✍️ صدیق قطبی
🖊 مولانا وقتی دعا میکرد
۱. دعا برای مولانا خیز برداشتن به سمت خداست. کوششی از عُمق جان است برای تماس با خداوند. تپیدن و جنبش ماهیِ به خاک افتاده است برای بازگشت به دریا. دعا برای او یک جهتگیری وجودی است طوری که نه تنها زبان، که سراسر اقلیم جان او دعا شود و در آتش اشتیاق خدا بسوزد:
ز بس دعا که بکردم دعا شده است وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطرش آید
کالوَن(۱۵۰۹ – ۱۵۶۴) نیایش را «تمرین دائمی ایمان» میدانست. ممارست و کوششی مستمر برای حفظ و پرورش پیوند با خدا. در نگاه مولانا نیز دعا کارکرد مشابهی دارد. به باور او دعا تلاش برای غلبه بر فروبستگی است. گشودن خود رو به خداست:
اگر دعا نکنم لطف او همی گوید:
که سرد و بسته چرایی؟ بگو! زبان داری
اگر دعا نکند «سرد» و «بسته» میمانَد. با دعا کردن میکوشد تا دریچههای جان خود را رو به خدا بگشاید و با گذر از فروبستگی به «گشادِ اندرون» دست یابد. وقتی به جانب خدا که نور جهان است خود را میگشاید از «سرما» خلاصی مییابد. نیایش در نگاه مولانا راهی است برای کنار زدن پردههای غفلت و بیرون آمدن از وضعیت غیبت به مرحلهی حضور. «دیونوسیوس مجعول» فیلسوف و عارف مسیحی اوایل قرون وسطی گفته است:
«کسی که در قایقی نشسته و طنابی را که از صخرهای به طرفش پرت شده میگیرد و میکشد، صخره را به طرف خود نمیکشد بلکه خودش و قایق را به صخره نزدیک میکند.»(به نقل از کتاب نیایش، فریدریش هایلر)
گویا دعا نزد عارفان کارکرد نربان را دارد که میتوان به مدد آن ارتفاع گرفت. از زبان خداست که میگوید:
اگر چه بام بلند است آسمان، مگریز
چه غم خوری ز بلندی چو نردبان کردیم
ما در نیایش و دعا دربارهی خدا حرف نمیزنیم، بلکه با خدا حرف میزنیم و او را «تو» خطاب میکنیم. دعا تلاشی است برای عبور از خدای غایب که دربارهاش حرف میزنند به خدایی حاضر که طرف گفتوگو است. عبور از «او» به «تو». هر چه دربارهی خدا حرف میزنیم، دربارهی «او» حرف میزنیم، تنها در دعاست که خدا به «تو»یِ زندگی ما بَدَل میشود و ما امکان تماس با او را مییابیم. از اینروست که در داستان موسی و شبان، خدا موسی را عتاب میکند که تو بندهی ما را از ما جدا کردی. شبان در مقام وصل و تماس بود چرا که سرگرم گفتگو با خدا بود، اما تو با سخن گفتن دربارهی خدا شبان را از اقلیم وصل و تماس به وادی فصل کشاندی. به وادی حرف زدن دربارهی خدا.
۲. خدا انسان را به دعا فراخوانده است و شیوه دعا کردن را نیز به او آموخته است. به چشم مولانا این نکته حائز اهمیت بسیار است چرا که بیانگر عشق خدا به آدمی است و به تعبیر بایزید بسطامی گواه آن است که «خود اول او مرا خواسته بود».
مولانا میگوید:
«این طلب در ما هم از ایجاد توست»، «هم ز اول تو دهی میلِ دعا»، «این دعا را هم ز تو آموختیم» و «این دعا هم بخشش و تعلیم توست». تو در ما ذوق دعا کردن انگیختهای، پس به حقِ این لطف عشقآمیز، دعای ما را اجابت کن: «چون دعامان امر کردی ای عُجاب / این دعای خویش را کن مستجاب»
مولانا توجه دارد که بذر اشتیاق را خدا در سینهی انسانها کاشته است و این موهبت را گواه عشق او میداند و به آن متوسل میشود: «ای دعا از تو اجابت هم ز تو»؛ «حُرمت آنکه دعا آموختی / در چنین ظلمت چراغ افروختی»
مولانا میکوشید تا اجابت و «لبیک» خدا را در نفس نیایش و دعای خود دریابد. لبیکی که اگرچه شنیده نمیشود اما چشیدنی است: «هست لبیکی که نتوانی شنید / لیک سر تا پای، بتوانی چشید». بیدار شدن آن سوز و درد درونی که خود را در نیایش آشکار میکرد در نگاه مولانا «پیکی» از سوی خدا بود: «آن نیاز و درد و سوزت، پیک ماست» و در لایهی زیرین نیایشهای سوزمند ما، اجابتها خدا جاری است: «زیر هر یا رب تو، لبیکهاست»
میگوید خدا در من این میل و طلب را برانگیخته تا زبان به نیایش او تر کنم و اوست که چون آهنرُبایی پولاد دل ما را به جانب خویش میکشد:
پولادپارههاییم، آهنرُباست عشقت
اصلِ همه طلب تو در خود طلب ندیدم
اما دعایی که گواه اجابت خداست، دعای سرد و تقلیدی نیست. دعای دردمندانه است:
درد آمد بهتر از مُلک جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندن بیدرد، از افسردگی است
خواندن با درد، از دلبردگی است
(مثنوی، دفتر سوم)
۳. از آنجا که مهمترین یا تنها مانع پیوند ما با خدا خودِ دروغین یا نفسِ ماست، تمنای درونی مولانا نیز که در آینهی دعاهای پرسوز او نمایان است غالباً معطوف به رهایی از بند نفس است:
دست گیر از دست ما، ما را بخر
پرده را بردار و پردهی ما مَدَر
باز خر ما را از این نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
(مثنوی، دفتر دوم)
ای خدا بگمار قومی روحمند
تا ز صندوق بدنمان وا خرند
(مثنوی، دفتر ششم)
🌻💛🍃🕊💚🌹 @maarefat11
🌸🌸🌸🌸کانال معرفت و خودشناسی گنجینه مطالب عرفانی
✍️ مصطفی ملکیان
چرا آرامش نداریم؟ چرا افسرده می شویم؟
🔹از قدیم فلاسفه، عرفا، برخی بنیان گذاران ادیان می گفتند که هر کدام از انسانها یک خود واقعی دارند self "خود" یعنی "تو چنان که واقعا هستی" ولی هر کدام از انسانها، یک تصوری از خود واقعی شان دارند که این تصور، با خود واقعی شان انطباق ندارد که به آن ego می گویند در اینجا به این ego، "من" می گویند گاهی تصور می کنیم ویژگی خاصی در ما هست در حالی که در خودِ واقعی مان اصلا نیست و گاهی نیز تصور می کنیم که ویژگی خاصی در ما نیست، در حالی که در خودِ واقعی مان هست.
🔹به زبان دیگر برخی گفته اند که هر انسانی، یک هویت/identity واقعیobjective دارد که همان self اوست اما همین انسان یک هویت subjective هم دارد که همان ego است. مثال: ممکن است من فی الواقع آدم متکبری باشم ولی گمان کنم که آدم متواضعی ام الان ego متواضع هست ولی self متکبر می باشد. من ممکن است که تصورم این باشد که دانشمندم: ego ولی در واقع نباشم : self.
🔹اکثر ما انسانها عمرمان را با ego زندگی می کنیم. به واسطۀ همین ego هست که با شما دوستی می کنم و قهر می کنم و دشمنی می کنم و ..... اینهایی که این تفکیک را کرده اند، چه دلیلی برای حرفشان دارند؟
چندین دلیل آورده اند که فلاسفه و عرفا و .... گفته اند که اگر بخواهم به آنها بپردازم، بحث به درازا می کشد و از آنها صرف نظر می کنم اما به یکی از آنها می پردازم:
🔹هر کسی خودش را دوست دارد "self-love" که همین، موجب می شود انسان، خودنگهدار شود
(صیانت از ذات) که از همین صیانت از ذات، دو فرزند متولد می شود که عبارتند از جلب نفع و دفع ضرر. اگر ماجرا از این قرار است چرا ناشاد هستیم؟ تو (یعنی انسان در هر مرتبه ای که می خواهد باشد) تا انجا که در توان خودت بوده، هر نفعی را به طرف خودت جلب کرده ای پس چرا آرامش نداری؟ چرا افسرده می شوی؟ چرا ناراحت هستی؟ چرا شاد نیستی؟
🔹یک مثال از مولانا بیاورم: مولانا در مثنوی می گوید یک فرد رفت ۳۰ سال در بازار مشغول تجارت شد و ثروت عظیمی به دست آورد و از طریق همین ثروت، یک زمین بسیار عظیمی خریداری کرد و سپس رفت ۳۰ سال دیگر کار کرد و باز هم ثروت کلانی به دست آورد و با آن ثرون کلان، کاخ بسیار مجلل و بزرگی ساخت. زمانی که میخواست به آن کاخ نقل مکان کند، ماموران شهربانی گفتند که زمین شما آن طرف تر بود و زمین را عوضی گرفته ای و کاخ را بر روی زمین یک نفر دیگر ساخته ای و زمین خودت بایر مانده است. این فرد یک زمین را که زمین خودش تلقی کرده بود، مدنظر قرار داده و هرچه ثروت داشته، خرج آن زمین کرده ولی زمین یک نفر دیگر را آباد کرده است.
🔹مولانا از این داستان استفاده کرده و می گوید من و شما هم همینطوریم ما یک زمین داریم به نام بدن و یک زمین هم داریم به نام روح. ما فکر می کنیم، بدن ما، زمین ماست و هر چه داریم خرج این بدن می کنیم و وقتی که می خواهیم بمیریم به ما می گویند که زمین شما، آن دیگری بوده یعنی روح شما. بدن را اباد کرده ایم اما روح را رها کرده ایم از این جهت است که می گوید:
در زمین دیگران خانه مکن
کار خود کن، کار بیگانه مکن
🌻💛🍃🕊💚🌹 @maarefat11
🌸🌸🌸🌸کانال معرفت و خودشناسی گنجینه مطالب عرفانی
چون غَرَض آمد، هنر پوشیده شد....صد حجاب از دل به سوی دیده شد*.
مولانا.....
. *در بوستان سعدی روایتی هست. و دو بیت از بوستان سعدی در این باب هست*.
که جوانی ابلیس را در خواب میبیند که و ابلیس را زیبا می بیند. چنانچه ممولا شکل ابلیس را زشت نقش میکنند. که قبلا شکلشو در دیوارها حمامها و جاهای دیگر رشت دیده بود. یا اون نقشی که جوان از ابلیس در ذهن خودش داشته که بسیار زشت بوده.
آن جوان در خواب به ابلیس میگوید که ما همیشه شما را شکل زشت دیده ایم.
ابلیس از زبان سعدی این دو بیت را جواب میدهد.
*شنید این سخن بخت برگشته دیو ... به زاری برآورد بانگ و غریو*...
*که ای نیکبخت این نه شکل من است ... ولیکن قلم در کف دشمن است*..
.........................................
ندانم کجا دیدهام در کتاب .... که ابلیس را دید شخصی به خواب.
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور .. چو خورشیدش از چهره میتافت نور..
فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی ...فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر ... چرا در جهانی به زشتی سمر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه ... دژم روی کردهست و زشت و تباه؟
شنید این سخن بخت برگشته دیو ... به زاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیکبخت این نه شکل من است ... ولیکن قلم در کف دشمن است..
سعدی:
علمی که تو را از تو نرهاند از جهل کمتر است
۰
🌻💛🍃🕊💚🌹 @maarefat11
🌸🌸🌸🌸کانال معرفت و خودشناسی گنجینه مطالب عرفانی
*قاعده بازی را نادیده گرفتن*:
سلطانی و با وزیرش شطرنج بازی میکرد. وزیرش حرکتی با سرباز کرد و دو خانه جلو رفت.
سلطان با سربازش خیلی جلوتر آمد و بر خلاف قواعد و قانون شطرنج سرباز وزیر را زد.
وزیر گفت اعلاحضرت به این طریق شدنی نیست؛ این قاعده بازی این نیست.
سلطان گفت: *امر میکنیم از امروز حرکت پیاده اینطور باشد*.
بازی ادامه داشت وقتی سلطان دید با این حرکتهای نابجا هم دارد میبازد.
یک مرتبه دمپایی را برداشت و همه بساط بازی را به هم زد.
*آنجایی که افراد قاعده و قانون و عرف را نادیده بگیرند*.
*این حرکت آنها؛ خلاف قاعده و قانون و اصول قراردادی است*.
🌻💛🍃🕊💚🌹 @maarefat11
🌸🌸🌸🌸کانال معرفت و خودشناسی گنجینه مطالب عرفانی
از کتاب داستان های نظامی گنجوی
*پادشاه نومید و آمرزش یافتن او*
پارسایی پادشاه ستمگری را در خواب دید دوست داشت از احوال او باخبر شود ؛ از او پرسید تو با این همه ستمی که در دنیا انجام دادی در آنجا در چه وضع و حالی هستی ؟؟..
عذاب های قیامت را چگونه سر می کنی ؟؟.. خداوند جزایت را چگونه داده است ؟؟...
پادشاه ظالم جواب داد . وقتی که عمر من به پایان رسید از گذشته خودم پشیمون بودم . اما فایده ای نداشت می خواستم از مردم یاری به طلبم ؛ ولی هیچ کس از من دل خوشی نداشت .. هیچ کس نمی توانست به من کوچکترین کمکی بکند ..
*در دل کسی شفقتی از من نبود ....هیچ کس را به کرم ظن نبود* .....
در آن لحظات خیلی وحشت کردم آخر چطور ممکن بود . که حتی یک نفر هم در میان این همه انسان وجود نداشته باشد . که به من کمک کند . تنها راهی که برایم باقی مانده بود ...!!! ...
*امید به بخشش الهی بود* ..!!!! ...
می دانستم که خدا گناه کاران را می بخشد . رو به بارگاه خدا آوردم و از او طلب بخشش کردم . از او خواستم با اینکه گناهکارم مرا ببخشد .. زیرا از همه مردم قطع امید کرده بودم ...
*گرچه ز فرمان تو بگذشته ایم ..... رد مکنم کز همه سر گشته ام* ..
*از خدا خواستم مرا ببخشد چون فقط او بخشنده است*...
وقتی خداوند ناله های صادقانه مرا شنید توبه ام را پذیرفت و مرا بخشید...
*از کتاب داستان های نظامی گنجوی به نثر
🌻💛🍃🕊💚🌹 @maarefat11
🌸🌸🌸🌸کانال معرفت و خودشناسی گنجینه مطالب عرفانی
از مثنوی معنوی مولانا
داستان پادشاه جهود که نصرانیان از روی تعصب می کشت .
خلاصه داستان : در میان جهودان پادشاهی جبار و بیدادگری بود که نسبت به عیسو یان سخت کینهتوز درصدد بود که دین و آیین عیسویان براندازد .
او وزیری کاردان و زیرک داشت که در مسائل مهم او را یاری می داد . وزیر می دانست که ایمان و عقیده مردم را نمیتوان با خشم و زور از میان برداشت . بلکه برعکس هر چه زور و خشونت سخت تر باشد عقیده و ایمان مردم استوارتر گردد . از این رو نیرنگی ساخت و شاه را نیز موافق خود کرد بر اساس این نیرنگ ؛ شاه را متقاعد نمود . که چنین وانمود سازد که وزیر به آیین عیسویان گرایش یافته پس دست و گوش و بینی او را برید و از دربار بیرون رانده است . وقتی این نقشه عملی شد و وزیر دست و گوش و بینی بریده شده از دربار شاه رانده شد . عیسویان بدو پناه دادند و بر او اعتماد کردند رفته رفته وزیر در میان عیسویان نفوذی استوار پیدا کرد و همچون معلم و مرشدی در میان آنان شناخته شد .. و آنان نیز دل به او سپردند ..
در حالی که وزیر در خفا و نهان فتنه و فساد می انگیخت . عاقبت وزیر ضمن وصیتی مهم برای هر یک از سران دوازده گانه مسیحت طوماری جداگانه ترتیب داد ؛که مضمون هر یک با دیگری تناقض داشت . سپس وزیر به غاری رفت و به خلوت در نشست و پیروان و مریدان هر چه اصرار کردند . حاضر نشد از خلوت خود بیرون آید و سپس روسای هر یک از گروه های دوازده گانه را به حضور خود خوانده و به هر یک از آنان به طور پنهانی منشور خلاقت و جانشینی داد و چنین گفت : جانشین من فقط تو هستی نه دیگری و چنانچه کسی مدعی این مقام شود کاذب و دروغگوست و باید نابودش کنی .
وزیر پس از اجرای این طرح اختلاف برانگیز و ویرانگر خود را در خلوت کُشت و پس از مرگ او روسای هر یک از گروه های دوازده گانه مسیحی به جان هم افتادند و کشتار آغاز شد .. و بدین ترتیب جمع کثیری از مسیحیان به دست یکدیگر هلاک شدند و مقصود آن شاه بیدادگر حاصل آمد ...
مولانا در این حکایت تعصبات کور مذهبی و جنگ هفتاد و دو ملت را مورد نقد قرار داده است او میگوید : چون جوهر همه ادیان یکی است باید از نزاع و شقاق دوری گزید هرچند این آیین حنیفه احمدی را جامع ادیان می داند . و در بیت زیر می فرماید .
نام احمد نام جمله انبیاست ... چون که صد آمد نود هم پیش ماست ...
اما نیل به این آیین جامع را فارغ از جنگهای مذهبی می داند . او این سخن را وقتی گفته که هنوز جنگ های صلیبی برپا بود و شهرهای مختلف را معروض ویرانی میکرد ..
از مثنوی معنوی مولانا
🌻💛🍃🕊💚🌹 @maarefat11
🌸🌸🌸🌸کانال معرفت و خودشناسی گنجینه مطالب عرفانی
از کتاب عارف جان سوخته: داستان شورانگیز زندگی مولانا:
مولانا تنها در صورتی میتوانست به جوهر وجود شمس دست یابد که خودشمس در میان نباشد.
جدایی با همه تلخی ضروری بود در برابر نیروی مهر و ستایش یکسان به سوی یکنواختی و عادی شدن بر دلش حکم میراند.
نیروی دیگری از رازناکترین نقطه وجودش سر برآورده بود و مصرانه میخواست.
که مولانا سرانجام خودش بشود. مولانا بشود
و برای همین بود که شمس میبایست برود حتی اگر این رفتن رنج عظیمی در پی داشته باشد.
مولانا زمانی به حضور شمس نیاز داشت که اکنون نیازمند غیبت او بود.
آن روز مولانا در برابر سه چهار مریدی که منتظر بودند ببینند به این جمله شمس که گفته بود.
{ کسی که پیدایم کند کس دیگری جز مرا بر نخواهد گزید} چه واکنشی نشان میدهد.
مولانا شعری سرود که به روشنی از پریشان شدن ویران شدن گردان شدن نادان شدن و نیز از قربان شدن کسی که جرات میورزید به او ابراز عشق میکرد خبر میداد
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بیکس و بیخان و بیمانت کنم نیکو شنو
تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو
چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو
گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مردهای وقت شکار
من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفتهای ای پاسبان
همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش
چون صدفها گوهرافشانت کنم نیکو شنو
بر گلویت تیغها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو
من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو
از کتاب عارف جان سوخته راوی حسام الدین نوشته نهال تجدد
🌻💛🍃🕊💚🌹 @maarefat11
🌸🌸🌸🌸کانال معرفت و خودشناسی گنجینه مطالب عرفانی
خداوندا* !!! ...
کدام نقطه ی زمین ، از تو خالیست
که خلق
*تو را در آسمان میجویند*؟؟؟؟...
علمی که تو را از تو نرهاند از جهل کمتر است
🌻💛🍃🕊💚🌹 @maarefat11
🌸🌸🌸🌸کانال معرفت و خودشناسی گنجینه مطالب عرفانی
🔅"سَنُقرِئُکَ فَلا تَنسَیٰ"
به زودی تو را وادار به خواندن مینماییم،
پس فراموش نکن!(۶/سورهٔمبارکهٔ اعلی)
قرآن خواندن، کار خداست. در اصل این خداست که قرآن میخواند. از منظر قرآن، قرآنخوانِ حقیقی خداست و اوست که هم میخواند و هم به خواندن وادار میکند. ما در بهترین شرایطش از خواندن او تبعیّت می کنیم؛ "فَاِذا قَرَأناهُ فَاتَّبِع قُرآنَهُ"(آنگاه که ما خواندیم تو هم از آن خواندن پیروی کن!). قرآنخوانانِ مقرّبِ الهی، گاه هنگام خواندن قرآن، به ویژه در دل شبهای سکون و تسلیم، آوای قرائت لطیف و مسحورکنندهای
میشنوند که چند آیه جلوتر از آنها در حال خواندن است، خواندنی که اینجهانی نیست.
ای دوست، آنگاه که توفیق خواندن یافتی، تصور نکن که این تویی که ابتدا به ساکن میخوانی بلکه اوست که آیاتش را از لب و دهان تو به ارتعاش وا میدارد. "سَنُقرِئُکَ فَلا تَنسَی"(بهزودی تو را به خواندن وادار میکنیم، پس فراموش مکن!). بدان که کلام الهی، خواندنی الهی میطلبد. یک ارتعاش هماهنگ، که زبان و ذهن و قلب را یگانه میکند. ارتعاش چنین خواندنی است که بر ارتعاشات جریان زندگیات، بهترین و شفابخشترین تأثیرات را خواهد گذاشت.
برگرفته از مجموعه نکات قرآنی
#مسعود_ریاعی
🌻💛🍃🕊💚🌹 @maarefat11
🌸🌸🌸🌸کانال معرفت و خودشناسی گنجینه مطالب عرفانی