الان چند ماهیه که خواهرم ازدواج کرده
از وقتی ترم جدید دانشگاه شروع شد از سه شنبه عصر میاد کاشان و تا جایی که میتونه دیر برمیگرده تهران
کل جمعه ها منم باهاشونم
از دور دور کردن تو خیابون و غذا خوردن بگیر تا بازی کردن و آهنگ خوندن
کنارشون بهم خوش میگذره ولی یهو توی یه غمی فرو میرم که نمیدونم از کجا میاد اصلا
اوایل که شوهر خواهرم دوستشو میاورد معذب میشدم ولی الان واقعا حس میکنم چندتا برادر بزرگتر دارم
از اینکه حواسشون هست من قهوه رو با شکر شیرین نمیکنم
یا اینکه به بوی عود حساسم
از اینکه الان میدونن چه آهنگایی رو دوست دارم یا وقتی به رانی خوردن میرسیم بدون پرسیدن پرتقالی میگیرن برام
اول این حسی که بقیه در جریان علایقم قرار بگیرن خیلی سخت بود ولی تازه میفهمم چقدر آدم راحت میشه
اینکه صمیمیته هست ولی شماعه تو نشده
اینکه میخندیم و خوشحالیم ولی حتی خیلیم ارتباط چشمی نداریم
حفظ حرمته کنار رفت و آمد داشتنو حلقهی زنجیر یه رابطه بودنه انقدر کیف داده که دارم با خودم فکر میکنم لازمه سه سری ملاک و ارزشارو تغییر بدم یا سمیرای قبل بمونم
#منه_درون
https://eitaa.com/basedontrue/5042
ولی ناشناسای محکوم یه لول دیگس😂😂🤣
موضوع اصلیم مباحثه نباشه همیشه با یه بحثی تموم میشه که اکثرا اونا که اول از محکوم خوششون میومد دیسلایکو میزارن تو بشقاب😂💔
مداحی ولایتنماهنگ صلاة الفراق.mp3
زمان:
حجم:
5.8M
دیدی چطور تموم دلخوشیمو ازم گرفتن؟
#موسیقی
شکسته قامتی ای یار نیمه جانِ علی ع
چه بی فروغ شدی ، ماه آسمانِ علی ع
اثر: @MarziyehBagheri
(آیدی کانال تلگرام)
#ادیتام
هدایت شده از من و راههای نرفته🇵🇸
واقعاً نمیدانم به چه چیزی علاقه دارم. هر سال با چیزی ابسسد میشوم و سال بعد از آن متنفرم. وقتی طراحی را شروع کردم، با خود گفتم: عالیه! چرا زودتر شروعش نکردم، من میتونستم بزرگترین طراح جهان بشم. سال بعدش رنگ روغن را شروع کردم و با خودم گفتم: خیلی خوبه! بهتر از سایه زدن با مداد و سیاه و سفیده. و رفتم ۲-۳تا بوم بزرگ خریدم که حالا یه گوشه بدون اینکه حتی باز شده باشند، دارند خاک میخورند. در تابستانی که ۱۵ساله بودم، با دوستانم در یک کلاس آرایشگری ثبتنام کردیم و فکر میکردم یک روزی یک میکاپ آرتیست مشهور با یک سالن بزرگ هستم، اما الان از آنن روزها فقط بلدم موهایم را ببافم. در ۱۳ سالگی میخواستم نویسنده بشوم. در ۱۴ سالگی رویای روانشناس بودن را در سرم پرورش میدادم. در اواخر ۱۵سالگی فکر میکردم که باید به هنرستان بروم و گرافیک بخوانم و عکاس شوم. ۱۷ساله که بودم، به کلاس خیاطی رفتم و رویای داشتن یک مزون و طراح لباس شدن را داشتم. الان حتی بلد نیستم یک بلوز ساده بدوزم. در ۱۹ سالگی میخواستم جهانگرد شوم. چند هفته است که دارم بافتنی میکنم و حالا هنوز یک sweater را هم کامل نکردم و در فکر خریدن ساز هستم چون چرا که نه؟ تا حالا هیچوقت ساز نزدهام. در حال حاضر معلم هستم و آرزو میکنم کاش خانهدار بودم. در خانه مینشستم و هرروز که از خواب بیدار میشدم، صبحانهی مفصلی آماده میکردم، بعد هم پلیلیست موردعلاقهام را گذاشته و مشغول تمیز کردن خانه میشدم. کارهای خیلی ساده؛ ظرف شستن، جارو کردن، گردگیری، روشن کردن لباسشویی، تا کردن لباسها، مرتب کردن تخت. در همین حین هم غذا در حال پختن بود. بعد از انجام کارها به استخر یا باشگاه میرفتم. بعدازظهر با دوستانم وقت میگذراندم، کتاب موردعلاقهام را میخواندم، ناخنهایم را مانیکور و موهایم را رنگ میکردم و تمام کارهایی که الان نمیتوانم را انجام میدادم. آه! گاهی اوقات با خودم میگویم کاش خانه دار بودم
اگه مرحله بافتن رو حذف کنیم دقیقا منه
حتی ترتیبشم منه
حتی سناشم منه
تنها فرقش اینه که من از ابتدای خلقت میدونستم پتانسیل بافندگی ندارم 🍃👩🏻🦯