eitaa logo
مباحث
1.7هزار دنبال‌کننده
36.4هزار عکس
32.2هزار ویدیو
1.6هزار فایل
﷽ 🗒 عناوین مباحِث ◈ قرار روزانه ❒ قرآن کریم ؛ دو صفحه (کانال تلاوت) ❒ نهج البلاغه ؛ حکمت ها(نامه ها، جمعه) ❒ صحیفه سجادیه ؛ (پنجشنبه ها) ⇦ مطالب متفرقه ⚠️ برای تقویت کانال، مطالب را با آدرس منتشر کنید. 📨 دریافت نظرات: 📩 @ali_Shamabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
🤔 مصرف باقی مانده اموال جمع آوری شده برای عزاداری 💠 : باقی‌ مانده اموالی که به عنوان هزینه‌ های مراسم عاشورای امام حسین (علیه السلام) جمع ‌آوری می‌ شود، در چه موردی باید خرج شود؟ ✅ : اگر شرعی صورت گرفته تابع نذر است و گرنه می‌ توان با کسب اجازه از اهدا کنندگان، اموال باقی مانده را در امور خیر مصرف کرد یا آن‌ها را برای مصرف در آینده نگاه داشت. 🆔 @leader_ahkam 🌐 @Mabaheeth
73 - نجات از اسیری و به روزی حلال رسیدن مرحوم آقا میرزا محمود شیرازی که چند داستان از ایشان نقل گردید فرمود شنیدم از مرحوم حاج میراز حسن ضیاءالتجار شیرازی که سالها در شیراز و اخیرا در تهران داروخانه( عمده فروشی) داشت، سالی به قصد کربلا از طریق کرمانشاه همراه قافله حرکت کردم و الاغی کرایه نمودم و اسباب و لوازم خود را بر آن گذاشته و سوار شدم تا نزدیک قزوین یک نفر پیاده همراه قافله بود. چون مرا تنها دید نزدیکم آمد و در کارهایم با من همراهی کرد و با هم غذا صرف نمودیم و با من قرار گذاشت تا کاظمین با من همکاری کند و زودتر به منزل رسیده و جای مناسبی آماده کند تا من برسم و در خوراک شریک شوم. به همین حال بود تا به کاظمین رسیدیم اسم و حالاتش را پرسیدم گفت نامم کربلائی محمد از اهالی قمشه اصفهان هستم، هفت سال قبل به قصد زیارت علیه السّلام با قافله می رفتم تا حدود استراباد، ترکمن ها قافله را غارت کردند و مرا هم همراه خود بردند و غلام خود قرار دادند روزها مرابه کار وامی داشتند و سخت ناراحت و در فشار بودم تا اینکه روزی تصمیم گرفتم هر طوری هست از دستشان فرار کنم و خود را نجات دهم. کردم که اگر خداوند مرا یاری فرمود و نجاتم داد که به وطن خود بروم از همان راه مشرّف شوم؛ پس به بهانه ای قدری از آنها دور شدم و چون شب بود و خواب بودند مرا ندیدند پس سرعت کردم تا به محلی رسیدم که یقین کردم از شرّ آنها در امانم؛ شکر خدای را به جای آورده و از همانجا به قصد کربلا آمده ام . مرحوم ضیاءالتجار گفت من عازم سامرا بودم، گفتم بیا با هم برویم و بعد با هم کربلا مشرّف می شویم، هرچه اصرار کردم نپذیرفت و گفت هرچه زودتر باید به نذرم وفا کنم. مقداری پول جلوش گرفتم و گفتم هرچه می خواهی بردار، هیچ برنداشت و چون زیاد اصرار کردم سه ریال ایرانی برداشت و رفت و دیگر او را ندیدم . هنگامی که در نجف اشرف مشرّف شدم، روزی در صحن مقدس از سمت بالای سر عبور کردم، جمعی را دیدم که دور یک نفر جمعند. چون را عقب زده نزدیک رفتم، دیدم همان کربلائی محمد قمشه ای همسفر من است و با پارچه ای، گردن خود را به شباک رواق مطهر بسته و گریه می کند و یک نفر تهرانی به او می گفت هرچه می خواهی به تو می دهم و نقداّ صد تومان حاضر شد به او بدهد قبول نکرد نزدیکش شدم گفتم رفیق از حضرت امیر علیه السّلام چه می خواهی، برخیز همراه من به منزل برویم و هرچه لازم داشته باشی به تو می دهم، قبول نکرد و گفت به این بزرگوار حاجتی دارم که جز او دیگری بر آن توانا نیست و تا نگیرم از اینجا بیرون نمی روم. چون در اصرار خود فایده ندیدم او را رها کرده رفتم . روز دیگر او را در صحن مقدس دیدم خندان و شادان، گفت دیدی حاجتم را گرفتم. پس دست در بغل نمود و حواله ای بیرون آورد و گفت از حضرت گرفتم؛ پس نقش آن را دیدم طوری است که پشت و رو ، پایین و بالای آن مساوی است و از هر طرف خوانده می شود . از او پرسیدم که حواله چیست و بر عهده کیست ؟ گفت پس از وصول آن به تو خبر می دهم، آدرس مرا در تهران گرفت و رفت . پس از چند سال، روزی در تهران وارد مغازه ام شد؛ پس از شناسائی او گله کردم و گفتم مگر نه قول دادی مرا به آن حواله ای که حضرت امیر علیه السّلام به تو عنایت فرمودند خبر دهی؟ گفت من چند مرتبه به تهران آمدم و تو به شیراز رفته بودی و الحال آمده ام تو را خبر دهم که حاجت من از آن حضرت حلالی بود که تا آخر عمرم راحت باشم و آن حضرت حواله ای به یکی از سادات محترم فرمود که قطعه زمین معینی با بذر زراعت آن را به من دهد. آن سید هم اطاعت کرد، از آن سال تا کنون از زراعت آن زمین در کمال خوشی معیشت من می گذرد و راحت هستم.
🔻 بعضی اساتید خیلی این کار را سفارش نمی‌کردند که شخص، سفری، روزه‌ای یا ذکری را با نذر کردن بر خودش واجب کند. 🔸 این کار فقط ممکن است از جهت تربیتی، نفوسی را که امکان فرار و اشتغال به کثرات دارند و اعتقاد به فرائض[نذر] هم دارند، در فرصت کوتاهی مقید کند؛ ولی اگر این کار طولانی بشود، شاید آثار خسته‌کننده‌ای روی شخص بگذارد. 🔹 اینکه فکر کنید صرفاً هرچه فرائض بیشتر باشد، شخص را ارتقاء و ارتفاع می دهد، درست نیست. خود همان روایت قرب نوافل* جالب‌تر است؛ یعنی بعد از فرائض، نوافل ارتقاء و ارتفاع بیشتری می‌آورند. 🔸 نفس باید آزاد باشد. اگر این نفس را مقید کردی و خودت با قواعد ظاهری مثل نذر آمدی و نفست را محدود کردی و مثلا یک جمله‌ای را گفتی که من بین نماز صبح تا طلوع آفتاب را نمی‌خوابم، این کار تا یک مدت کارآیی دارد؛ ولی در نهایت، تازیانۀ اجبارِ اعتقادی است که دارد هر روز شما را سوق می‌دهد و این فرق می‌کند با کسی که در یک موقعیتی قرار گرفته که بین الطلوعین با اختیار خود اصلاً نمی‌خوابد یا اصلاً میل ندارد بخوابد. 🔹 از آقا امیرالمؤمنین(علیه السلام) روایت شده که فرمودند: خورشید به یاد ندارد که طلوع کرده باشد و من خوابیده باشم. 🔸 این از این باب است که جاهای دیگر و در پشت صحنه کارها تثبیت شده است و این فضا که بهترین فضاست در اختیار این فرد قرار گرفته است؛ نه اینکه مدام خودش بر خودش لازم کند. جنگ بین ما و قضایا برای انجام عبادات و فرائض، یک فصل خاصی دارد. 🔹 حداقل‌هایی که شارع مقدس برایمان ثبت کرده است را که باید تا آخر برویم؛ این اضافه کردن‌ها است که مشکلات جنبی دیگر دارد. کد831 *حدیث قرب نوافل: عن ابي جعفر ع قال : عن قول الله: مَا يَتَقَرَّبُ إِلَيَّ عَبْدٌ مِنْ عِبَادِي بِشَيْ‏ءٍ أَحَبَّ إِلَيَّ مِمَّا اِفْتَرَضْتُ عَلَيْهِ وَ إِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ إِذاً سَمْعَهُ اَلَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ اَلَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ اَلَّذِي يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ اَلَّتِي يَبْطِشُ بِهَا إِنْ دَعَانِي أَجَبْتُهُ وَ إِنْ سَأَلَنِي أَعْطَيْتُهُ. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏2، ص: 352) حضرت باقر عليه السلام از قول خداوند در شب معراج چنین نقل می نمایند: هيچ يك از بندگانم بمن تقرب نجويد با عملى كه نزد من محبوبتر باشد از آنچه بر او واجب كرده‏ام، و بدرستى كه بوسيله نماز نافله بمن تقرب جويد تا آنجا كه من دوستش دارم،و چون دوستش دارم آنگاه گوش او شوم كه بدان بشنود، و چشمش شوم كه بدان ببيند، و زبانش گردم كه بدان بگويد، و دستش شوم كه بدان برگيرد، اگر بخواندم اجابتش كنم، و اگر خواهشى از من كند باو بدهم.‌ ‌ ┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄ @nasery_ir ‌ ‌
🔸این مبلغ را نذر شما کردم 📝 شیرین دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله ) از پدر 🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو . خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ... 🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم ... بماند. 🔹یک روز صبح گفتند: فردا جلسۀ کمیسیون خبرگان دارم و می‌خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ... بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم. بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله‌ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر، دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد. 🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید! نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!! نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم» 🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره‌ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حَجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد. پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!» گفت: «وجوهات نیست، است». گفتند: «نذر؟» گفت: «دیروز برای باری که داشتم، در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!» پدر متبسم شد. رو به من کرد که پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. 🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! » من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، درِ گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا» ... نگاهی به بالا کردند و گفتند: «خدا بی‌حساب می‌دهد. به هرکه اهل حساب و کتاب باشد با نشانه می‌دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم» @haerishirazi ╭─── │ 🌙 @Mabaheeth ╰──────────