eitaa logo
معرفت و خودشناسی
653 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
4.2هزار ویدیو
72 فایل
همراهان گرامی سلسله مطالبی که تقدیم می‌گردد در رابطه با مراحل تزکیه نفس و خودسازی و عرفان از منابع غنی اسلامی و ایرانی میباشد با احترام فراوان ارتباط با ادمین https://eitaa.com/Suroosh_n
مشاهده در ایتا
دانلود
در عشق جانان جان بده بی‌عشق نگشاید گره ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو مولانــــا ‌💜🌺 https://eitaa.com/joinchat/1087439193C1944b0de08 دوستان خود را به کانال معرفت دعوت فرمایید 🌸🌸
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش بیان کند که چه بودست ناشکیبا را بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی چرا نظر نکنی یار سروبالا را شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش مجال نطق نماند زبان گویا را که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد خطا بود که نبینند روی زیبا را به دوستی که اگر زهر باشد از دستت چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را کسی ملامت وامق کند به نادانی حبیب من که ندیدست روی عذرا را گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی چو دل به عشق دهی دلبران یغما را هنوز با همه دردم امید درمانست که آخری بود آخر شبان یلدا را حضرت سعدی شیخ اجل
تا حاصل دردم سبب درمان گشت پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت جان و دل و تن حجاب ره بود کنون تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت
▫️ اینجا بعضی ها زندگی نمی کنند، مسابقۀ دو گذاشته اند. می خواهند به هدفی که در افق دور دست است برسند و در حالیکه نفسشان به شماره افتاده می دوند و زیبایی های اطراف خود را نمی بینند. آن وقت روزی می رسد که پیر و فرسوده هستند و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف، برایشان تفاوتی ندارد.
خدایا جوری دستم را بگیر و بلندم کن که همه اطرافیانم یادشان بماند من هم خدایی دارم....!!! یادشان بماند ژست خدایی برازنده بنده‌ی خدا نیست....!!! یادشان بماند حرفهایشان تا همیشه درخاطرم خواهد ماند...!!! حتی اگر به رویشان لبخند بزنم و هیچ نگویم...!!! یادشان بماند همانگونه که دلم را شکستند با حرف هایشان تو آن بالا همه را شنیده ای... ❤️
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش بیان کند که چه بودست ناشکیبا را بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی چرا نظر نکنی یار سروبالا را شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش مجال نطق نماند زبان گویا را که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد خطا بود که نبینند روی زیبا را به دوستی که اگر زهر باشد از دستت چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را کسی ملامت وامق کند به نادانی حبیب من که ندیدست روی عذرا را گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی چو دل به عشق دهی دلبران یغما را هنوز با همه دردم امید درمانست که آخری بود آخر شبان یلدا را حضرت سعدی شیخ اجل
کس چه می‌داند ز من جز اندکی از هزاران جرم و بد فعلم یکی من همی دانم و آن ستار من جرمها و زشتی کردار من اول ابلیسی مرا استاد بود بعد از آن ابلیس پیشم باد بود حق بدید آن جمله را نادیده کرد تا نگردم در فضیحت روی‌زرد مثنوی شریف
من به پیری هم جوانی می کنم عشق ها با زندگانی می کنم دم غنیمت دانم، ای پیری برو، تا نفس دارم جوانی می کنم خاطره ی یک خانم از بالا رفتن سالهای عمرش: وقتی نوجوان بودم هر گاه می‌گفتند فلانی سی سالشه چقدر برایم دور از ذهن و باور بود. از نوجوانی تا بیست سالگی را خیلی دوست داشتم و سر از پا نمی‌شناختم. کم کم اما، به سی که نزدیک و نزدیکتر می‌شدم گمان می‌کردم دیگه داره دیر می‌شه. هول هولکی به خانه بخت رفتم و از مادر شدن لذت بردم. وقتی سی ساله شدم تازه فهمیدم که چقدر از بیست سالگی زیباتر شده‌ام. دلم نمی‌خواست آینه را رها کنم و گمان می‌کردم سی سالگی بهترین سن ممکن است. در تکاپویی همه سو نگر، عاشقانه، مادرانه و دلبرانه با همسر و کودکان خویش تند پا تر از زمان جست و خیز می‌کردم و دلم می‌خواست زمان همانجا بایستد. سی را که در میکده زندگی به چهل رساندم تازه فهمیدم که شرابِ فهمیدنم چه گوارا است، انگار میزان اندیشه و باورم میزان‌ترین زمان خود را تسخیر کرده است. آه که من چقدر چهل سالگی را دوست داشتم؛ همان سن و سالی که وقتی بیست ساله بودم ما را از آن می‌هراسانیدند. چهل هم گذشت به دروازه پنجاه که رسیدم گفتم چقدر حالا روزهایم زیباتر و اندیشه ام جا گیر تر از همیشه است و با شکوهی بی مانند برای جهان و روزگاری که می‌رفت، خود را برازنده ترین یافتم، چرا که هم توان جست و خیزم بود و هم امکان لذت جستن از حاصل تلاش خویش...؛ به شصت که نزدیک شدم اولش کمی ترسیدم اما به سرعت باور کردم که این زیباترین و مطمئن‌ترین ایستگاه زندگی است. غزل غزل، زندگی را شانه کردم، به گیسوانی به سپیدی موهایم در میان مش و رنگین کمان های زیبا و جذاب؛ به خودم گفتم: چقدر این مکان و این زمان دلرباست و اینجا درست همان جا و همان زمانی است که می جستم. اکنون که در هفت گاه زندگی گذران می کنم دیگر هیچ هراسی در دل ندارم که باورمند به شربی مدام و سر بلند به گیسوان سپید و اندیشه بلند خویش هستم. من اکنون ایمان دارم که به هشتاد هم که برسم باور خواهم کرد که هشتاد زیباترین عدد شناسنامه من خواهد شد. آلبوم زندگی را ورق بزنید، استکانی دمنوش بریزید و به شکرانهٔ نفس کشیدن و سلامتیتان سربکشید، مبادا زندگی را دست نخورده بگذارید... پایان کار آدمی نه به رفتن یار است و نه تنهایی و نه مرگ ... دورهٔ آدمی زمانی تمام می شود که دلش پیر شود یا قبل از مرگ، انسانیتش !!!!!! بمیرد...
فقیراست اوفقیر است اوفقیر ابن الفقیر است او خبیراست او خبیر است اوخبیر ابن الخبیراست او لطیف است اولطیف است اولطیف ابن اللطیف است او امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او چراغ است اوچراغ است اوچراغ بی‌نظیراست او سکون است او سکون است اوسکون هرجنون است او جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم وگر پنهان کنی می‌دان که دانای ضمیر است او وگر ردت کنند این‌ها بنگذارد تو را تنها درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو ز هر چیزی که می‌ترسی مجیر است او مجیر است او
ادامه غزل بالا👇👇👇👇 اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او سخن با عشق می‌گویم سبق از عشق می‌گیرم به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او دلم جوشید و می‌خواهد که صد چشمه روان گردد ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست معنی بیت شیخ آذری قدس الله سره العزیز در جواهر الاسرار آورده است(شطحیات مشایخ نتیجه تجلی صوری است و تجلی صوری است )و تجلی صوری آن باشد که در صورت جمیع اشیاء به اختلاف مراتب استعداد تجلی فیه واقع می‌شود، چنانچه حضرت موسی علیه السلام را از درخت و امام جعفر صادق رضی الله عنه را از صورت کلام،و شیخ صنعان قدس الله سره العزیز را از صورت ترسا بچه،عاشقان را از صورت معشوقان ظاهری،و آن هم از قبیل تجلی صوری است،چنانچه احوال مجنون و لیلی و خسرو و شیرین،ورقه و گذشته،ویس و رامین و غیر هم مشهور است. محقق شیرازی قدس الله سره العزیز در این غزل بی بدل،بر اسلوب مذکور سخن می راند،یعنی بر من آن محبوب متعال، در صورت دلبری زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست تجلی کرد .الخ عرفان حافظ
شناخت خدا! باید خود را شناخت! من‌ عرف نفسه فقد عرف ربه! صد خانه اگر به طاعت آباد کنی به زان نبود که خاطری شاد کنی گر بنده کنی ز لطف آزادی را بهتر زآن که هزار بنده آزاد کنی علاالدوله سمنانی