#پــلاک_پنهـــان
#قسمت147
✍#فاطمــــه_امیــــری_زاده *
چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،تصاویر مبهمی از کمیل که بالا سرش نام او را فریاد می زنید در ذهنش تکرار میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این چیز را به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت
عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت تا از جایش بلند شود سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت.
کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شدی خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد وبا چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز کشید
@maajar_ir
#پـــلاک_پنهـــان
#قسمت۱۴۸
✍#فاطمـــه_امیـــری_زاده
بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود.
کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،الان زنگ زد نگران بود
ــ الان کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد.
به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
" من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم "
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید :
ـ خودشه
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل
ــ سمانه بگو خودشه؟
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
.ــ پس خودشه
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او می چرخید.
علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو
با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید
@maajar_ir
💚..
جمله "لاحول ولا قوّة الّا باللّه"
نود و نه درد را شفا مى دهد
كه ساده ترين آنها "اندوه" است.
🌱
#حضرت_رسول_صلیاللهعلیهوآلهوسلم
#سبک_زندگی
#ذکر
🌐 @maajar_ir
#چندخطےِقشنگ•••🌿
♡>••تماممنازتوست••<♡
رسانه واحد خواهران هیات کربلای بیت المهدی عج
🌐 @maajar_ir
#ڪلامِنـاب•••🌾
وقتے کسے آدم بدے میےشود تا مدت ها گوشههایے
از صفاے باطن و حالات روحے براے او باقے میےماند
این همه مایه ی امید است
که هنوز راه بازگشت وجود دارد
و هم مایه ی نگرانے است
که مبادا بخاطر پاره ای از احساسات خوب
خود را آدم خوبے بداند و خود را توجیه و وجدان را ساکت کند🍃
•••
±استادپناهـــیان🌱
رسانه واحد خواهران هیات کربلای بیت المهدی عج
🌐 @maajar_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🦋
ان ربی لسمیع الدعاء
خدای من شنونده داناست🤲
رسانه واحد خواهران هیات کربلای بیت المهدی عج
🌐 @maajar_ir
سلام به روی ماهتون ☺️☺️☺️
مسابقه داریم براتون 😍
مخصوص عزیزان ۸ تا ۱۴ سال
مسابقه جدول به مناسبت میلاد حضرت زینب سلام الله 🌷🌷
جدول رو حل کنید و جواب سوالها رو به ترتیب شماره به آی دی زیر بفرستید.
@sabh93
نام نام خانوادگی و سن خودتون رو هم بفرستین.
مهلت ارسال پاسخها
روز پنجشنبه ساعت ۱۰ شب
اعلام برنده ها شب میلاد حضرت زینب سلام الله
🍃🍃🍂🍂🌱🌱
🌐 @maajar_ir
🌸 دم اذانی
.
.
و روز مرا
به ناامیدی
پایان مده ..
دعای چهل و ششم
صحیفه_سجادیه
🌐 @maajar_ir
😍 به بچههامون یاد بدیم ارزش آدمها به خودشونه، نه شغلشون
#سبک_زندگی
🌐 @maajar_ir
🔔
⚠️ #تلنگر
همراه با هر سختی، آسانی است👇
هر وقت توی زندگی دری به روت بسته شد، درِ دیگهای به روت باز میشه. این قطعیه!! مطمئن باش!☝️
❌ ولی اون چیزی که باعث میشه تو درِ باز شده رو نبینی، نگاهی است که هنوز به درِ بسته شده داری!🚪
درِ باز شده رو نگاه کن..
🕋 فإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا (شرح/۵)
🕋 إنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا (شرح/۶)
💢 به یقین با هر سختی آسانی است.
💢 مسلّماً با هر سختی آسانی است.
رسانه واحد خواهران هیات کربلای بیت المهدی عج
🌐 @maajar_ir