15.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موسپید است دگر از تب و تاب افتاده
روی دستش چو علی رد طناب افتاده
دیده گریان شده یکبار دگر، مطمئنم
یاد لب تشنگی طفل رباب افتاده
پشت مرکب بخدا از نفس افتاد دگر
نیمه ی شب بخدا از نفس افتاد دگر
پشت مرکب بخدا یاد غم کرببلاست
یاد زینب بخدا از نفس افتاد دگر
🖤شهادت آقا امام صادق(علیه السلام)مروج مذهب شیعه تسلیت باد🖤
🔶واحد رسانه خواهران هیئت بیت المهدی(عج)
🌐@maajar_ir
زمینه -هیئت هفتگی 1396.04.29.mp3
7.19M
شام شهادت امام صادق(ع)
#زمینه
حرم میگم و بغض میاد تو گلوم ...
٢٩ تیر ماه ١٣٩٦
◾️#پیشنهاددانلود
بانوای:
🎙 #رحمان_نوازنی
هیئت کربلای بیت المهدی عج
➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖
@rahmannavazani
🌐رسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی (عج)
@maajar_ir
#اطلاعیه_هیئت_هفتگی
به کلام: شیخ ابوالفضل احمدی
بانوای:حاج رحمان نوازنی
زمان: ۲۹خرداد ساعت ۲۲:۳۰
مکان: کرج،محمدشهر،جنب پادگان شوکت پور،هیئت کربلای بیت المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
واحد رسانه خواهران هییت کربلای بیت المهدی(عج)
🌐@maajar_ir
#طرح_تابستان_مهدوی
🔶برگزاری کلاس های #احکام ویژه بزرگسالان و نوجوانان
🔶کلاس #سیاه_قلم
ویژه گروه سنی ۸ سال به بالا
🔶کلاس #قرآن
ویژه گروه سنی بزرگسالان وکودکان ۷تا۱۲سال
وکلاس های #عفاف#حجاب و#همسر_داری
علاقه مندان جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر باشماره ۰۹۳۷۹۰۳۱۰۶۸ ویا با آیدی @mahdalmahdii درایتا وتلگرام ارتباط بگیرید.
مهلت ثبت نام
۱۳۹۹/۴/۱۵
واحد آموزش خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج)
🌐@maajar_ir
نمونه کارهای سرکار خانم رضایی مربی طراحی (سیاه قلم)
واحد رسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج)
🌐@maajar_ir
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 #ویدیو_کلیپ_سینه زنی
👈🏻#شور_محرم#یه_ذره_خاک_تربتو
🎙بانوای #حاج_رحمان_نوازنی
🗓اجرا شده در محرم سال۱۳۹۸
🔘 #هیئتکربلایبیتالمهدیعج
🆔 @rahmannavazani
➖➖➖➖➖➖➖
🔶واحد خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج)
🌐@maajar_ir
#داستان
🌸سلام دوستان عزیز 🌸
📢📢📢 یه خبر خوب
از امروز میخوایم برای سرگرمی شما خوبان یه رمان جالب و هیجان انگیز تو کانال قرار بدیم
📒 روزهای زوج منتظر این داستان قشنگ وجذاب باشید.
رسانه ی خواهران هیئت کربلای بیت المهدی
🌐@maajar_ir
°•○●﷽●○
#داستان
#نــاحـــله
#قسمت_اول
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم
حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل.
مسیر هم که تاکسی خور نیس
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای
با احتیاط قدم ور میداشتم
یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از یه توهم ب نظر میرسید
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد
چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن
با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم
وسایل و ک داشتم میریختم پایین
چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم
ب سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم و گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه نکرش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت به هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثل قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو یه باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....
ادامه دارد ...
نویسنده: غین میم، فاء دال
رسانه ی خواهران هیئت کربلای بیت المهدی
🌐@maajar_ir
#تلنگر
#سه_دقیقه_در_قیامت
به اعمال خوبم افتخار میکردم یکدفعه دیدم اعمال خوبم محو شد با عصبانیت به جوان پشت میز گفتم: چرا؟😠
گفت: همان روز غیبت یکی از دوستانت رو کردی اعمال خوبتون به نامه عمل او منتقل شد.
حدیث از پیامبر: سرعت نفوذ در آتش در خوردن گیاه خشک به پای سرعت غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمی رسد🙁
واحد رسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج)
🌐@maajar_ir
#اطلاعیه
🎊جشن ولادت حضرت معصومه(سلام الله علیها)🎊
همراه با اهدای جوایز🎁به دختر خانم های گل😍🎀
وقرعه کشی بین اسامی معصومه واهدای جایزه🥳
به کلام: شیخ ابوالفضل احمدی
بانوای :حاج رحمان نوازنی
زمان:دوشنبه۲تیرماه۱۳۹۹ ساعت۲۲
مکان: محمدشهر_جنب پادگان شوکت پور_هیئت کربلای بیت المهدی(عج)
➖➖➖➖➖
🔶واحدرسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج)
🌐@maajar_ir
#داستان
#نـــاحلـــه🌺
#قسمت_دوم2⃣
ی صدایی از پشت سرش بلند شد
(صبر منم خیلی کمه)
با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود
ولم کرد یه نگاه ب پشت سرش انداخت
وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود
صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین
دستش درد نکنه تا جون داش زدش..
اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ...
ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب
ی دستمال گرفت سمتم
با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم
سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید
مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم
لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد.
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم.
ازم دور شد.
اون یکی دوستش اومد جلو ...
جلو حرف زدنمو گرفت
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارید خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین ؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟
ازش تشکر کردمو گفتم که
نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ...
هنوز به خاطر شوکی که بهم وارد شد از چشاماشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود
دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش...
اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون
سعی کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم
_تعارف میکنین ؟
+نه !
پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ...
همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم
به خودم لعنت فرستادم که چرا
گذاشتم برن ...
وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ...
حتی فکرشم وحشتناکه ....
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم .
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .
کاش از خدا یه چی دیگه میخواستم ...
همون پسره دوباره گفت میرسونیمتون ...
بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ...
تنم میلرزید
خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم .
چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم.
وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم
دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم آدرس خونمونو پرسید .
اصلا نمیدونم چی گفتم بهش
فقط لای حرفام فهمیدم گفتم
شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ...
با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ...
حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود .
دائم سرم گیج میرفت .
همش حالت تهوع داشتم .
به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...*
ادامه دارد....
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
رسانه ی خواهران هیئت کربلای بیت المهدی
🌐@maajar_ir