فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🦋
🔰 #اطلاعیه_مراسم_جشن✨
🌸 #ولادت_حضرت_علی_اکبر_ع
🗓 پنج شنبه ۵ فروردین ۱۴۰۰
🕘 ساعت ۲۱
🎙سخنران: #حجت_الاسلام_سید_فهیم_موسوی
🎤بانوای: #حاج_رحمان_نوازنی
#هیئت_کربلای_بیت_المهدی_عج
🌐 @maajar_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆👆
#نذر_قربانی 🐑
#روز_نیمه_شعبان
برای سلامتی و تعجیل در فرج
مولامون حضرت
صاحب الزمان عجل الله❤️
توزیع بین نیاز مندان🌾
#حاج_رحمان_نوازنی
#هیأت_ڪربلاۍ_بیت_المهدۍ_عج
🌐 @maajar_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨ پیر غلامای ارباب
جوونی شون پا علم بود✨✨
#استوری💫
#میلاد_حضرت_علی_اکبر_ع🌸
#حاج_رحمان_نوازنی
#هیأت_ڪربلاۍ_بیت_المهدۍ_عج
🌐 @maajar_ir
📣 #اطلاعیه_مراسم_جشن💫
🔰 #میلاد_حضرت_مهدی_عج⭐️
🗓 یکشنبه و دوشنبه ۸ و ۹ فروردین ۱۴۰۰
🕘 ساعت ۲۱
🎙سخنرانان:
⇦ #حجت_الاسلام_سید_فهیم_موسوی
⇦ #حاج_حسین_امیدیان
🎤بانوای شاعران و مداحان اهل بیت ع
⇦ #حاج_رحمان_نوازنی
⇦ #کربلایی_پیام_رحیمی
⇦ #کربلایی_محمد_نجاری
⇦ #کربلایی_وحید_عظیم_پور
🌴 #هیئت_کربلای_بیت_المهدی_عج
🌐 @maajar_ir
سلام دوستان عزیز
از کارهای خوب کودکتون برامون بگید و جایزه بگیرید😍😍
وعده ما یکشنبه ساعت ۲۱
جشن میلاد امام زمان عج
مکان هیات بیت المهدی عج
آی دی جهت تبادل نظر
@sabh93
🌐@maajar_ir
﷽
🔴 #اطلاعیه ✋
دوره آموزش احکام
ویژه خواهران
⇦ احکام روزه
⇦ احکام نماز
⇦ احکام آرایش
⇦ احکام اپیلاسیون
⇦ احکام دختران
⇦ احکام غسل و ...
🔹برای اطلاعات بیشتر به آیدی ghoghnoos_133@ مراجعه نمایید
🔹یا با شماره 09930861388 تماس بگیرید
واحد آموزش خواهران هیأت کربلای بیت المهدی عج
🌐 @maajar_ir
🔰 #اطلاعیه_مراسم_هفتگی
🌱 #قرائت_مناجات_شعبانیه
🗓 پنج شنبه ۱۲فروردین ۱۴۰۰
🕘 ساعت ۲۱
🎙سخنران: #حجت_الاسلام_سید_فهیم_موسوی
🎤بانوای: #حاج_رحمان_نوازنی
🌴 #هیئت_کربلای_بیت_المهدی_عج
🌐 @maajar_ir
مژده، مژده🎉🎉🎉
سلام سلام☺️🌹
سال نو مبارک باشه
ان شاءالله از شنبه با داستان زیبای #امین_هانیه در خدمتتون هستم😘🌺
@maajar_ir
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃
#عاشقــانـه_مذهبـــی
#امیـــن_هانیــه
#قسمت_اول
با عجله از پله ها پایین رفتم،پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین چادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد،لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم.
_خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!
_عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره.
_چه عجب خانم فهمیدن دیره!
شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش میکشید،با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده،ایستادم!
عاطفه با حرص گفت:بدو دیگه!
با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت:میخوای بگم برسونتمون؟
قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت:امین!
پسر به سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابشو دادم!
رو به عاطفه گفت:جانم!
قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود!
_داداش ما رو میرسونی؟
امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید!
به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین شدیم،امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم،انگار صدای قلبم تو کل ماشین پیچیده بود!
به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد!
سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کردن.
ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن!
عاطفه میاد سمتم.
_ببینم لبتو!
و خندید
با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!
نویسنده: #لیلی_سلطانی
@maajar_ir
#عاشقانـه_مذهبـــی
#امیــــن_هانیـــه
#قسمت_دوم
کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!
_هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گرتت!
_لال از دنیا بری!
شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو به من برسون!
امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم،
عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم!
عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!
با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:میشه منم هم بزنم؟
ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم
داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین!
زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده م گرفت با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.
تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان!
با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!
امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد!
سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم!
حالا درموردم چه فکرایی میکرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم!
امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!
با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!
قلبم وحشیانه می طپید،امین نگران من بود؟!
با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟!
_اوهوم زن داداش!
احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!
دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،با دیدن من هول شد و سریع به سمت در رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم!
عاطفه گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!
عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:خدانکنه!
نویسنده: #لیلــی_سلطـــانـــی
@maajar_ir
سلام
تقدیم به نگاهتون😍👆👆👆👆
۲ پارت صبح و ۲ پارت بعد از ظهر گذاشته میشه... 💐💐💐