eitaa logo
معجر (رسانه خواهران هیات بیت المهدی عج)
813 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
معجر رسانه واحد خواهران هیأت کربلای بیت المهدی(عج) 🌐صفحه اینستاگرام معجر http://www.instagram.com/maajar_ir خادم پاسخگوی کانال: @ghoghnoos_133
مشاهده در ایتا
دانلود
track 2 Hazrat Khadije.mp3
39.95M
•کتاب صوتی ( شرح زندگانی حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها ) •با صدای نجم الدین شریعتی •به قلم‌ انسیه سادات هاشمی 🌸🍃
track 1 Hazrat Khadije.mp3
40.85M
•کتاب صوتی ( شرح زندگانی حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها ) •با صدای نجم الدین شریعتی •به قلم‌ انسیه سادات هاشمی 🌸🍃
حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش رو گرفت سمتم و گفت:وایسا! با خندہ گفتم:تڪے؟ نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ. بشگونے از دستش گرفتم و گفتم:بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار. حنانہ بے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو باال گرفت و عڪس گرفت! با لبخند گفت:بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ! با تعجب گفتم:وا! با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم،سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود. جا خوردم مثل خنگ ها گفتم:واااا! سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم! حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن. سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود،مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ! خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت:هانے خوبے رنگ بہ رو ندارے! آروم گفتم:خوبم یڪم فشارم افتادہ. سهیلے سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے بہ سمتم گرفت. حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت:خب من برم! و چشمڪے نثارم ڪرد. نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے. آروم گفت:براے فشارتون! چند لحظہ بعد ادامہ داد:شیرینے اول زندگے! گونہ هام سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم:ممنون! _سالم زن داداش! سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند مترے مون ایستادہ بود. چادر رو روے صورتم گرفتم و گفتم:سلام! سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ ے عقد. با عجلہ گفتم:منم برم پیش خانما دیگہ! بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ. بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد:هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟ آروم گفتم:از ما ڪوچیڪترہ! از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت:خاڪ تو سرت! صداے یاہللا گفتن مردے باعث شد همہ بلند بشن. روحانے مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد. با اشارہ ے مادرم،نشستم روے صندلے. بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالای سرم گرفتن. جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت:عاطفہ جون شما زحمتش رو میڪشے؟ عاطفہ با گفتن:با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد. چادرم رو جلوے صورتم ڪشیدہ بودم،روحانے ڪنار سفرہ ے عقد نشست،مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین! سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روے صندلے ڪناریم نشست. استرسم بیشتر شد،انگشت هام رو بہ هم گرہ زدم. روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن. انگشت هام رو فشار میدادم. صداے سهیلے پیچیید تو گوشم:شڪلات نویسنده: لیلی سلطانی @maajar_ir
نگاهی بہ دست هاے عرق ڪرده ام ،ڪردم. شڪالت بین دست هام بود،آروم بستہ ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم. سهیلے قرآن رو برداشت و بوسید. آروم گفت:حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم. سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جاے شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد. آروم گفتم:من آمادہ ام. قرآن رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت. نگاهم رو بہ آیہ هاے سورہ ے نور انداختم. روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمے شنیدم! حواسم پیش اون صدا بود،همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مے ڪرد! اشڪ هام باعث شد آیہ ها رو تار ببینم،صداش ڪردم:یا فاطمہ! صداش پیچید:مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ هام روے صورتم ُسر خورد. هم زمان روحانے گفت:دوشیزہ ے محترمہ سرڪار خانم هانیہ هدایتے براے بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ ے معلوم شما را بہ عقد دائم آقاے امیرحسین سهیلے دربیاورم؟وڪیلم؟ هیچ صدایے نمے اومد،سڪوت! آروم گفتم:با اجازہ ے بزرگترا بلہ! صداے صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون. سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم،با لبخند گفت:مبارڪہ! خندہ م گرفت،اشڪ هام رو پاڪ ڪردم و گفتم:مبارڪ شمام باشہ! نگاهم رو از حلقہ ے نقرہ اے رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم:بریم؟ بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند،با لب و لوچہ ے آویزون گفت:مگہ تو با شوهرت نمیرے؟ ڪمے فڪر ڪردم و گفتم:هماهنگ نڪردیم! ڪیفش رو برداشت و بلند شد، بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم رو انداختم روے دوشم. با بهار از ڪالس خارج شدیم،غیر از بهار بچہ هاے دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم. رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ،نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم. همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود،نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم:بریم دیگہ چرا وایسادے؟ سرش رو تڪون داد،بہ سمت در خروجے قدم مے بر مے داشتیم ڪہ صداے زنگ موبایلم باعث شد بایستم،همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مے ڪردم بہ بهار گفتم:وایسا! موبایلم رو برداشتم،بہ اسمے ڪہ روے صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی" بهار نگاهے بہ صفحہ ے موبایلم انداخت و زد زیر خندہ. توجهے نڪردم،عالمت سبز رنگ رو بردم سمت عالمت قرمز رنگ. _بلہ؟ نگاهش رو دوختہ بود بهم،تڪیہ ش رو از دیوار برداشت،صداش توے موبایل پیچید:سالم خانم! لب هام رو روے هم فشار دادم. _سالم ڪارے دارے؟ بهار بہ نشونہ ے تاسف سرے تڪون داد و گفت:نامزد بازیت تو حلقم! صداے سهیلے اومد:میاے بریم بیرون؟البتہ تنها! نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:باشہ فقط آقاے سهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا! با تعجب گفت:آقاے سهیلے؟! خجالت مے ڪشیدم بگم،امیرحسین! تازہ یڪ هفتہ از عقدمون میگذشت! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:دزد و پلیس بازیہ؟! آروم گفتم:نہ! ولے فعال تا بچہ هاے دانشگاہ نمیدونن اینطور باشہ! باشہ اے گفت و قطع ڪرد. نویسنده: لیلی سلطانی @maajar_ir
‍📌 📝 📖 وَ حُفَّهُ بِمَلائِکَتِکَ الْمُقَرَّبِینَ 🔆 خداوندا! او (امام زمان) را در حمایت فرشتگان مقرّبت قرار دِه. 🌙 ویژهٔ ماه مبارک 🌐 @maajar_ir
بهار دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:من میرم ولے جانہ عزیزت با این همہ احساسات نذار سہ طلاقه ات ڪنہ! همراہ بهار از دانشگاہ خارج شدیم،بهار خداحافظے ڪرد و سوار تاڪسے شد. راہ افتادم سمت ڪوچہ پشتے دانشگاہ. پراید سفید رنگش رو دیدم ڪہ وسط ڪوچہ پارڪ شدہ بود. با قدم هاے بلند بہ سمتش رفتم،دستگیرہ ے در رو گرفتم و باز ڪردم. همونطور ڪہ روے صندلے جلو مے نشستم گفتم:دوبارہ سلام نگاهم ڪرد و گفت:سلام. زل زدہ بودم بہ رو بہ روم. سهیلے باالتنہ ش رو سمت من برگردونہ بود،دستش رو گذاشتہ بود زیر چونہ ش و بہ نیم رخم زل زدہ بود. با لحن مالیم گفت:ڪے دخترخانمو دنبال ڪردہ ڪہ نفس نفس میزنہ؟آقا پلیسہ؟ خندہ م گرفت،نمیدونم چرا بهم میگفت دخترخانم! منم بہ طبع گاهے میگفتم آقا پسر! صورتم رو برگردوندم سمتش،اما بہ چشم هام نگاہ نمے ڪردم. سنگینے نگاهش ضربان قلبم رو باال مے برد! جدے گفت:هانیہ خانم درمورد یہ چیزے صحبت ڪنیم بعد بریم نامزد بازے. سرفہ اے ڪردم و گفتم:صحبت ڪنیم. سرش رو نزدیڪ صورتم آورد:ڪو اون دختر خشمگین؟ سرم رو بلند ڪردم،نگاہ هامون بهم گرہ خورد. برق چشم هاے عسلیش نفسم رو گرفت،سریع صورتم رو برگردوندم. جدے گفتم:خشمگین خودتے! خندہ ے ڪوتاہ ڪرد و گفت:راجع بہ امین و بنیامین! لبم رو بہ دندون گرفتم،چرا قبل از عقد ماجرا رو بهش نگفتم؟! آروم شروع ڪردم بہ تعریف همہ چیز،مو بہ مو! بدون ڪم و ڪاست! گذشتہ م،گذشتہ ے من بود! بہ خودم و خدا مربوط نہ هیچڪس دیگہ! این مرد همسرم بود فقط لازم بود در جریان باشہ. وقتے حرف هام تموم شد،با زبون لبم رو تر ڪردم گلوم خشڪ شدہ بود! سهیلے با اخم نگاهش رو بہ فرمون دوختہ بود! با حرص نفسم رو بیرون دادم. قضاوت و برخورد آدم ها در مقابل صداقت آزار دهندہ س! همونطور ڪہ در ماشین رو باز مے ڪردم گفتم:بهترہ تنها فڪر ڪنید،ڪنار بیاید! اما اگہ پشیمونید باید قبل از عقد میگفتید! از ماشین پیادہ شدم،بغض ڪردم! ازش توقع نداشتم،مگہ خبر نداشت؟! رسیدم سر ڪوچہ،خیابون شلوغ بود خواستم تاڪسے بگیرم ڪہ صداش پیچید:ڪجا میرے؟ برگشتم سمتش،رسید بہ سہ قدمیم. چادرم رو گرفتم روے صورتم،خواستم برم ڪہ صداش مانعم شد:هانیہ خانم! لبخندے نشست روے لبم برگشتم سمتش. سرش پایین نبود اما چشم هاش زمین رو نگاہ میڪرد با اینڪہ محرم هم بودیم باز خجالتے شدہ بود نگاهم نمیڪرد انگار خجالت میڪشید صحبت ڪنہ! نگاهے بہ اطراف ڪردم وسط خیابون بودیم و نگاہ عابرا رومون بود! _بلہ! دست هاش رو بہ هم گرہ زد و نگاهش رو بالالتر آورد ولے باز من رو نگاہ نمیڪرد فڪرڪنم نصف قدم رو میدید! _چرا زود رفتے،خب یہ لحظہ ناراحت شدم! وقتے دید چیزے نمے گم ادامہ داد: حالا قلبت شیش دونگ بہ من محرم میشہ؟ لبخند عمیقے زدم،میشد با این حرفش قلبم شیش دونگ محرمش نشہ؟! خواستم اذیتش ڪنم با لحن جدے گفتم:نہ خیر!دیگہ باید برم خونہ عرضے ندارید؟ نویسنده: لیلی سلطانی @maajar_ir
بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪالفہ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:حرف آخرتونہ؟ با حالت ساختگے خودم رو عصبے نشون دادم:اول و آخر ندارہ ڪہ!موفق باشید خدانگهدار حرڪت ڪردم برم ڪہ سریع گوشہ چادرم رو گرفت و گفت:صبر ڪن! پشتم بهش بود،لبم رو گاز گرفتم تا نخندم میدونستم دنبالم میاد! با لحن آرومے گفت:من ڪہ عذرخواهے ڪردم! برگشتم سمتش،دستش شل شد چادرم رو رها ڪرد! آروم و خجول گفت:ببخشید! این پسر چرا یڪ دفعہ انقدر خجالتے شد؟! بے اختیار گفتم:امیرحسین! با تعجب سرش رو بلند ڪرد،چند لحظہ بعد چشم هاش مثل لب هاش رنگ لبخند گرفتن. زل زد بہ چشم هام و گفت:جانہ امیرحسین! دلم رفت براے جان گفتنش! مثل خودش زل زدم بہ چشم هاش. _بریم نامزد بازے؟! 🌸🌸🌸 چند بار پشت سر هم پلڪ زدم ولے چشم هام رو ڪامل باز نڪردم. غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم. ڪنارم خالے بود،روے تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوے صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم. نگاهم رو دور اتاق چرخوندم،پاهام رو گذاشتم روے موڪت نرم و بلند شدم. بہ سمت گهوارہ ے بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہ ے متوسط از تخت بود رفتم،تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ خیرہ شدم. تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیرہ ے در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم. همونطور ڪہ در رو مے بستم خمیازہ اے ڪشیدم. نگاهم افتاد بہ گوشہ ے پذیرایے ڪنار مبل ها،عباے سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب اون گوشہ بود. بلند گفتم:امیرحسین! صداش از توے آشپزخونہ اومد:جانم! همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم:ڪے بیدار شدے؟! _بعد نماز صبح نخوابیدم. وارد آشپزخونہ شدم،لباس هاے دیشب تنش نبود! تے شرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہ اے پوشیدہ بود. پس دوش گرفتہ بود! فاطمہ آروم توے بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندید. لب هام رو غنچہ ڪردم و گفتم:جانم مامانے! با ناراحتے ساختگے رو بہ امیرحسین گفتم:رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخواے آمادہ شے منم بیدار نڪردے! همونطور ڪہ آروم مے زد بہ ڪمر فاطمہ گفت:خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم. از ڪنار ڪابینت رفت ڪنار و ادامہ داد:صبحونہ ے خانم بچہ هارم آمادہ ڪردم. نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهاے خورد شدہ ڪہ تو بشقاب ڪنار پیالہ هاے فرنی بود انداختم نویسنده: لیلی سلطانی @maajar_ir
مهلت پاسخگویی فردا چهارشنبه مغرب آی دی پاسخگویی @sabh93 التماس دعا 🌐 @maajar_ir
🔴آیه ۸۲ سوره مائده : دشمنی یهودیها و مشرکان با اهل ایمان یک دشمنی تاریخی است و تعارف بردار هم نیست ، و نزدیکترین گروه از نظر دشمنی کمتر و ارتباط بهتر با مومنان کسانی هستند که ما به آنها می گوییم نصرانی یا همان مسیحی ها . قسیسین یعنی کشیشها و آنهایی که عهده دار ریاست مذهبی مسیحیت هستند ، رهبان یا ترسا عابدان مسیحی را می گویند . ✔️نکته اول : اسلام تعصب نابجا ندارد بلکه از علمای سایر ادیان که خداترس و با انصاف باشند منصفانه تمجید می کند . ✔️نکته دوم : از عوامل اجتماعی ارائه دادند .(قسیسین ) هم دوست را بیان کردند هم دشمن را بیان کردند . البته دوست به معنای واقعی نیستند بلکه نزدیکتر از یهودیها و مشرکان به ما هستند . گاهی می بینیم متاسفانه به خاطر حسادت و یا مسائل دیگر ما از معرفی همدیگر در جامعه پرهیز می کنیم . یکی از علمای هم عصر شیخ انصاری که جلسه درس شلوغی هم داشته یک روز به جلسه اش دیر میرسه و به مردم میگه : همینطور که میومدم طلبه ای را دیدم که گوشه ای نشسته و سه چهار نفر بیشتر دورش نیستن و همین مطالب رو خیلی علمی تر داره بیان می کنه . بعد از درس آن روز پیش شیخ انصاری می روند و شیخ سوالات آنها رو با دلیل جواب میده و چه کتابهاو رساله هایی از ایشون به یادگار مونده . اگر معرفی آن عالم نبود و اگر آن عالم حریف نفسش نمی شد مطمئن باشید جامعه از حضور شیخ انصاری و آثارش محروم می شد . 🔴آیه ۹۱ شیطان می خواهد بین شما دشمنی و بغض در دو محور اساسی ایجاد کند : ✔️خمر : شراب و هر چه که باعث شود مغز انسان از کار بیفتد و کلا انسان تصمیماتی بگیرد که عقلایی و جا افتاده نباشد . ✔️مَیسِر : از ریشه یُسر ؛ یعنی هر راهی که بتوان به آسانی پول مردم را بالا کشید که در گذشته و حال به آن قمار هم گفته می شود . این دو کار شیطان است و دو تبعه بسیار بد دارد : ✔️۱)تبعه اجتماعی : عداوت و بغضاء ✔️۲) تاثیرات منفی معنوی : و یصدکم عن ذکر الله ... در واقع مانع از ذکر پروردگار ونماز می شود .شما دلتنگ هیات ،مسجد و.... نمی شوید . 👈 و هل انتم منتهون : پس آیا شما از اینها دست بر می دارید ؟ یک سوال تامل برانگیز یعنی بشر به راحتی دست از دو بر نمی دارد . لذا پروردگار به صورت سوالی مطرح کرده که تا قیام قیامت این سوال بر تارک این مسایل باشد . 🔴 آیه ۱۰۱ مائده ✔️لا تسئلوا این آیه می گوید : آیا ما باید از همه چیز سر در بیاریم ؟ آیا باید ذهن و چشم و قلب و روح و روانمان را بدهیم به دست انواع شبکه های ماهواره ای ، کانالها ، گروه ها و .... قطعا خیر ! دنبال چه چیزی نباید برویم ؟ 👈اصل بر حفظ اعصاب و روان است . هر چیزی که اعصاب و روان شما را به هم می ریزد دنبالش نروید . ممکن است اسمش رو برای شما بگذارند روشنگری و .... نمی گوییم دور خود حائل بکشید ولی حفظ آرامش روانی خود و جامعه از اهم واجبات است . در کتاب کف خیابون ۲ این مطلب را آوردم . یک زندانی بوده که کلا همه امکانات را داشته اصلا بهشت بوده ولی اعضای زندان خیلی زود به زود دق می کردند و میمردند . بعد از تحقیق گفته بودند که علت اینست که فقط دارند به اینها اخبار بد می دهند . شمایی که فقط داری پمپاژ می کنی همه نفوذی ، نامرد، خائن و... هستند حتی اگر راست هم باشد اینطور که غیر حرفه ای ذهن مردم را مشغول کردید در پیشگاه خدا مسوولید . یک مقدار با آیات و روایات ، شوخی ، حکایات ، تلطیف بکن . 🔴هر چی دیدی ، دست اولم هست ، لازم نیست بگی ! من هم می دانم دانستن حق مردمه اما اینکه فقط اخبار بد پمپاژ کنیم در پیشگاه خدا مسوولیم . این آیه می گوید: خودت دلت برای خودت بسوزه ، خودتو حفظ کن و بعد حفظ آرامش خود و اطرافیانت را ملاک عمل قرار بده ✔️مدام دنبال اخبار بد و منفی نباش . 🔴آیه ۱۰۲ اقوام قبل از شما که مدام دنبال سوالاتی بودند که چیزی جز ناراحتی براشون نداشت چی شد ؟ باعث شد در نهایت زیر همه چیز زدند ، در اصطلاح امروز سیاست زدگی ، بی اعتمادی هم به آن می گویند . جمعیت خاکستری ، خفته و گاها معارض هم یک نوع سرخوردگی و نا امیدی دارند که از اول اینگونه نبوده اند ‌. این روحیه که دنبال همه اخبار و اطلاعات بودند باعث شد ذهنشان منحرف شود و کلا همه چیز را انکار کنند . 🌐 @maajar_ir
🔴 سوره انعام 🔴آیه ۱۰ : نکته اول : حتی اگر پیامبر خدا هم باشی گاهی لازم است تو را دلداری بدهند . در این آیه خداوند پیامبر را دلداری می دهد : ای پیامبر ! قبل از تو هم پیامبرانی بودند که مردم این بلاها را سرشان می آوردند . گاهی وقتی به یک نفر می گویند تو تنها نیستی که این مشکل را داری ، امیدواری وسعه صدرش بیشتر می شود . 👈 از دلداری دادن هم غافل نشویم .و اگر کسی با ما درد دل کرد قیافه ی من که بهت گفتم ، تو خودت توجه نمی کنی و ....نگیریم ، گاهی ما فقط نیاز به دلداری داریم . نکته دوم : این آیه صد در صد قول داده اگر کسی دیگران را مسخره کرد شک نکند که به همان چیز گرفتار میشود و این وعده ی ترسناکی است . خداوند در قرآن می فرماید : اگر مسخره تون کردند فقط مقاومت کنید خودم جوابشان را میدهم .در آیه ۱۵ بقره ( الله یستهزئ بهم ... ) به آن اشاره شده است . یعنی طرف کسی را مسخره کرده که کسی را جز خدا ندارد خدا می گوید : تو با من طرفی ! ضمن اینکه بدانیم استهزاء کردن یکی از دشمن است . بعضی از کسانی که خیلی ادعای سواد رسانه ای دارند حواسشان نیست گاهی در توییتی مثلا در اسرائیل حرفی به استهزا زده میشود و عملیات روانی انجام می شود فورا ترجمه می شود و در جامعه پخش می کنند که یا نمی فهمند یا می فهمند ولی نمی توانند پا روی هوای نفس خود بگذارند و یا اینکه حماقتشان منجر به خیانت شده . در رابطه با دشمن آگاه باشیم و گول نخوریم . 🌐 @maajar_ir
@ اینستاگرام: Leilysoltaniii بازوش رو گرفتم و گفتم:تشڪرات همسرے! گونہ ش رو آورد جلو و گفت:تشڪر ڪن! با خندہ گفتم:پسرہ ے پررو! با شیطنت گفت:یاال دختر خانم! رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم:از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ! نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت:وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ! گونہ ش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم. چند لحظہ بعد گفت:الو! زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوے ما رو نگاہ مے ڪرد،گفتم:انگار دارہ فیلم سینمایے تماشا میڪنہ! با گفتن این حرف سریع روے پنجہ پا ایستادم و گونہ ے امیرحسین رو آروم بوسیدم! لبخندے زد و صورتش رو برگردوند سمتم،سرفہ اے ڪرد و گفت:الزم بہ ذڪرہ وظیفہ م بود! گول خوردے هانیہ خانم! آروم با مشت ڪوبیدم روے شونہ ش خواستم چیزے بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خورے و گفت:خب حاال چرا ڪتڪ میزنے؟بہ قول صائب گر پیشمان گشتہ اے بگذار در جایش نهم! بشقاب گوجہ فرنگے و خیار رو برداشتم و گذاشتم روے میز. با اخم ساختگے گفتم:الزم نڪردہ! نون سنگڪ و قالب پنیر روے میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صداے گریہ از اتاق خواب بلند شد. همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم:واے بچہ ها! در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم. سپیدہ نشستہ بود توے گهوارہ و گریہ میڪرد. همونطور ڪہ بہ سمتش مے رفتم گفتم:جانم دخترم،جانم. نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم دراز ڪشیدہ بود،با چشم هاے گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد. خندہ م گرفت،سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد،همونطور ڪہ لب و لوچہ ش آویزون بود،دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد. بغلش ڪردم و لپش رو بوسیدم همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مے ڪردم گفتم:نبودم ترسیدے عزیزم؟! ساڪت سرش رو گذاشت روے شونہ م،زل زدم بہ مائدہ و گفتم:مامانے االن میام میبرمت نترسیا. آروم توے گهوارہ نشست،بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد. سریع گفتم:االن بابا میاد! بالفاصلہ بلند گفتم:امیرحسین میاے؟ چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد. پیشونے سپیدہ رو بوسید،بہ سمت مائدہ رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد. مائدہ لبخندے زد و از خودش صدا درآورد. امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت:ماشاہللا! هانے بہ اینا چے میدے انقد سنگینن؟! با لبخند گفتم:بیام ڪمڪت؟ همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:نہ،بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہ ها! تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم. امیرحسین،فاطمہ و مائدہ رو گذاشت توے صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست. پیالہ هاے سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرس هاے نارنجے بود گذاشت جلوشون،شروع ڪردن بہ صدا درآوردن،امیرحسین قاشق هاے ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ و مائدہ گفت:خب اول بہ ڪے بدم؟ فاطمہ و مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن ا هَہ ا هَہ. امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت و برد بہ سمت بچہ ها. صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خورد! فاطمہ و مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن! خندہ م گرفت،قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوے دهن سپیدہ. رو بہ امیرحسین گفتم:خوشمزہ س؟ همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مے ڪرد گفت:خیلے! خندیدم و چیزے نگفتم. دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہ ها. نویسنده: لیلی سلطانی @maajar_ir