد....
پارت ۷❤️ فرشید: بعد از اینکه تماسم با سعید و داوود تموم شد ، سرم رو برگردونم طرف چپ که ته راهرو بود ، دیدم آقا محمد و دکتر افشین دارن میان👌 پاشدم رفتم سمت آقا محمد و افشین : فرشید: سلام 🌼 محمد: سلام فرشید جان رسول خوبه بهوش نیومده هنوز؟؟؟ فرشید: نه آقا 😞 افشین: سلام آقا فرشید😍 فرشید:😌☺️ افشین: خوب محمد من برم سری هم به بقیه ی بیماران بزنم ، کاری نداری ؟؟؟😉 محمد : نه ممنونم❤️ افشین:☺️🌸 فرشید : آقا چی شد ؟؟ محمد: هر چی دکتر گفت رو برای فرشید هم گفتم ، فرشید هم گفت که سعید و داوود زنگ زدن و..... بعد از اینکه حرف های دکتر رو به فرشید گفتم ، فرشید هم به سعید و داوود زنگ زد گفت اینم گفت که منو رسول باهم برادر هستیم😍☺️👍😒 ۱ ساعت بعد⌚️ فرشید: پاشدم از پنجره ای که خیلی کوچیک بود و روی در اتاق رسول و رسول دیدم 👀 فرشید: آقا ....آقا... محمد: چیه چی شده فرشید😳 ادامه دارد.....
عررر 😂🙂 چرا رمانای گاندویی همشون تو بیمارستانن تا سایت شون یکی منو از گمراهیی دراره😅🍫