14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 عجیب ترین اتفاق بعد از ۸۰ سال...!!
آنچه که از شاهکار #عین_الاسد نمیدانید!!👆
🔻 به مناسبت ۱۸ دی، سالروز حمله موشکی به عین الاسد ، مهم ترین پایگاه نظامی آمریکا در منطقه غرب آسیا
#عین_الاسد
#حاج_قاسم
#حکایت دختر شهید..
رفتیم ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ🚪
ﺩﺧﺘﺮ خانومے ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگہ...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...💔
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...😭
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیـن ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...💔
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...💡
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...🎊
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ🚶🏻♂
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
گفتن: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟💔
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...😭
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...🙃
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...❤
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...🙂
خدا را شکر که مهمان منی امشب، تو بابا...
استخون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
بابا جون…❤
ببین دخترت عروس شده…😭
عاقد: برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم🙂...بله...✨
شهدا شرمنده ایم.💔😞
#حاج_قاسم
#فاطمیہ
#تلنگر
💫 قبل از اینکه سرت را بالا ببری
و نداشته هایت را
به پیش خدا گلایه کنی......
نظری به پایین بینداز
و داشته هایت را شاکر باش
#خادم_زهرا
🕊مارا به دوستان خود معرفی کنید
@roman_gandoi
#رمان_گاندو
پارت اول❤️
محمد:
وارد سایت شدم از بالا دیدم همه سر میز هاشونن و دارم برسی می کنند و...
بعد از سلام با آقای عبدی و شهیدی رفتم پایین ، اول رفتم سر میز داوود 😉
محمد:به سلام آقا داوود😌
داوود:سلام آقا ، صبح بخیر😊
محمد:ممنونم ، خوب چه خبر ، چی کردی داوود جان😉😁
داوود:بله آقا 😁 خوب .... خوب ... إإ
پس کجاست😞
محمد : چی شده داوود؟؟؟
داوود:نمی دونم اون فلش کجاست ، همین جا بود هااااا😢😢😢
محمد:فلش چی؟
داوود: فلش اطلاعاتی که ابراهیم شریف تو بازجویی گفته ، تا صبح داشتم روش کار می کردم حالا نیست😭😭😭😱😱😱
همون موقع رسول از راه رسید
رسول:سلام آقا محمد ، خسته نباشید❤️🌹
محمد:سلام رسول ، ممنون ، الان اول صبح کی خسته هستش😒😂؟
رسول:هااااا...... خوب آقا ببخشید ها من از ساعت ۴ تا الان یه سره بیدارم آخه😃😌👍
محمد:من دیگه چند بار بگم رسووول😱 چرا تو استراحت نمی کنی🙈
رسول:😁😁چشم آقا
داوود:سلام رسول ، میگم تو این فلش رو ندیدی؟؟؟
رسول: فلش...!؟
چرا دیدم ، داشت از در سایت میرفت بیرون😂😂
داوود: 😡😡😡
رسول : یا خداااا داوود عصبانی می شود😅😅
خوب حالا داوود عصبانی نشو
داوود:از دست توووووو😒
خوب حالا دیدیش؟؟؟
رسول : بلههههه😉 مگه خودت ندادی به من گفتی بده علی سایبری تا بریزه تو هارد😃
داوود: چیییی !!!
رسول :چیییی نه داوود جان😁 هارد☺️
داوود:آهاااا😀😀راست میگی ها رسول😄😍🌸🌸
محمد :آقا داوود از این به بعد حواست رو بیشتر جمع کن ، یه معمول امنیتی که نباید حواس پرت باشه😔😕
داوود: چشم آقا ، شرمنده🌸
محمد : 😊
رسول رفت سر میزش نشست و من هم رفتم پیش فرشید
محمد: سلام فرشید جان ❤️
فرشید:سلام آقا محمد😍
محمد: خوب چه خبر ، کار ها خوب پیش میره؟؟؟
فرشید: بله آقا خوبه☺️🌸
محمد : بسیار خوب 😊
خواستم برم پیش سعید که دیدم نیست 😬 رفتم از فرشید پرسیدم .
محمد: سعید جاست 🤨
فرشید : آقا فرشید استراحت گاه هست خسته بود بنده خدا😊🌸
محمد : باشه 👌
رفتم سر میز رسول دیدم هدفون سر گوشش هستد ، گفتم حتما کار مهمی داره ، رفتم تو اتاقم 😍
ادامه دارد.....
@roman_gandoi
#گاندو
#رمان_گاندو
پارت دوم❤️
محمد:
رفتم تو اتاقم یک ساعتی گذشت داشتم گزارش های بچه ها رو می خوندم که یه صدا اومد😱
از اتاق اومدم بیرون
دیدم رسول سر پله های سایت افتاده و داوود و فرشید و بچه های سایت دورش جمع شدن😢
با عجله رفتم پیش رسول
محمد:چی شده ، چرا رسول اینجا افتاده 😳
داوود : آقا منم کامل متوجه نشدم ، حواسم به مانیتور بود که دیدم رسول اینجا افتاد😢😢😢
محمد: خوب الان حالت خوب هست رسول؟!😢
رسول: خ..و..ب...م
محمد : کامل معلوم هست آقا رسول😞
همون موقع دیدم سعید اومد
سعید:یا زهراااا😱😱😱
اینجا چه خبر ، چرا رسول اینجا افتاده😢
فرشید:ما هم دقیق نمی دونیم سعید جان😁😂
محمد:🤨
فرشید:ببخشید😞
محمد : خوب حالا داوود ، سعید ، فرشید کمک کنید رسول رو بیارید اتاق من😐
داوود،سعید،فرشید: چشم آقا😉❤️
داوود:
با بچه ها کمک کردیم رسول رو بردیم اتاق آقا محمد👍
ادامه دارد.....
#گاندو
@roman_gandoi
#رمان_گاندو
پارت سوم❤️
داوود:
رسول رو بردیم اتاق آقا محمد👌
فرشید هم کمی آب ریخت و داد به رسول🌸
کمی که گذشت دیدیم رسول هنوز حالش جا نیومده😞
ولی از جاش بلند شد
رسول: خیلی.... ببخشید..... من رفتم
محمد:کجا رسول؟🤨
رسول: خوبم آقا
رسول:
نمی دونم چرا تا گفتم حالم خوبه ، سرم درد شدیدی گرفت و چشمام سیاهی رفت😞 و افتادم هنوز😢
محمد:
دیدم رسول حالش زیاد خوب نیست و هنوز افتاد😢😢😢
محمد: اینجوری نمیشه ، داوود!...
داوود: بله آقا
محمد: برو ماشین رو آماده کن بریم بیمارستان😔
داوود : چشم آقا محمد🌸❤️
رسول: نه.... آقا ...... نمی.....خواد... خوبم😞
داوود : رسول آنقدر مقاومت نکن 😁🌸
من رفتم آقا ماشین رو آماده کنم
محمد : باشه داوود جان😌
محمد: خوب فرشید کمک کنید رسول رو ببریم تو ماشین
فرشید: چشم☺️
محمد : رفتیم بیمارستان
تا رسیدیم آقای عبدی بهم زنگ زد!🙈
وایییی
یادم رفت به آقای عبدی بگم ما داریم می ریم بیمارستان😞
جواب دادم :
عبدی:. سلام محمد ، کجایی شما و بچه ها ی گروهت؟؟؟
محمد :سلام آقا ببخشید رسول حالش خوب نبود با بچه ها اومدیم بیمارستان البته سعید و داوود سایت هستن گفتم بمونن
عبدی: الان حالش چطور هست ؟
محمد : فعلا که .... هیچ
چون هنوز دکتر نیومده
عبدی : کدوم بیمارستانید؟
محمد : بیمارستان.....
عبدی : خوب خوبه من آنجا یه آشنا میشناسم که قبلاً پزشک سایت ما بوده👌کارش عالیه ، بهش زنگ می زنم میگم بیاد پیشتون🌸
محمد: ممنونم آقا لطف می کنید☺️❤️
ادامه دارد.....
#گاندو
#رمان_گاندو
پارت چهارم❤️
محمد:
چند دقیقه بعد دیدم یه دکتر داره به سمت ما میاد👍
دکتر:سلام محمد آقا😉
محمد : سلام آقا افشین😅
افشین:چی شده بلا دوره😌😀
محمد : من که نه یکی از بچه ها😉
افشین : خوب کجاست؟
محمد: بیرون تو ماشین نشستن اینجا که جا نیست برادر من😢😁
افشین: خوب بریم😉
محمد:
رسیدم به ماشین که ماشینم تو پارکینگ بیمارستان پارک کرده بودیم👍
محمد:خوب یه چند لحظه!
فرشید....
فرشید: جانم🌸
محمد :اینم دکتر
فرشید : سلام 😊
افشین : سلام
فرشید : آقا ایشون یکم برام آشنا هستن🤔😊
محمد: آقا فرشید ایشون افشین هستن قبلاً پزشک سایت بودن😉
فرشید:آها راست می گوید ها😄
محمد : نظرتون چیه که ما هم یه بیمار داریم 😁 دکتر جان....👌
افشین: خوب با اجازه👍
خوب سلام آقا ی....
محمد : رسول ... اسمشون رسول هست😅👍
افشین :
یه ماینه کردم و به محمد گفتم...!!!
افشین: محمد باید بستری شه ایشون😞
محمد : چی شده آخه😢
افشین: من کار های بستری رو انجام میدم میگم پرستار ها هم بیان رسول رو ببرن داخل😔
آخه زیاد حالش خوب نیست
ادامه دارد....
#گاندو
#رمان_گاندو
پارت۵❤️
محمد:
بعد از ده دقیقه رسول کاملا بی هوش شده بود تو ماشین😢
من و فرشید خیلی نگران بودیم ، که دیدیم ۳ پرستار و خود دکتر افشین با یه برانکارد «تخت» اومدن😞
وقتی افشین دید رسول کاملا بیهوش شده سریع با کمک پرستار ها روی برانکارد گذاشتنش و یه سرم بهش وصل کردن😢😢😢😢
افشین:خوب حالا ببریدش طبقه ی ۴ بخش مراقبت های ویژه😞
محمد: تا اینو شنیدم که افشین گفت ببریدش مراقبت های ویژه سرم گیج رفت😞
نزدیک بود بیوفتم که فرشید منو گرفت😞
فرشید: آقا خوبید؟
محمد: خو...بم فرشید ، فقط تو برو همراه رسول تا منم یه تماس بگیرم الان میام👍
فرشید: باشه چشم آقا محمد😉
محمد:
وقتی فرشید رفت گوشیمو در آوردم و رنگ زدم به عطیه !
دیدم جواب نمیده
آخه امروز گفت که بریم بیرون منم بهش قول دادم حالا با این حال رسول نمیشه برم😞
۴ بار به عطیه زنگ زدم جواب نداد منم رفتم تو ی بیمارستان طبقه ی ۴ بخش مراقبت های ویژه😢
وقتی رفتم دیدم ، رسول بیهوش سر تخت خوابیده و افشین هم داره معاینهاش می کنه🌸
تا دکتر افشین از اتاقش اومد بیرون منو فرشید رفتیم پیشش😢
محمد: چی شد دکتر؟؟؟
افشین: حال زیاد جالبی ندارد بهتره به خانواده خبر بدید محمد😢
محمد: اگه چیزی شده کامل به من بگو افشین😞
افشین:محمد ما توی سوگند نامه ای که بستم و قوانین بیمارستان این نیست باید به خانواده ی بیمار بگیم👍😞
محمد:😢😢
افشین: اصلا محمد تو چرا آنقدر نگران عضو گروهتی😄😒
تو که خانواده نیستی اصلا تو چه نسبتی داری با ایشون🤔🧐
محمد: 😞😞😞 من...من ...برادرشم😔
افشین:برادر😀
محمد:بله
افشین:محمد نگفتم لقب بسیجی و ....😏
محمد : نه من برادرشم😢☺️
محمد حسینی،رسول حسینی☺️😢😍
فرشید:آقا واقعا رسول برادر شما هست😉😃؟؟؟
محمد:بله فرشید جان
فرشید : پس چرا آقا تا حالا نگفتید🤔
محمد: الان وقت این حرف هاست😒😢
خوب حالا که فهمیدید من برادرشم بهم بگو چی شده😌😞😞😞
ادامه دارد.....
#گاندو
#رمان_گاندو
پارت ۶❤️
محمد جان بیا بریم اتاق من بیشتر صحبت کنیم😉
محمد: آخه..... چی بگم افشین ، باشه👍😊
فرشید جان فقط مواظب رسول باشی ها ، اگه بهوش هم اومد منو بی خبر نزار
فرشید: چشم آقا مگه میشه مواظب برادر آقا محمد نبود😁😁
محمد: اووووو🤨 فرشید رسول رو این قضیه خیلی حساسه ها تا بهوش اومد نری بگی به به برادر آقا محمد 😒
فرشید: بله چشم آقا ، رسول همون رسول خودمون 😊😍❤️❤️
محمد:❤️☺️
محمد:
رفتیم اتاق افشین 👍
افشین: خوب محمد جان چیزی می خوری؟؟؟
چای یا قهوه😉
محمد : برادر من ، افشین جان حال و حوصله ی این کار ها رو و این چیز ها رو ندارم ، بگو ببینم این برادر ما چی شده😢😢
افشین: بسیار خوب 😊
خوب نگاه محمد این آقا رسول چند سالش هست؟؟؟
محمد: ...🤔 خوب ۲۵ سالش میشه
افشین: ۲۵ ...خیلی ....😬
محمد: چی شده افشین؟؟؟
افشین: هیچی محمد😒
خوب ببین استراحت رسول چه شکلی ؟؟؟ یعنی چقدر میخوابه ؟؟؟ اصلا به خودش آسترا حت میده🧐
محمد : والا چی بگم من که زبونم مو در آورد آنقدر بهش گفتم حداقل ۴ ساعت و نیم بخوابه ، ولی ... کو گوش شنوا افشین😔😔
۲ یا ۳ ساعت خواب داره اونم سه روز یک بار همش هم که پای مانی تور هست 😔😢
افشین : خوب این زیاد خوب نیست😔
ببینم استرس چی استرس داره🧐🧐
محمد : استرس که خوراک ما امنیتی هاست دکتر جان 😞
رسول هم که استرس داره 👍😞😞😞
افشین: وایییی خوب کاملا معلوم هست برادر من😒
این رسول ما خسته هست ، اگه همین جوری ادامه بده حالش بد تر از اینم میشه هاااا باید مدیریت کنی☺️👍
محمد : چی بگم آخه من افشین😔😔 چشم👍
فرشید:
وقتی آقا محمد و دکتر افشین رفتن ،منم گوشیمو در آوردم دیدم یا خدااااا😱
سعید و داوود نزدیک ۱۰۰ بار بهم زنگ زدن😳😳😳
حتما نگران شدن😁
به سعید زنگ زدم👍👍
سعید: الو... سلام فرشید کجایی تو بابا😒
فرشید: سلام سعید جان شما خوبی ؟؟؟
سعید:😒 ای خدا از دست این فرشد😢
فرشید: خوب بابا 😏
سعید: حال رسول چطور هست؟؟؟
فرشید: سعید گوشی رو بزار روی بلنگو که داوود هم بشنوره که حالا یه دور برای داوود نخوام توضیح بدم😂
سعید: خیلی خوب گذاشتم👍
داوود:سلام فرشید
فرشید: سلام داوود جان☺️
خوب والا دقیق نمیدونم ولی بد نیست ، آقا محمد رفته پیش دکتر تو اتاقش دارن صحبت می کنند😌
داوود: خود فرشید آقا محمد اومد حتما نتیجه رو به ما بگو باشه؟؟؟
فرشید : چشم داوود جان😉
سعید: خوب الان میتونیم با رسول صحبت کنیم؟؟؟🤔
فرشید: نه عزیزمن الان بیهوش هست رسول🙈
خوب دیگه کاری ندارید !🤨
داوود : نه فقط ما منتظر هستیم ها هر چی شد بهمون بگو ما اینجا داریم کلافه میشیم از نگرانی😞😞😞
فرشید: خیلی خوب خدافظ👋🌸
داوود و سعید: خدانگهدار👋🌹
ادامه دارد....
#گاندو
#رمان_گاندو
پارت ۷❤️
فرشید:
بعد از اینکه تماسم با سعید و داوود تموم شد ، سرم رو برگردونم طرف چپ که ته راهرو بود ، دیدم آقا محمد و دکتر افشین دارن میان👌
پاشدم رفتم سمت آقا محمد و افشین :
فرشید: سلام 🌼
محمد: سلام فرشید جان رسول خوبه بهوش نیومده هنوز؟؟؟
فرشید: نه آقا 😞
افشین: سلام آقا فرشید😍
فرشید:😌☺️
افشین: خوب محمد من برم سری هم به بقیه ی بیماران بزنم ، کاری نداری ؟؟؟😉
محمد : نه ممنونم❤️
افشین:☺️🌸
فرشید : آقا چی شد ؟؟
محمد:
هر چی دکتر گفت رو برای فرشید هم گفتم ، فرشید هم گفت که سعید و داوود زنگ زدن و.....
بعد از اینکه حرف های دکتر رو به فرشید گفتم ، فرشید هم به سعید و داوود زنگ زد گفت اینم گفت که منو رسول باهم برادر هستیم😍☺️👍😒
۱ ساعت بعد⌚️
فرشید: پاشدم از پنجره ای که خیلی کوچیک بود و روی در اتاق رسول و رسول دیدم 👀
فرشید: آقا ....آقا...
محمد: چیه چی شده فرشید😳
ادامه دارد.....
#گاندو
عررر 😂🙂
چرا رمانای گاندویی همشون تو بیمارستانن تا سایت شون
یکی منو از گمراهیی دراره😅🍫