eitaa logo
معجر (رسانه خواهران هیات بیت المهدی عج)
818 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
معجر رسانه واحد خواهران هیأت کربلای بیت المهدی(عج) 🌐صفحه اینستاگرام معجر http://www.instagram.com/maajar_ir خادم پاسخگوی کانال: @ghoghnoos_133
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶برگزاری کلاس های ویژه بزرگسالان و نوجوانان 🔶کلاس ویژه گروه سنی ۸ سال به بالا 🔶کلاس ویژه گروه سنی بزرگسالان وکودکان ۷تا۱۲سال وکلاس های #حجاب و علاقه مندان جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر باشماره ۰۹۳۷۹۰۳۱۰۶۸ ویا با آیدی @mahdalmahdii درایتا وتلگرام ارتباط بگیرید. مهلت ثبت نام ۱۳۹۹/۴/۱۵ واحد آموزش خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج) 🌐@maajar_ir
نمونه کارهای سرکار خانم رضایی مربی طراحی (سیاه قلم) واحد رسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج) 🌐@maajar_ir
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 زنی 👈🏻#یه_ذره_خاک_تربتو 🎙بانوای 🗓اجرا شده در محرم سال۱۳۹۸ 🔘 🆔 @rahmannavazani ➖➖➖➖➖➖➖ 🔶واحد خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج) 🌐@maajar_ir
🌸سلام دوستان عزیز 🌸 📢📢📢 یه خبر خوب از امروز میخوایم برای سرگرمی شما خوبان یه رمان جالب و هیجان انگیز تو کانال قرار بدیم 📒 روزهای زوج منتظر این داستان قشنگ وجذاب باشید. رسانه ی خواهران هیئت کربلای بیت المهدی 🌐@maajar_ir
°•○●﷽●○ با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از یه توهم ب نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم‌ وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت به هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثل قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو یه باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام به هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم ‌ یهو .... ادامه دارد ... نویسنده: غین میم، فاء دال رسانه ی خواهران هیئت کربلای بیت المهدی 🌐@maajar_ir
به اعمال خوبم افتخار میکردم یکدفعه دیدم اعمال خوبم محو شد با عصبانیت به جوان پشت میز گفتم: چرا؟😠 گفت: همان روز غیبت یکی از دوستانت رو کردی اعمال خوبتون به نامه عمل او منتقل شد. حدیث از پیامبر: سرعت نفوذ در آتش در خوردن گیاه خشک به پای سرعت غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمی رسد🙁 واحد رسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج) 🌐@maajar_ir
🎊جشن ولادت حضرت معصومه(سلام الله علیها)🎊 همراه با اهدای جوایز🎁به دختر خانم های گل😍🎀 وقرعه کشی بین اسامی معصومه واهدای جایزه🥳 به کلام: شیخ ابوالفضل احمدی بانوای :حاج رحمان نوازنی زمان:دوشنبه۲تیرماه۱۳۹۹ ساعت۲۲ مکان: محمدشهر_جنب پادگان شوکت پور_هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ➖➖➖➖➖ 🔶واحدرسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج) 🌐@maajar_ir
🌺 ⃣ ی صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود ولم کرد یه نگاه ب پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ی دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرفت _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارید خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بهم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواستم ... همون پسره دوباره گفت میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم آدرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...* ادامه دارد.... 🧡 💚 رسانه ی خواهران هیئت کربلای بیت المهدی 🌐@maajar_ir
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 💐 ویژه میلاد حضرت معصومه(س) 👈🏻 🎙بانوای 🔘 🆔 @rahmannavazani ➖➖➖➖➖➖➖ واحد رسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج) 🌐@maajar_ir
🌺 ⃣ دیگه نایی برام نمونده بود کلید انداختم و درو باز کردم نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم رفتم‌سمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم از درد زیادش صورتم جمع شد دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد خواستم بیخیالش شم ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم .... با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم یه نگا به ساعت انداختم ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم ولی ازش جوابی نشنیدم مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی. از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم . رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم +ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف _اولا که با دهن پر حرف نزن دوما صدبار صدات زدم خانم شما هوش نبودی دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم مامان با کنایه گفت _نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم +خدایی من درس نمیخونم؟ ن خدایی نمیخونم؟ اخه چرا انقده نامردی؟؟؟ با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم دیگه اینجوری نگو دلم میگیره مامان با خنده گفت _خب حالا توعم مواظب خودت باش براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم* ادامه دارد ... _✍ # 🧡 💚 رسانه ی خواهران هیئت کربلای بیت المهدی 🌐@maajar_ir
مصطفی چمران ساوه ای ملقب به دکتر چمران متولد : ۱۰ مهر سال ۱۳۱۱ / تهران شهادت : ۳۱ خرداد سال ۱۳۶۰ / دهلاویه ( در ۴۹ سالگی) علت شهادت : برخورد ترکش خمپاره آرامگاه : قطعه ۲۴ بهشت زهرا 🌻🌼🌻 ‍ به جزئی از پرستش خداست علی با عشق عبادت میکرد عبادت او رفع تکلیف نبود بلکه عاشق حقیقی بود.در یکی از جنگها تیری به پایش رفته بود نمیتوانستند بیرون بیاورند در نماز چنین کردند و او متوجه نشدسجده های طولانی که سجدگاهش از اشک مرطوب میشد هنگام وضو گرفتن میلرزید، لرزش حقیقی وجودش را فرامی گرفت... منبع کتاب : علی زیباترین سروده هستی اثری از شهید دکتر چمران 🌹🌺🌹 بخشی از مناجات ایشان : آنان که به من بدی کردند، مرا هشیار کردند.. آنان که از من انتقاد کردند، به من راه و رسم زندگی آموختند.. آنان که به من بی اعتنایی کردند، به من صبر وتحمل آموختند.. آنان که به من خوبی کردند، به من مهر، وفا و دوستی آموختند.. پس خدایا.. به همه آنان که باعث تعالی دنیوی و اُخروی من شدند؛ خیر و نیکیِ دنیا و آخرت عطا بفرما 🔸واحد رسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی (عج) 🌐@maajar_ir