#پـلاک_پنهــان
#قسمت127
✍#فاطمــه_امیـــری_زاده
از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را بالا بیاورد و صاحب دست را ببیند.
ــ بفرمایید
با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد.
مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است.
او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند.
با یادآوری سردار احمدی و همراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد.
ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید
مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت.
ــ تنها اومدم
سکوت سمانه که طولانی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد.
ــ کمیل دوست من هم بود
سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت.
احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد.
به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود.
کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید:
ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم
ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود
ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم فقط بیا پیشم مادر
ــ دارم میام
@maajar_ir
✍ ما مردِ روزهای "عادت" و "تکرار"یم ...
🔶آنقدر راحت به نداشتن و نبودن عادت میکنیم، که گاهی حاضریم در همین عادتها بمانیم و جان بدهیم، اما به "رهایی"، فکر نکنیم ...
🔷قرنهاست، نیستی و ...کسی نیست، تا قلب بشر زیر سایهاش،نفس تازه کند!
🔶چنان به این خفگی عادت کردهایم؛ که گویی خِس خِس، عادتِ طبیعیِ قلبهای قحطیزدهمان است.
🌪 اوضاع این روزهای جهان، چقدر آشناست!
همانگونه که عادت کردیم بی "عینالحیاه" روی زمین راه برویم و توهمِ "زیستن" را باور کنیم ؛
همانقدر راحت، با ویروسی که تمام دلخوشیهایمان را گرفته نیز، کنار میآییم و زندگی میکنیم...
🔷 ما قرنهاست آموختهایم، خود را در گورِ عادتهایمان دفن کنیم، اما به "رهایی" نیندیشیم...!
#استاد_شجاعی
#تلنگر_مهدوی
#غفلت_از_امام
#دلنوشته_مهدوی
#امام_زمان
🌐 @maajar_ir
میگن وقتایی که
بنده میخواد یه گناه بزرگ انجام بده
خدا به فرشتگان
یا همون کرام الڪاتبین میگه
فرشته ها شما ها برید...
من و بندمو تنها بزارید ..
ما باهم یه ڪار خصوصی داریم..
ڪه نڪنه مورد لعن ملائکه واقع شیم..
ڪه آبرومون نره...
انقدر عشق و این همه بۍ وفایۍ؟!🙃💔
استغفر الله ربی و اتوب الیه🤲
رسانه واحد خواهران هیات کربلای بیت المهدی (عج)
🌐 @maajar_ir
🌓
#نیایش_شبانگاهی
پــ♡ــروردگارا
امشب از تو روحــی وسیــع
میخواهم آنقــدر ڪه فرامـوش
نڪنیم این تو هستی ڪه دلیل
تمام لبخندها ، شادیها خوشی
ها و اتفاقات زیبای زندگــی ما
هــستی.
✨ #شــبـتونمــهدوۍ✨
🌐 @maajar_ir
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۸ آذر ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 08 December 2020
قمری: الثلاثاء، 22 ربيع ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹وفات سید موسی مبرقع، 296ه-ق
📆 روزشمار:
▪️13 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️21 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️41 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️51 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️58 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🕗 اوقات شرعی
شهر تهران استان تهران
تاریخ سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۹
۰۵:۳۲ 🌑 اذان صبح
۰۷:۰۲ 🌒 طلوع آفتاب
۱۱:۵۶ 🌕 اذان ظهر
۱۶:۵۱ 🌘 غروب خورشید
۱۷:۱۱ 🌚 اذان مغرب
۲۳:۱۲ 🌙 نیمه شب شرعی
✅ با ما همراه شوید...
رسانه واحد خواهران هیات کربلای بیت المهدی عج
🌐 @maajar_ir
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲#استوری
🔖دلم_میل_تودارد
🌐 @maajar_ir
#حدیث_روز
امام على عليه السلام:
تواناترين مردم در تشخيصِ درست، كسى است كه خشمگين نشود
أقدَرُ الناسِ علَى الصَّوابِ مَن لَم يَغضَبْ
غررالحكم حدیث 3047
🌐 @maajar_ir
*❁ ﷽ ❁
#هـــو_العشـــق🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت128
✍#فاطمــــه_امیــــری_زاده
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی
سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟
تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصلا برا چی جلو رفتی و با اون صحبت کردی؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر میفته
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است
عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت:
ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم،
من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده همین روزا بسته میشه.
سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت و گفت :
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل
****
سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به علامت تائید تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم
بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا الان به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل
@maajar_ir