فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😢مهدی جان...
کاش میشد زسفر برگردی
با همان چند نفر برگردی
شعر خوانی زیبای سرباز کوچک امام زمان (عج) #مهدیارخراسانی
@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻راهکارِ تضمینیِ بیدار شدن برای نماز صبح!
با قضا شدنِ نماز صبح، برای همیشه خداحافظی کنید❤️🌱
من فردا اینو امتحان میکنم😂
@madadazshohada
#استاد_مؤمنی
سلام خوبین سر مزار شهید ابراهیم هادی و شهید سید احمد پلارک، دعای گوی همه دوستان گروه مدد از شهدا و چله نماز شب بودم
🛑📸 پوستری تاثیرگذار از کودکان شهید شده در غزه
#معاونت_فرهنگی_حوزه_نمایندگی_ولی_فقیه
@madadazshohada
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼سلام
هرکس تقاضای ختم قران یا ختم صلوات یا ختم ۴۰ سوره یس یاختم امن یجیب و .....داشت
به من پیام بده و هدیه اش رو پرداخت کنه و این مبلغ صرف امور خیر میشه
حالا به هر نیتی (اموات،شفای مریض، حل مشکل.......)
بعد اعضای گروه ذکرها و ختم ها رو انجام میدن
و خانمهایی که در اذکار و ختم ها شرکت میکنند در اون کار خیر شریکنند.
هدیه ختم قران ۳۰۰ تومن
ختم ۴۰ زیارت عاشورا ۵۰ تومن
ختم ۴۰ حدیث کسا ۵۰ تومن
ختم ۴۰ سوره یس ۶۰ تومن
ختم ۴۰ سوره ملک ۴۰ تومن
ختم۴۰ سوره الرحمن ۵۰ تومن
ختم ۴۰ سوره واقعه ۵۰ تومن
ختم ۴۰ سوره حشر ۵۰ تومن
ختم ۱۴۰۰۰ صلوات ۶۰ تومن
ختم ۴۰ ایه الکرسی ۳۰ تومن
ختم ۴۰ دعای فرج ۳۰ تومن
ختم ۴۰ فاتحه کبیره ۳۰ تومن
ختم ۳۰۰۰۰ استغفار ۱۵۰ تومن
ختم ۳۰۰۰۰صلوات ۱۵۰ تومن
ختم ۱۸۰۰۰ صلوات ۱۰۰ تومن
💳6037691638770875
(زهرا عزیزخانی)
لطفاً بعد واریز خبر بدید
برای سفارش ختم به این ایدی پیام بدید👇👇👇👇👇👇👇
@yazaahrah
گروه ذکر هدیه به شهدا واهل بیت....👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3532783829C1350c5e044
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
💫 شهید والامقام احمد صفاری 🕊🌹
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💫 شهید والامقام احمد صفاری ،یکم اردیبهشت 1344، در شهر بسطام از توابع شهرستان شاهرود چشم به جهان گشود.
پدرش علي، كشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا اول راهنمايي درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. يازدهم آبان 1361، در موسيان توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. پيكر وي را در گلزار شهدای زادگاهش به خاك سپردند.
روحشان شاد 🕊🌹
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📝 زندگینامه شهید والامقام؛
🌟 او از کودکی کنجکاو بود و همیشه برای هر پرسشی جوابی رامی خواست. نماز را دوست داشت همیشه بصورت جماعت بخواند و همیشه در جلسه های قرآن شرکت می کرد و سخت عاشق الله و همیشه در فکر امام زمان(عج) بود و می خواست که راه را ببیند اینطورکه همسنگرانش تعریف می کنند او در لحظه های آخر عمر امام زمانش را ملاقات می کند.
🌸🍃دوران ابتدائی را می گذراند که انقلاب داشت به پیروزی نهائی می رسید و او درتمام تظاهرات ضد رژیم شرکت می کرد تا بالاخره به رهبری امام انقلاب پیروز شد و وقتی به کلاس اول راهنمائی رفت چندماهی درس خواند وسپس درس طلبگی را نزد یکی از روحانیون شاهرود خواند و بقیه آن را در مکتب امام جعفر صادق در بسطام.
⭐️در طی همین دوران بود که جنگ تحمیلی شروع شد و در بسطام هم بسیج تشکیل شد و اوخیلی سریع در بسیج عضو شد و می خواست که به جبهه اعزام شود ولی بعلت اینکه سن اوکم بود نمی توانست به جبهه برود و او خیلی ناراحت بود حتی دراین مورد او نذر کرد برای رفتن به جبهه. بعد ازگذشت چند ماهی که سن او قانونی شد او و دیگر دوستانش به پادگان امام حسن برای دیدن دوره نظامی رفتند وآنها در آنجا حدود یک ماه بودند تا اینکه اعزام شدند به کردستان و او نبرد را با مزدوران داخلی وخدا نشناس شروع کرد.
🌸🍃بعد از چهارماه به بسطام بازگشت ولی دیگر تاب ماندن نداشت در بسطام با اینکه دروس طلبگی را دوباره شروع کرده بود همیشه فکر می کرد گمشده ای دارد تا اینکه دوباره ثبت نام کرد برای حضور در جبهه. این بار که او به جبهه جنوب اعزام شد موقع رفتن خیلی خوشحال بود که نبرد با مزدوران صدامی را آغاز می کند. حدود 2ماه در جبهه جنوب بود که بالاخره در عملیات محرم با رمز یازینب در تاریخ 1361/8/11 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.🥀🍂
دعای همیشگی او این بود خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی رانگه دار.
منبع:بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕شهید احمد صفاری💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
🌺 مدد از شهدا 🌺
💠زندگی نامه#شهید_جانباز_ایوب_بلندی 💠 #قسمت۴ حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه بر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
💠زندگی نامه#شهید_جانباز_ایوب_بلندی 💠 #قسمت۴ حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه بر
💠زندگی #شهید_جانباز_ایوب_بلندی 💠
#قسمت ۵
صدای در امد.
آقا جون بود.
ایوب بلند شد و سلام کرد.
چشم های آقاجون گرد شد.
آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: “اولا این بنده ی خدا #جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.
سر سجاده نشسته بودم و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش.
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود.
صدای زنگ در آمد.
همسایه بود.
گفت: تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس می گرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.
گفت: شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.
یخ کردم.
بلند و کش دار پرسیدم
چی؟!؟؟؟
+ مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟
خداحافظی کردم و آمدم خانه.
نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.
آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت…
مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟
گفتم: صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است .
قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم،
همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
“چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده.”
یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم.
می دانستم از عملش گذشته و می تواند حرف بزند.
با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.
شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن
خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد.
پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت: با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید: شمااا؟؟
خشکمان زد.
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم.
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت.
صدای لخ لخ دمپایی آمد.
بعد ایوب گوشی را برداشت
بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد.
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💠زندگی #شهید_جانباز_ایوب_بلندی 💠
#قسمت۶
صدای کلید انداختن به در آمد.
آقا جون بود.
به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت #ملاقات آقا ایوب برسیم.
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که ربابه بود صدا نمی کرد.
همیشه می گفت طلا
خیلی برایم سنگین بود.
من، ایوب را پسندیده بودم و او نه?
آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها…
قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم.
مامان گفت:
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست؟!
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت:
من می دانم این پسر برمی گردد. اما من دیگر به او دختر نمی دهم. می خواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می آید.
یک هفته از ایوب خبری نشد.
تا اینکه باز، #تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت.
گوشی را برداشتم:
+ بفرمایید؟
گفت: سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
_ من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم: نخیر
_ بلندی هستم.
+ متأسفانه به جا نمی آورم.
_ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم.
+ من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
_ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم.
+ شما فعلا #صبر کنید تا ببینم #خدا چه می خواهد. خداحافظ.
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه.
از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار.
اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد:
شهلا خانم تلفن.
تعجب کردم: با ما کار دارند؟؟
گفت: بله همان آقاست.
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌺 مدد از شهدا 🌺
:@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #همقدم_بهروایتهمسرشهید✍ نیمه ایستاده گرفتند که به آقا سلام ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا