eitaa logo
معجر (رسانه خواهران هیات بیت المهدی عج)
815 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
معجر رسانه واحد خواهران هیأت کربلای بیت المهدی(عج) 🌐صفحه اینستاگرام معجر http://www.instagram.com/maajar_ir خادم پاسخگوی کانال: @ghoghnoos_133
مشاهده در ایتا
دانلود
20.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تهیه و توزیع هشتاد بسته مواد بهداشتی و شوینده جهت نیازمندان توسط خادمین هیات کربلای بیت المهدی عج با همکاری خادمیاران رضوی در روز شهادت امام حسن مجتبی ع و رحلت پیامبر اکرم ص رسانه واحد خواهران هیات کربلای بیت المهدی عج 🌐 @maajar_ir
▪️ دلش دریای خون، چشمش به در بود ▪️امیدش دیدن روی پسر بود ▪️پدر می‎ گشت قلبش پاره پاره ▪️پسر می‎ کرد بر حالش نظاره ▪️پدر چون شمع سوزان آب می شد ▪️پسر هم مثل او بی‎تاب می شد ▪️پسر از پرده ‎ی دل ناله سر داد ▪️پدر هم جان در آغوش پسر داد 🏴شهادت هشتمین اختر آسمان امامت و ولایت، امام رضا(ع) را تسلیت عرض می نماییم🏴 رسانه واحد خواهران هیات کربلای بیت المهدی عج 🌐 @maajar_ir
🌟نَسئلُ الله مَنازلِ الشُّهَداء🌟 ◾روضه درب منازل شهدا همزمان با سالروز شهادت علی ابن موسی الرضا ع این برنامه : شهیدان مدافع حرم(فاطمیون) 🌹شهیدان حسین یاوری و رمضان کریمی🌹 🗓زمان: شنبه ۲۶ مهر ۹۹ ساعت ۱۶ 🔹️مکان: محمدشهر عباس آباد خیابان باهنر بن بست سوم کوچه عدالت ❇️با نوای 🎙حاج رحمان نوازنی ❇️ ❌برنامه در فضای باز و با رعایت پروتکل های بهداشتی ستاد ملی کرونا برگزار میشود. 🔘 🏴 @rahmannavazani
🍃 *﷽ 🍃 هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد... -خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ...بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم... سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد... -بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده... سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم... -مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون... اومد سمتم و در رو نگهداشت... -شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ...ناموس مون رو نه... یا علی گفت و ... در رو بست... با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ... پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت... جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات... نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن... -سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ... سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت... -به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ -نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته... با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم... -چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ... (نقل شده از زبان همسر و فرزند شهید🌹) کربلایی امیر مقدم @maajar_ir
🍃 *﷽ 🍃 صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ... -حال زینب اصال خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید... جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد... -یعنی چقدر حالش بده؟... بغض اسماعیل هم شکست... -تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع... دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم... تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم... از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن... مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش... -زینبم ... دخترم... هیچ واکنشی نداشت... -تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن... دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ... دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم... دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون... رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... (نقل شده از زبان همسر و فرزند شهید🌹) کربلایی امیر مقدم @maajar_ir
🍃 *﷽ 🍃 علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ...زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست... اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود... برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده ... مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد... -بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟... هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ...می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب... به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق... زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ...اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم... نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد... -حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ... (نقل شده از زبان همسر و فرزند شهید🌹) کربلایی امیر مقدم @maajar_ir
🍃 *﷽ 🍃 دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... -مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ...بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم... زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ...حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین... مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم... همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم... -چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد... من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد... کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ...حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن... (نقل شده از زبان همسر و فرزند شهید🌹) کربلایی امیر مقدم @maajar_ir
تا دقایقی⏱ دیگر... پیراهن سیاه ز تن دور می کنیم آن را ذخیره کفن و گور می کنیم اجر دو ماه گریه بر غربت حسین❤️ تقدیم مادرش از ره دور می کنیم خداحافظ ماه گریه و غَم😭 ماه سینه زدن پایِ علَم😔 الهی عزاداری هامون رو حضرت فاطمه(سلام الله علیها) قبول کنه واحدرسانه خواهران هیات کربلای بیت المهدی(عج) @maajar_ir
banifateme-shahadat-emam-reza-94-001.mp3
12.17M
پیرهن سیاه خدا نگهدارت... دیگه داره تموم میشه.... 😭😭😭 سید مجید بنی فاطمه @maajar_ir
‌ 💚🍃‌ آقـــــا جـــــان ❣ اگر حجاب ظهورت وجود پست من است😔 دعا نما که بمیرم چرا نمیایے !!!😭😭 مولاے من ...❣ دست بـﮧ قلم بردم تا برایتان حرف ها بزنم ...😩 اما نشد ...😔 خواستم از " دردم " بگویم دیدم دردِ شما، خودِ "منم "....😥😭😭 خواستم از " بـﮯ کسـﮯ " ام حرف بزنم ... دیدم تنهاتر از شما درعالم نیست !!!😔 خواستم بگویم " دلم از روزگار گرفتـﮧ " دیدم خودم در خون بـﮧ دل کردنِ شما کم نگذاشتـﮧ ام ...😭😭😭 قلم کم آورد ... بـﮧ راستـﮯ کـﮧ وسعت "مظلومیت " شما قابل اندازه گیرے نیست ...😔 😔💔💔 🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🍃 ____ 🌐@maajar_ir