مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۴۷ سنگر کمین هسته ای(قسمت اول) مصطفی احمدی روشن، سال دوم ورودش
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۴۸
سنگر کمین هسته ای(قسمت دوم)
درسی که با من داشت، مکانیک سیالات بود. خاطرم هست؛ سال سوم آمد پیش من، گفت:《من دوست دارم پژوهش کنم. تو آزمایشگاه پژوهشی وارد بشم و کارهای تجربی بکنم.》
گاهی وقت ها ما ادعاها را خیلی جدی نمی گیریم. چون بعضی دانشجوها خیلی جدی نیستند، ولی مصطفی چندین بار رفت و آمد. تا این که دیدم خیلی مصرّ است که:《استاد ، من حتما میخوام از همین الان وارد حوزه پژوهش بشم.》
گفتم: تو الان سال سه هستی. دانشجوها سال سه و نیم وارد میشن. قبلش هم یه کارآموزی دارن.
هنوز کارآموزی نکرده بود. گفت:《دوست دارم در کنار درس ها و فعالیت هام، کار پژوهشی هم بکنم.》
این در حالی بود که همان موقع هم فقط کار علمی نمیکرد. کارهای فرهنگی غیرعلمی هم داشت. در بسیج دانشجویی فعال بود؛ در فعالیت های فوق برنامه ی دانشگاه بود. چون خود من هم سال پنجاه و هشت که وارد این دانشگاه شدم، همین کار را می کردم، برایم جالب بود.
خلاصه وقتی دیدم خیلی جدی است، همان موقع با آقای دکتر موسوی صحبت کردم. گفتم: این دانشجو دوست داره کمک کنه.
دکتر موسوی داشت روی جداسازی گازها کار می کرد. استقبال کرد. گفت: بیاد تو آزمایشگاه.
مصطفی رفت آزمایشگاه و به عنوان دستیار دکتر موسوی مشغول به کار شد. آستین بالا زد و کارهای پژوهشی قشنگی را کنار سایر اعضای گروه انجام داد.
آن موقع، تازه بحث کار روی غشاها در کشور مطرح بود. طرح این موضوع کاملا نو بود. نتیجه ی کاری که آن جا انجام شد، مقالات isi (موسسات اطلاعات علمی) بود.
در مجلات خوب دنیا منتشر کردند که اسم مصطفی هم در آن بود.
بعد که این کار شروع شد، ما گفتیم نهاتا پایان نامه ی کارشناسی را هم همین موضوع قرار می دهیم. پایان نامه ای که معمولا هر کسی ممکن است یک تا سه ماه روی آن کار کند، او حدود یک سال و اندی کار کرد و الحمدلله کار ارزنده ای هم شد. (راوی: دکتر روستا ازاد استاد دانشگاه)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۴۸ سنگر کمین هسته ای(قسمت دوم) درسی که با من داشت، مکانیک سیال
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۴۹
سنگر کمین هسته ای(قسمت سوم)
بعد از فراغت از تحصیل، خیلی دوست داشت آن چیزی را که یاد گرفته، به عمل برساند. خیلی ها علاقه دارند مدام در فضای تئوری پیش بروند؛ ارشد بخوانند. دکترا بخوانند. ولی روحیه مصطفی اینطور نبود. با اینکه می توانست بخواند، ارشد بگیرد، دکترا بگیرد، وارد کار عملی شد. وارد حوزه هوافضا شد. چند وقت در وزارت دفاع در همین حاضر مشغول کارهای عملیاتی بود. بعد رفت به حوزه هسته ای. این اواخر وارد حوزه بازرگانی شد. موفقیت در حوزه بازرگانی شرایط خاصی دارد. اولاً فرد باید از نظر صنعت و تکنولوژی مسلط باشد. ثانیاً، عرضه و توان خرید بازرگانی داشته باشد. ثالثاً در موضوعی که به شدت تحریم وجود دارد، باید بداند از کجا بخرد، چطور بیاورد؟ رابعاً، با توجه به اینکه از نظر امنیتی کاملا رصد می شویم باید طوری عمل کند که قبل از رساندن محصول به مقصد، لو نرود. بتواند به سلامت جنس را وارد کشور کند. این یک عملیات متحوّرانه ریسک و جسارت بالا می طلبد. هم از نظر مسائل مالی و اقتصادی و هم از نظر امنیتی.
دو یا سه ماه قبل از شهادتش با من تماس گرفت، گفت:《می خوام در کنار کار مدرسه هم بخونم.》 چون درگیر کار اجرایی بود، گفتم واحد بین الملل ما در کیش هست. میتونی اونجا ثبت نام کنی. گفت:《من کیش نمیتونم برم اینجا گرفتارم.》 قرار بود ما در تهران مجموعه دانشکده بین المللی تهران را هم احداث کنیم. گفت:《به خاطر اینکه شما سرت شلوغه، من آمادگی دارم دوندگی های مربوط به این مجوز رو انجام بدم. چون خودم هم ذی نفعم.》 آخرین تماس تلفنی ما حدود دو - سه هفته قبل از شهادتش بود و در ارتباط با همین موضوع.
تلاش هایی که کرده بود نتیجه داد، و ما مجوز واحدتهران مان را گرفتیم. یک روز صبح که آمدم دانشگاه، جلسه ای داشتم. مسئول حراست مان جلوی دفتر ایستاده بود. مرا که دید، گفت:《مصطفی احمدی روشن را میشناسی؟!》
گفتم:《آره دانشجوم بوده و فلان. دارم باهاش کار می کنم.》
گفت:《ترورش کردن!》
شوکه شدم. گفتم: چی داری میگی؟!
گفت:《امروز صبح که می اومده، تو مسیر این طوری شده.》
خیلی متاثر شدم.(راوی: دکتر روستا آزاد استاد دانشگاه)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۴۹ سنگر کمین هسته ای(قسمت سوم) بعد از فراغت از تحصیل، خیلی دوس
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۵۰
من ورودی هفتاد و شش برق بودم، مصطفی هفتاد و هفت مهندسی شیمی هر دو عضو شورای مرکزی بسیج بودیم. دافعه اش کم بود. و جاذبه اش زیاد. دامنه دوستانش فراگیر بود. حتی با کسانی که از نظر ظاهر با ما تفاوت داشتند، رابطه داشت. ولی حلقه اصلی دوستانش بچه های بسیجی بودند.
بچههای بسیج دانشگاه، علاوه بر عرصه علمی در عرصه شناخت مسائل سیاسی و موضع گیری صحیح در مواقع حساس هم وارد می شدند. یکی از این مواقع، انتخابات بود. با بررسی روزنامه های مختلف پیش از انقلاب تا زمان حاضر، تغییر و تحولات کاندیداها را ارزیابی می کردند. علت دگرگونی آنها را ریشه یابی می کردند. این کار خیلی به شناخت مخاطب کمک می کرد
مصطفی در این زمینه خیلی وقت می گذاشت. علاوه بر این به مسائل بین الملل و جهان اسلام علاقهمند بود و پیگیر. با هماهنگی مجمع جهانی اهل بیت، کامپیوتری تهیه کرده بود. ایمیل اساتید و دانشجویان خارج از کشور را پیدا می کرد و مطالب و تصاویری پیرامون مظلومیت مردم فلسطین و غزه برایشان می فرستاد.
سلسله جلساتی را با موضوع نهج البلاغه برای مرحوم دشتی در دانشگاه دایر کرده بود. یکی دیگر از یادگاری های او برای دانشگاه راه اندازی کتابخانه و نوار خانه شهید همت در سالن ابن سینا بود. بچههای بسیج اعتقاد داشتند؛ ابتدا باید خودمان را بسازیم بعد به دنبال جذب دیگران برویم.
در جریان فتنه سال ۸۸ خیلی ناراحت بود؛ از نپذیرفتن سخنان فصل الخطاب رهبری توسط برخی و اتفاقاتی که باعث به هم خوردن نظم و امنیت کشور شده بود. بالعکس؛ از تظاهرات ۹ دی که میثاقی با آرمان های امام و رهبری و نشانی از ولایتمداری مردم بود، بسیار خوشحال بود. (راوی: دکتر روستا ازاد استاد دانشگاه)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۵۰ من ورودی هفتاد و شش برق بودم، مصطفی هفتاد و هفت مهندسی شیمی
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۵۱
سنگر کمین هسته ای(قسمت پنجم)
معاونت علمی بسیج دانشگاه صنعتی شریف، پژوهشکده ای راه اندازی کرد به اسم پژوهشکده شهید غلامرضا رضایی. شهید رضایی جانباز ۷۰ درصد بود و استاد محاسبات عددی من و مصطفی. این درس در یک تالار ۴۰۰ نفری برگزار میشد. رضایی از بچه های جنوب شهر بود و زندگیش منحصر به فرد. تو دل اکثر بچه ها هم جا داشت. زمانی که صیاد شیرازی به شهادت رسید، یکی از کتب دانشکده ریاضی را که خیلی مورد نیاز بچهها بود به عنوان پروژه دانشجویی واگذار کرد به بچه ها تا ترجمه کرده و ثوابش را هدیه کنند به روح شهید صیاد شیرازی رضایی با اینکه استادمان بود، تو بسیج دانشجویی هم عضو بود.
آقا مصطفی علاقه خاصی به او داشت. بعد از شهادتش زیاد میرفت بهشت زهرا سر مزار او.
ایده پژوهشکده برای خود شهید رضایی بود سال ۷۶ _ ۷۷ آن را راهاندازی کردیم. از بحث رادار گرفته تا دیگر مسائل فنی. تکنولوژیهایی که مورد نیاز کشور بود، تو این مرکز پیگیری و بومی سازی میشد. آقا مصطفی از نظر علمی با این مرکز همکاری داشت.
دوم اینکه هر ارگانی به نیروی متخصص و متعهد نیاز داشت، به این پژوهشکده مراجعه میکرد. در واقع پژوهشکده کادر سازی می کرد.
مصطفی از جمله دستاوردهای پژوهشکده بود.
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۵۱ سنگر کمین هسته ای(قسمت پنجم) معاونت علمی بسیج دانشگاه صنعتی
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۵۲
سنگر کمین هسته ای(قسمت ششم)
خیلی اهل رسیدگی به خانواده های محروم بود. یادم است خوابگاه که بودیم یک شب گفت:《 بریم یه جایی می خوام یه چیزی نشونت بدم.》 خوابگاه زنجان بودیم در بلوار تیموری؛ طرفهای خیابان آزادی از خوابگاه آمدیم بیرون. آن طرف بلوار یک خرابه بود. ما مثلاً چند سال در آنجا زندگی کرده بودیم، ولی اصلا تصور نمی کردیم کسی در آن خرابه زندگی کند. دست ما را گرفت، برد خرابه. یک درد درب و طاقانی داشت که بسته نمیشد؛ با ورق های آهنی درست کرده بودند. مصطفی درد و یا الله گفت. خانمی با سه _ چهار تا بچه قد و نیم قد آمد دم در. تا مصطفی را دید، سلام و علیک گرمی کرد و کلی عزت و احترام گذاشت.
مصطفی از مدتها قبل این خانواده را شناسایی کرده و تحت حمایت خودش گرفته بود. دانشجو بود، درآمدی نداشت. ما همه شهرستانی بودیم. یادم است من از خانوادهام ترمی سی _ چهل هزار تومان می گرفتم و با همان سر میکردم. همه همین طور بودیم.
بعدها وقتی حقوقبگیر شد، کمک هایش وسعت پیدا کرده بود. همکارانش میگفتند؛ در شهرستانی که کار میکرد، یک سری خانواده فقیر شناسایی کرده بود و حمایتشان میکرد.(راوی: محمدجواد پناهی)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۵۲ سنگر کمین هسته ای(قسمت ششم) خیلی اهل رسیدگی به خانواده های
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۵۳
سنگر کمین هسته ای(قسمت هفتم)
یکبار با بقیه هم اتاقی ها دور هم نشسته بودیم. و من شروع کردم به تعریف کردن از مصطفی. بچه ها ما را دست انداختند که:《 برو بابا! شهرستانی گیرت آورده، دراره سرت شیره میماله.》
وقتی مصطفی آمد، بچه ها گفتند:《 فلانی رو چه جوری خاموش کردی که پشت سر تعریف میکنه؟》
چیزی نگفت و بگذشت. آخرش هر یک نامه گذاشت کف دستم و سرسنگین رفت.
باز کردم، دیدم کلی از دستم دلخور شده. دو روز با من سر سنگین بود که تو چرا رفتی این حرفها را گفتی؟
ظاهرش خندان بود، بشّاش. اهل بگو بخند و شوخی و شیطنت و سر به سر گذاشتن! ولی باطنش خیلی هوشیار، دقیق، اهل توجه به ریزترین مسائل اطراف. در آن وادی که تمام بچه مثبت ها دنبال درس بودند و سرشان گرم کار خود و حتی بعضی ها به خاطر بیست و پنج صدم اختلاف در نمره ممکن بود با هم چپ بیفتند، مصطفی از همه این تعلقات کودکانه کنده شد و گرفت. چندتا شاخصه داشت که در دانشجو های دیگر کمتر دیده می شد؛ هر چیزی را تشخیص می داد درست است، با پشتکار دنبال می کرد تا به آن برسد. آرمان هایی داشت در مورد مسئله فلسطین. قرار گذاشته بود شغل و همه چیزش را در همین راستا بگذارد.
کاری را انتخاب کرد که بتواند ایده اش را عملی کند. دنبال درآمد و زندگی مرفه نبود. همیشه میگفت :《 دوست دارم کاری که انتخاب می کنم، اگه جونم رو گذاشتم، ارزش داشته باشه.》
زمان دانشجویی مجموعه کتب روایت فتح را میخواندیم. مثل کتاب شهید همت و حاج احمد متوسلیان.
مصطفی می گفت :《 اینها نباید جوری معرفی بشن که غیر قابل دسترس باشن.》( راوی: محمدجواد پناهی)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۵۳ سنگر کمین هسته ای(قسمت هفتم) یکبار با بقیه هم اتاقی ها دور
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۵۴
من مصطفی را مرد می خواستم(قسمت اول)
خطرات سیاسی و ترور و اینها را من می دانستم. کلا مادری نبودم که با سیاست بیگانه باشم. فاطمه خانوم جوان بود، اکثر اوقات مصطفی در خانه نبود. خوب، گاهی می ترسید. من همیشه آرامش می کردم. او هم گوش میداد. دلداری اش که می دادم، قبول می کرد.
بعد از شهادت دکتر علی محمدی یا دکتر شهریاری، من میترسیدم. همیشه به مصطفی می گفتم: مادر! مراقب باش. اینجوری شده!
میخندید. میگفت:《 اتفاق خاصی نمیفته. کار من خیلی درد سر نداره، نگران نباش.》
همه حرف ها را به شوخی و خنده می گذراند. بعد از این ترورها، تلاش بیشتر شد. رفت و آمد هایش بیشتر شد. مخصوصاً بعد از ترور دکتر شهریاری که دیگر بی وقفه کار میکرد؛ شب و روز نمی شناخت. گاه پنجشنبه و جمعه تهران بود، ولی خانه نمی رفت. دقیقاً یادم است یک روز بعد از ظهر جمعه به من زنگ زد، گفت:《 مامان! میتونی برامون شام درست کنی؟ دوستام همرام هستن.》
معمولاً هیچ کدام از دوستانش را به خانه خودش نمی برد. اگر کسی را می خواست با خودش بیاورد، میآورد اینجا. چون ما اینجا دو تا خانه داریم و مزاحمتی برای کسی نیست. گفتم: چند نفرن؟
گفت:《 شش نفر.》
گفتم: باشه.
خلاصه شام را درست کردم. ساعت نه شب که منتظر شان بودم، زنگ زد.
گفتم: چرا نمیاین؟
گفت:《 عوارضی تهران قم هستیم. داریممیریم نطنز!》
گفتم: پس شام چی؟
گفت:《 ببخشید. نشد.》
گفتم: پس اون بیچاره ها رو داری گشنه میبری؟
به شوخی گفت:《 یه چیزی گیرشون میاد میخورن. خیلی دلت برای اینا نسوزه.》
این اواخر، کلاً وقتش این طور می گذشت.(راوی: مادر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۵۴ من مصطفی را مرد می خواستم(قسمت اول) خطرات سیاسی و ترور و ا
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۵۵
من مصطفی را مرد میخواستم(قسمت دوم)
دو - سه ماه آخر را یک جوری شده بود. خیلی پیش من می آمد. اکثراً پنجشنبه، جمعه اینجا بود. همسرش فوق لیسانس شریف میخواند. وقتی فاطمه درس داشت، مصطفی بچه را بر می داشت، می آورد. رنگ را که می زد من چهره اش را در آیفون میدیدم. اگر کار داشت، از همان پایین می گفت:《 مامان بیا علی تو ببر.》
می رفتم پایین. بچه را میگرفتم. میرفت، به کارها و جلساتش می رسید و برمی گشت.
دو - سه ماه آخر خیلی پیشم بود. حتی یک روز صبح - وسط هفته - علی را آورد. علی یک خورده کسالت داشت. صبحانه اش را که خور،د گفتم: مصطفی، میخوای امروز نرو سرکار! پیشم باش!
گفت:《 باشه مامان جون فقط ساعت یک جلسه دارم.》
گفتم: اشکالی نداره.
ساعت دوازده و نیم بود، نگاهی به ساعت انداخت و گفت:《 مامان جون! نمیخوای یه غذایی چیزی بدی ما بخوریم بریم؟》
گفتم: چرا.
غذا را سریع کشیدم. خورد و رفت.
آخرین بار، روز جمعه آمد وقتی دلم خیلی برایش تنگ می شد، قراری با او می گذاشتم. هر هفته یا دو - سه هفته یکبار می رفتم شرکت. از قبل زنگ میزدم، میگفتم: دارم میام. از شرکت می آمد بیرون. نیم ساعت، یک ساعت، ۱۰ دقیقه، هر چقدر فرصت داشت، دوری می زدیم. صحبت می کردیم. اگر حوصله اش می گرفت، می رفتیم پارک روبروی شرکت می نشستیم به صحبت.(راوی : مادر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۵۵ من مصطفی را مرد میخواستم(قسمت دوم) دو - سه ماه آخر را یک جو
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۵۶
من مصطفی را مرد میخواستم (قسمت سوم)
روز یکشنبه بود. برخلاف همیشه که سه - چهار روز اول هفته را نطنز بود، صبح شنبه رفت شب برگشت. به من زنگ زد. گفت:《 می خوام بیام خونتون. زنگ میزنی به عروست بگی بچه رو برداره بیاد، منم بیام؟》
گفتم: باشه.
زنگ زدم، فاطمه هم قبول کرد.
ساعت سه بود که فاطمه تماس گرفت، گفت:《 حاج خانم! مصطفی اومده خونه، ما با هم می آییم.》
گفتم: باشه مادر. بیاین. چی میخورین درست کنم؟
مصطفی خیلی قورمه سبزی دوست داشت. گفت:《 قورمه سبزی.》 بلند شدم، برایش درست کردم.
همیشه شام را که می خورد، ساعت نُه مجبور بود برگردد. چون بچه صبح میخواست برود مهد. باید زود میخوابید. خودش هم چهار صبح مجبور بود برود نطنز.
ساعت هفت و نیم شد، دیدم نیامد. زنگ زدم، گفتم: کی میایی؟
گفت:《 حول و حوش هشت و نیم.》
گفتم: بچه مگه میای رستوران که هشت و نیم میخوای بیای؟! اصلا نمیخواد بیای!
گفت:《 چته مامان جون؟! حالت خوب نیست؟!》
واقعاً هم خوب نبودم. دو - سه ماه بود خیلی به هم ریخته بودم.
گفتم: آره. اصلا حالم خوب نیست.
قطع کردم.
خیلی دوستش داشتم. خیلی به او محبت میکردم. ولی خوب، هر وقت هم لازم به برخوردی بود، برخورد میکردم.
اینجور وقتها بعد قطع تلفن، پنج دقیقه طول نمی کشید، او زنگ می زد و دیگر راجع به آن بحثی که داشتیم، حرف نمیزد. خوش و بش می کرد، حرف دیگری پیش می کشید. آن روز تا قطع کردم، دلم تاب نیاورد. حتی یک ثانیه هم فرصت ندادم. خودم سریع زنگ زدم. او هم طبق عادت خندید و گفت:《 شاکی نشو. تا ده دقیقه دیگه اونجام.》
ساعت هشت نشده بود، آمدند. غذا را کشیدم، خوردیم. یک خورده با بچهها گفت و خندید. بچههای خواهرش فکر کنم علی را اذیت کرده بودند. مصطفی شاکی شد. البته به حالت شوخی. چون میدانست آنها علی را خیلی دوست دارند. گفت:《 مامان جون! بچه های دخترت بچمو زدن. دیگه نمیام خونتون.》
من اصلاً دلم یک جوری شد. به او گفتم: خودت که میدونی، پسرتو شرّ و شوره، اینارو میزنه. این بیچاره ها که کاری نمیکنن.
گفت:《 حالا گفته باشم. نوه هات بچمو زدن.》
کلی شوخی کرد و خندید.(راوی: مادر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۵۶ من مصطفی را مرد میخواستم (قسمت سوم) روز یکشنبه بود. برخلاف
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۵۷
من مصطفی را مرد میخواستم(قسمت چهارم)
یک ماشین آزرا داشت. ماشینش را خیلی دوست داشت، ولی گفت:《 دیگه ازش سیر شدم. می خوام اگه بشه، یه وامی چیزی بگیرم. پول اینم بزارم. یه خونه کوچولو همین اطراف شما بخرم که بچه ها راحت باشن.》
گفتم: قول؟ یعنی دیگه نمی خوای ماشین بخری؟
گفت:《 نه مامان جون. بهت قول میدم.》
ماشینش به اسم من بود. چون اصلا وقت نمی کرد دنبال کارهای محضری برود. گفتم: پس اگه ماشینت رو ببرم، سندش رو بزنم، چک رو بهت نمی دم آ! نگه می دارم تا یه خونه بخری.
توافق کردیم که خانه را به جای مهریه به اسم همسرش بزند.
فردا بعد از ظهر، ماشین را برداشتم با آقا رحیم رفتیم محضر. ولی معامله جوش نخورد. با خوشحالی آمدم. در راه به او زنگ زدم، گفتم: مصطفی! ماشینت رو پس گرفتم.
مالی که رفته، وقتی برگرده میگن شگون داره.
خندید گفت:《 باشه مامان جون، اشکالی نداره. حالا یه مدت دست نگه میدارم. تا ببینم خدا چی میخواد.》
روزی که درباره اش صحبت میکنم، دوشنبه است و مصطفی رفته به نطنز.
از طنز با من حرف می زد. دوشنبه و سهشنبه گذشت. میدانستم سه شنبه، آخر شب بر می گردد. صبح چهارشنبه به بچه ها گفتم: بچه ها دلم یه جوری شور میزنه. هوایی شدم. می خوام برم داداشی رو ببینم.
هرکدامشان گفتند:《 میخوای ما ببریمت؟》
گفتم: نه.
خواهر بزرگش؛ مرضیه پروژه داشت. خواهر کوچکش؛ فاطمه هم آزمایشگاه.
گفتم شما به کارتون برسید. امروز با باباجونی میرم.(راوی: مادرشهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۵۷ من مصطفی را مرد میخواستم(قسمت چهارم) یک ماشین آزرا داشت. ما
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۵۸
من مصطفی را مرد میخواستم(قسمت پنجم)
تو افکار و خیالات خودم فکر میکردم؛ این دیدارها دیگر آخرین دیدار هاست. وقتی می آمد منزل ما، من نگاه به این بچه می کردم، یک جوری دلم میلرزید که یک وقت اگر اتفاقی برایش بیفتد، من چه کار کنم؟ بعد خودم را شماتت می کردم که این چه فکری است می کنی؟ حالا نگو مادرش هم چنین فکرایی میکرده، ولی هیچکدام به روی هم نمی آوردیم. ما اعتقاد داریم خداوند تبارک و تعالی می خواسته ما را آماده کند برای مواجهه با این اتفاق. (راوی : پدر شهید)
ساعت هشت و دوازده دقیقه؛ صبح روز چهارشنبه بیست و یکم دی ماه ۹۰ بود که به موبایل مصطفی زنگ زدم. می خواستم مطمئن شوم تهران است. هیچ وقت از او نمی پرسیدم کجایی؟ زنگ میزدم، میگفت شرکتم. میدانستم منظورش از شرکت، تهران است.
زنگ زدم، گفت:《 دارم میرم شرکت.》
گفتم: امروز میتونم ببینمت ؟! جلسه ای چیزی نداری؟!
همیشه او ساعت را تعیین میکرد. آن روز من گفتم: ساعت یازده میام.
گفت:《باشه مامان جون. اشکالی نداره. ولی قبل از اینکه بیای، به من یه زنگ بزن که نیای علاف بشی.》
گفتم: باشه.
کلاس ورزش می رفتم. دو - سه ماه بود. خیلی بهم ریخته بودم. بچه ها گفتند:《 شاید ورزش بری حالت بهتر بشه.》
یک ربع به یازده با آقا رحیم قرار گذاشتم که بیاید مرا برگرداند. آقا رحیم برگشت خانه، تا ماشین را ببرد کارواش. نبرده بود. خودش در کوچه مشغول تمیز کردن ماشین بود که این اتفاق حول و حوش هشت و نوزده دقیقه افتاد. یعنی آخرین تماسی که با گوشی مصطفی گرفته شد، تماس خود من بود. گوشیاش را آوردند اینجا چک کردیم.(راوی: مادر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۵۸ من مصطفی را مرد میخواستم(قسمت پنجم) تو افکار و خیالات خودم
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۵۹
من مصطفی را مرد میخواستم(قسمت ششم)
ساعت ده و نیم آقا رحیم آمد دنبالم؛ یعنی زودتر از قرارمان! خیلی برآشفته بود. حالا هرچه از او می پرسم چی شده؟! می گوید:《 بیا برات تعریف می کنم.》
فکرم هزار راه رفت. تنها چیزی که به آن فکر نمی کردم، این اتفاق بود.
تصورم این بود خدای نکرده برای مادرم یا پدر و مادر خودش اتفاقی افتاده. خیلی برآشفته بود. در راه تعریف کرد:《 همسر مصطفی زنگ زد. گریه می کرد. گفت دو تا مامور زنگ زدن، کار داشتن.》 گفتم: خوب، زنگ زده باشن. اشکال نداره. مگه چی شده؟!
سریع گوشی مصطفی را گرفتم. زنگ میخورد، ولی کسی جواب نمی داد. خانه اش را گرفتم، روی پیغام گیر بود، با صدای خودش. دیدم کسی جواب نمی دهد.
آقا رحیم مدام میگفت:《 چرا زنگ میزنی؟! زنگ زدن نداره. زنگ نزن تا بریم خونه.》
زنگ زدم به فاطمه. او هم جواب نداد، تا رسیدیم خانه.
قبل از اینکه بروم کلاس، به دخترم زهرا زنگ زده بودم بیاید خانه که اگر من و آقا رحیم از پیش مصطفی دیر آمدیم، برود بچه های خواهرش را از مدرسه بیاورد. زهرا آمده بود. وقتی دیدمش، به قدری گریه کرده بود. که چشمهایش باز نمیشد. خیلی برایم سخت بود. گفتم: زهرا چی شده؟
گفت:《 هیچی مامان، نگران نباش. میگن جلوی دانشگاهعلامه یک نفر رو به اسم دکتر مصطفی احمدی روشن ترور کردن که استاد دانشگاه علامه بوده. داداشی نبوده، اشتباه میکنن.》
نگاهی به او انداختم و گفتم: مگه ما چند تا مصطفی احمدی روشن داریم بچه؟! سالی که داداشی کنکور داد، فقط اسم ایشون احمدی روشن بود. اصلا ما دیگه احمدیروشن نداشتیم؟! حالا ساعت نزدیک یازده بود و این خبر را صدا و سیما ساعت ده اعلام کرده بود. من در حدی به هم ریخته بودم که تلویزیون را روشن نمیکردم. تنها کاری که می کردم، زنگ زدن به دوستانش بود. آنها هم مدام تماسم را رد میکردن. و من درمانده تر میشدم و بیشتر تلاش میکردم.
یکی از دوستانش زنگ زد. گفتم: مهندس چی شده؟!
گفت:《 نمیدونم.》
گفتم: تو رو خدا حرف بزن. بگو! بگو بچه من زنده است.
با صدای بغض آلودی گفت:《 حاج خانم، انشالله که زنده باشه.》
گوشی را کوبیدم. فقط یادم است با آقا رحیم سراسیمه دویدیم بیرون. در راه آسانسور یکی از همسایه ها گریه میکرد. مرا محکم گرفته بود، میگفت:《 نه. خدا نکنه. هیچ اتفاقی نیافتاده!》
مصطفی را همه دوست داشتن. خیلی مودب و مهربان بود.
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۵۹ من مصطفی را مرد میخواستم(قسمت ششم) ساعت ده و نیم آقا رحیم آ
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۶۰
من مصطفی را مرد میخواستم(قسمت هفتم)
در راه که می رفتیم سمت خانه اش، آقا رحیم یک ریز گریه میکرد. من دعوایش میکردم. میگفتم: من مطمئنم برای بچه من اتفاق نیفتاده.
مدام خدا را قسم میدم که اگر اتفاقی افتاده، معجزه ای شود و این خبر دروغ باشد.
وقتی رسیدیم، در خانه اش باز بود. خیلی از دوستانش در پارکینگ ایستاده بودند. ساعت از یازده و نیم گذشته بود. رفتم بالا، دیدم خانه پر از خبرنگار است. همه با پیراهن مشکی.
پدر فاطمه خانم آمد جلو گفت:《 حاج خانم اصلا نگران نباش. مصطفی زخمیه. پنهانش کردن که آسیبی بهش نرسه.》
گفتم: حاجی من تورو به راستگویی میشناسم. اگه بچه من زنده است، این آدما اینجا چی کار می کنن؟
ساعت اول من خیلی به هم ریختم؛ خیلی زیاد. نمی توانستم. خواهر کوچکش فاطمه در آزمایشگاه امیرکبیر بود که به او گفته بودند زخمی شده. او فقط به خاطر زخمی شدنش سراسیمه آمده بود. صدایش در نمی آمد که حرف بزند. در راه به من زنگ زد، دید من دارم گریه می کنم. الان تعریف میکند که:《 مامان من وقتی صدای گریه ی تو رو شنیدم، مطمئن شدم داداشی زنده است. چون مطمئن بودم اگر داداشی زنده نباشه، تو هم زنده نیستی. وقتی صدات رو شنیدم، باور کردم فقط زخمی شده.》
حالا با این همه حساسیت من، چطور خدا کمکم کرد، نمیدانم!
یکی - دو ساعت که گذشت، دیدم خواهرهایش خیلی به هم ریخته اند. یک لحظه خودم را جمع و جور کردم. به آنها گفتم: بچهها چه خبرتونه؟ اینا همه دارن صداتونو، تصویر تونو میگیرن. فکر کردین داداشی دوست داره این اتفاق بیفته؟ داداشی از دستتون ناراحت میشه.
همه را ساکت کردم. دیگر نگذاشتم کسی آنجا سر و صدایی، گریه ای راه بیاندازد. بعد از مصاحبه کوتاهی که داشتم، گفتم برویم خانه ما. پدر فاطمه گفت:《 نه. همینجا میمونیم؛ با خونه یکی از همسایه ها.》
گفتم: حاج آقا! من خودم دو تا خونه دستمه. بچه من بچه شهرستانیه. از دو تا شهرستان براش مهمون میاد.
همسرش گفت:《 باشه حاج خانم. شما فقط گریه نکن. هر کاری تو بگی مامیکنیم.》
سویچ ماشین مصطفی را دادم به یکی از دوستانش گفتم: تا من رفتم خونه، برو ماشینش را از تو خونه ما بردار، بیار پارک کن تو پارکینگ خودش. تا من اینجا هستم، برو بیار تا من نرم اونجا ماشین رو ببینم.
ماشین را آورد.
من هم بچهها را جمع کردم، آوردمشان خانه خودمان. (راوی: مادر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۶۰ من مصطفی را مرد میخواستم(قسمت هفتم) در راه که می رفتیم سمت
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۶۱
روز میدان رفتن زنان(قسمت اول)
روز تشییع جنازه گریه نمیکردم. من مشوق مصطفی بودم برای ماندن در سایت نطنز. خدا را شاهد میگیرم؛ همین است که می گویم. من همین مصطفی را که الان هست میخواستم، نه مصطفای ترسو که از ترس جان کارش را رها کند.
اندازه دوست داشتنم به قدری است که الان اگر قدرت داشته باشم بچه ام را پس بگیرم، میگیرم. ولی با همه علاقهای که به او دارم، مرد بودنش را میخواهم. محکم بودنش را دوست دارم. هدفش را دوست دارم. پیرو آقا بودنش را دوست دارم.
هیچ وقت تشویقش نکردم که از کارش بیرون بیاید.
در مراسم تشییعش گفتم: خط قرمز مصطفی، مقام معظم رهبری بود.
اینکه بچه ام پیرو ولایت فقیه بود، به او افتخار می کنم. این که بچه ام جزو هیچ گروه و حزبی نبود، به او افتخار می کنم. شایعاتی شنیده بودم راجع به مواضع سیاسی اش. به همین خاطر وظیفه خود دانستم روز تشییع خط مصطفی را روشن کنم.
برای دکتر علی محمدی هم شایعه کردند که ایشان فلان طرفی بوده و فلان طور شده. برای هر کدام حرفی در آوردند که اسرائیل را تبرئه کنند. کسانی که این حرفها را میزنند، نفوذی اسرائیل اند و بس.
مصطفی مرد بزرگی بود. این را من بدون اغراق می گویم. نه حالا به صرف این که مادرش هستم. من به جز مادر بودن، دوستش هم بودم. مشاوره همدیگر بودیم. واقعا مرد بزرگی بود. این مرد بزرگ، مادری نمی خواست که پشت سرش شیون کند. مو پریشان کند و مردم را دور خودش جمع کند. من روز تشییع جنازه، کنار هیچکس راه نمیرفتم. برای خودم تنها میرفتم و آن حرفهایی که زدم، دقیقا حس می کنم حرف خود مصطفی بود. خواست خود مصطفی بود که من بگویم. و الّا من در خودم به شخصه چنین قدرتی را نمیدیدم. یعنی اگر در خواب می دیدم که یک مو از سر مصطفی کم شده، دیوانه میشدم. اگر فقط یک روز با او تماس تلفنی نداشتم، آن روز شب نمیشد. آن روز خواهرهایش میگفتند:《 بچه ها! سر به سرش نذارین. دور و برش نپلکین. امروز عزیز دردونه ش بهش زنگ نزده.》(راوی : مادرشهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۶۱ روز میدان رفتن زنان(قسمت اول) روز تشییع جنازه گریه نمیکرد
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۶۲
روز میدان رفتن زنان(قسمت دوم)
سالها بود آقا رحیم تنهایی، میرفت راهپیمایی. من خیلی حوصله ام نمیگرفت، نمیرفتم. تا جنگ بود، میرفتم. روزی که رئیس جمهور از مردم نظرخواهی کرد برای انرژی اتمی، اگر یادتان باشد یک ۲۲ بهمن بود. من با آقا رحیم رفته بودم راهپیمایی. هر دو شعار دادیم و این کار را تایید کردیم. من از اعماق وجود تایید کرده بودم. باید پایش می ایستادم. تا وقتی مصطفی بود، وظیفهام تشویق مصطفی بود، حالا هم ادامه راهش.
از وقتی مصطفی رفته، سعی کرده ام نگذارم هیچ کجا از او سوء استفاده شود. به هر قیمتی بوده جلوی این کار را گرفته ام. تقریباً دیگر همه شان مرا میشناسند. میدانند که مادر مصطفی مثل خود مصطفی شمشیرش برهنه است. جرأت نمیکند چیزی بر خلاف عقیده خود مصطفی عَلَم کنند.
امسال (۱۳۹۰) تاسوعا ما را برد بهشت زهرا؛ زیارت هفتاد و دو تن شهید حزب جمهوری. آنجا داشت با من صحبت میکرد، میگفت:《 مامان جون، متنفرم از کسی که شهدا رو طبقه بندی کنه. حالا به صرف اینکه این یه سرباز وظیفه بوده یا یه پاسدار، یا یه فرمانده. شهدا همه در مقابل خداوند یکسانند و اگر کسی بخواد این کار رو انجام بده، کار زشتی کرده. خدا خودش میدونه ارزش کدام شهید بالاتره یا بالاتر نیست.》(راوی: مادرشهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۶۲ روز میدان رفتن زنان(قسمت دوم) سالها بود آقا رحیم تنهایی،
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۶۳
روز میدان رفتن زنان(قسمت سوم)
شهید قشقایی راننده مصطفی بود. هفت سال با هم در جاده رفتند و آمدند. واقعا یار غاری که میگویند، شهید قشقایی بود. با هم خیلی دوست بودند. یک وقت مصطفی زنگ میزد، میگفت:《 رضا، من میام دنبالت.》
میگفتم: تو راننده یا رضا؟
میگفت:《 خیلی فرق نمیکنه. هردوتامون یکی هستیم. حالا هرکی بتونه.》
روز تشییع جنازه، فکر کردم چیزی بگویم که از مقام و جایگاه شهید قشقایی هم تجلیل شود. گفتم: شهدای دیگر به ویژه شهید قشقایی کمتر از پسر من نبودند و مصطفی از طبقه بندی کردن شهدا متنفر بود.
مطمئنم اگر از آن روز تا حالا کاری موردپسند مصطفی نکرده باشم، اینکه اعلام کردم پیرو خط رهبری بوده و شهید قشقایی را معرفی کردم، خیلی خوشحال است.
اکثر اوقات که آقای قشقایی می آمد دنبال مصطفی، آقا رحیم تعارفش میکرد، به زور می آوردش بالا برای صبحانه، جوان فوق العاده مودبی بود. همینطور دو زانو می نشست و سرش را می انداخت پایین.
مصطفی هم او را واقعا دوست داشت. هر کاری از دستش بر می آمد، برایش می کرد. راننده های شرکت با زور مصطفی استخدام شدند. چند تا جلسه گذاشت، داد و بیداد راه انداخت، تا آنها را استخدام کرد؛ یکی شان آقای قشقایی بود. میگفت:《حق اینا ضایع میشه.》
این اواخر یک روز به او گفته بود:《 رضا! ما با هم اومدیم. من هر پست و مقامی هم که بگیرم، مطمئن باش تو رو ول نمیکنم. تو همیشه باید همراه من باشی. محرمم هستی، محرمم باش.》
خوب، تمام کارهای مصطفی با تلفن بود؛ آن هم در ماشین. جلوی هر کسی نمیتوانست حرف بزند. شهید قشقایی واقعاً محرمش بود.
یک بار در حضور ما قشقایی تلفنی با مصطفی صحبت میکرد، ورد زبانش "جانم حاجی جان" بود. خیلی دوستش داشت.
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۶۳ روز میدان رفتن زنان(قسمت سوم) شهید قشقایی راننده مصطفی بود.
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۶۴
روز میدان رفتن زنان(قسمت چهارم)
مصطفی رانندگی اش فوق العاده بود. بی باک رانندگی می کرد. یک بار به قشقایی ها گفتم: تو رو خدا، این پسر سر به هوای من تشویقت نکنه به سرعت غیر مجاز؟ خواهش می کنم وقتی مصطفی جلسه داره، هم استراحت کن، هم اینکه آهسته رانندگی کن. اگر خدایی نکرده یه مو از سر این کم بشه، من میدونم و تو!
مصطفی خندید و گفت:《 رضا، خیلی ازش نترس. هرکار دلت خواست بکن. مطمئن باش من و تو باهم میریم. نمیمونی که این اذیتت کنه!》
آقا رضا هم خندید و گفت:《 حاج خانوم، چشم. قول میدم آهسته رانندگی کنم.》 روز واقعه، همین دوتا داخل ماشین بودند؛ مصطفی و رضا. محافظ نداشتند. مصطفی مسلح بود، ولی همیشه می خندید و می گفت:《 این ماس ماسک به درد که کسی نمیخوره مامان جون. کسی که بخواد منو ترور کنه، جوری نمیاد جلو که من بخوام از اسلحه استفاده کنم.》
با این حال من تاکید می کردم؛ همیشه با خودت داشته باش. میگفت:《 من همیشه اینو با خودم دارم. نگران نباش.》
وقتی بعد از شنیدن خبر رفتم خانه مصطفی، یک دلم پیش مصطفی بود، یک دلم پیش رضا. گفتم: تورو خدا بگین قشقایی چی شد؟
گفتند:《 قشقایی زنده ست. تو بیمارستانه.》
در کما بود. مادرش رفته بود دیدنش.
او هم دو - سه ساعت بعد از مصطفی شهید شد.
من و فاطمه الان دل رفتن به خانه مصطفی را نداریم.
یکی - دو بار رفتیم. هر بار در خانه اش را باز کردم، دیدم از خستگی روی مبل خوابیده. آخر، هر وقت می رفتیم خانهاش، آنقدر خسته بود که روی مبل دراز کشیده بود.
الان دیگر هیچ کداممان در آن خانه آرام نمی گیریم. اصلا نمی توانیم برویم. در طول این سه ماهی که از شهادت مصطفی می گذرد، همسر و بچه اش اینجا هستند. یک وقت برای آوردن لباسی چیزی می روند.
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۶۴ روز میدان رفتن زنان(قسمت چهارم) مصطفی رانندگی اش فوق العا
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۶۵
عیار این گوهر(قسمت اول)
جاذبه خاصی داشت. خیلی جاها که میرفت، همه جذبش می شدند.
امکان نداشت ما با او جایی برویم و بخواهیم کاری کنیم، ولی با در بسته مواجه شویم. خیلی موارد پیش آمده بود که می خندیدند، میگفتند؛ شما این جوان را به خودت آوردهای، ما نمیتوانیم به رویش نگاه کنیم، نه بیاوریم.
اگر برای کسی میخواست معامله ای انجام دهد یا کاری کند، به نحو احسن به نتیجه می رساند.
خیلی در کار پیش قدم بود. تا آنجا که از دستش بر می آمد، هر کسی هر کاری می خواست، برایش انجام می داد.
تمام قشرهای مردم و گروه های مختلف برای مصطفی سوختند.
او کسی را از خودش طرد نمی کرد. خیلی از بچه های گروه های مختلف را جذب و از استعدادشان استفاده میکرد. یکّه تازی نمی کرد. اگر می خواست یکی را از عقیده اش منصرف کند، بیشتر با شوخی و خنده و صمیمیت هدایتش می کرد. (راوی : مادر شهید)
[ آدم قدرشناسی بود، دست خالی نمی آمد.
بعد از جور شدن موضوع خواستگاری، برای من روسری هدیه گرفت. بعدها که تشکیل زندگی داد، هرچند سرش خیلی شلوغ شده بود، اما گاه زنگ می زد و می گفت اختصاصاً زنگ زدم حال خودت را بپرسم.
شنید احتیاج به بخاری داریم. سریع دوتا بخاری آورد خانه ما. گفت:《 ما هرجا میریم، شوفاژ کشی داره، احتیاجی به بخاری نداریم.》
این بخاری ها کار دوتا خانواده را راه انداخت. ](راوی : سمیه سادات شریفی)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۶۵ عیار این گوهر(قسمت اول) جاذبه خاصی داشت. خیلی جاها که میر
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۶۶
عیار این گوهر (قسمت دوم)
آموزش سربازی اش در سپاه قدس بود. برای ادامه خدمت منتقلش کردند به صنایع دفاع. آنجا یک پروژه دست گرفته بود. همان زمان شوهر خواهرم گفت:《 یه قانونی هست که بچه های قد بلند و خیلی لاغر رو معاف میکنن.》
به مصطفی گفتم: بیا برو دنبالش.
رفت. این قانون شامل حالش شد. با این حال آن پروژه صنایع دفاع را هم دنبال کرد. صنایع دفاع بابت بقیه خدمتی که آنجا کرد، به او حقوق داد. هم معافی اش را گرفت، هم با دوستانی آشنا شد که بعداً در کار به او کمک کردند و هم چیزی در آن جا ساخت که رتبه خوارزمی را دریافت کرد.
مسائل مالی را ریز و دقیق حساب میکرد حواسش به این مسائل خیلی جمع بود.
کمهزینه بود. مناعت طبع خاصی داشت. دو دست - سه دست لباس داشت که همیشه تمیز و اتو کشیده بود خیلی به نوع و کهنگی اش اهمیت نمیداد، ولی به تمیزی و مرتب بودن چرا. دوستانش می گفتند همیشه مصطفی اتو کشیده است.
هرکس خیلی اذیتش میکرد، ناراحتی اش یک لحظه بود. بعد می گفت مهم نیست. حتماً خیرش تو این بوده. هیچ چیز دنیا او را به هم نمی ریخت.
یک سال چند تا از بچه های دبیرستان را انتخاب کرده بودند برای المپیاد فیزیک. مصطفی را انتخاب نکردند. ناراحت شد، اما بروز نداد. از چیزی که ناراحت میشد، هیچ وقت به روی خودش نمی آورد.
گذشت، تا اینکه نتیجه کنکور آمد. آنها حتی در مرحله اول قبول نشده بودند، اما مصطفی رتبه فوقالعاده ای آورده بود.
همیشه سعی می کرد با عمل ثابت کند چه چیز اشتباه است و چه چیز درست. هیچ وقت با کسی وارد بحث نمی شد.
شرکت از نطنز جابجا شد، آمد تهران. مصطفی همه نیروهایش را با خودش آورد تهران. بعد دوباره انتقال داده شده به سایت نطنز. وقتی در این مورد از او سوال کردم که حالا چطور شده، چرا برای مدت طولانی در سایت نطنز میمانی؟ گفت:《 بعد از انتقالی من به سایت نطنز، همه نیروهام اومدن کاشان و نطنز، خونه گرفتن. الان که من میتونم تو تهران باشم، خدارو خوش نمیاد اینا دوباره آلاخون والاخون بشن، از کاشان برگردن تهران. به همین خاطر من ترجیح میدم خودم هفته ای سه - چهار روز برم نطنز، اواخر هفته برگردم تهران.》
تحمل این همه رفت و آمد را قبول کرد که نیروهایش به دردسر نیافتند. ( راوی: مادر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۶۶ عیار این گوهر (قسمت دوم) آموزش سربازی اش در سپاه قدس بود.
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۶۷
عیار این گوهر(قسمت سوم)
با اینکه علیرضا را کم می دید، خیلی برایش وقت می گذاشت. پارک می برد. خانه ما می آورد. به او میگفتم: مراقب بچه باش. دختر بچه نیست که خیلی دمخور مادرش باشه. بیشتر از شما الگو پذیری داره. سعی کن رابطه ات رو باهاش حفظ کنی.
معمولا این کار را می کرد. سال های اول و دوم، علیرضا زیاد به او عادت نداشت، ولی وقتی بابا شناس شد، وابستگی شدیدی پیدا کرد. هم بچه به او، هم او به بچه. اگر بچه تب میکرد یا یک ذره مریض میشد، مصطفی هم مریض میشد. فاطمه همیشه گله و شکایت داشت که حاج خانم! من به جای یک نفر، دو نفر را باید جمع کنم. مصطفی از بچه زودتر مریض میشود. واقعاً نمیدانم به پسر شما برسم، یا به نوه تان. مصطفی فوقالعاده به علیرضا حساس بود. همیشه زنگ میزد که:《 مامان جون! علی مریضه. برو ببرش دکتر.》
میرفتم، میدیدم حالا یک سرفه کوچکی کرده، یا یک ذره تب دارد!
بعد از به دنیا آمدن علی، از قول پسرش مرا مامان جون صدا می کرد، پدرش را هم بابا جون.
مشغله کاری اش خیلی زیاد بود، اما اینطور نبود که با سیاست بیگانه باشد. دقیقاً یادم است سال هشتاد و چهار که دکتر احمدی نژاد کاندیدای ریاست جمهوری بود، مصطفی خیلی فعالانه در ستاد حضور داشت. وضع مالی خوبی نداشت. یک سکه داشت، فروخت خرج پوستر های کوچک احمدی نژاد کرد.
برای دوره اولی که ایشان کاندیدا شده بود، خیلی تلاش کرد. ولی دوره بعد، حالا چه دلایلی باعث شده بود، دیگر مثل قبل وقت نگذاشت. بی تفاوت نبود، ولی شور و حالی که سال هشتاد و چهار من از او دیدم، دیگر دور بعد ندیدم.(راوی : مادر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۶۷ عیار این گوهر(قسمت سوم) با اینکه علیرضا را کم می دید، خیلی
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۶۸
عیار این گوهر(قسمت چهارم)
مرجع تقلیدش آیت الله خامنه ای بود. ترجیحا هر کسی را هم که آقا قبول داشت،مصطفی قبول داشت.
وقتی غنی سازی را انجام دادند، بچه های غنی سازی را فرستادند پیش آقا.
مصطفی را نفرستادند. بعد اسم آن ها را دادند برای قرعه کشی حج عمره باز هم اسم مصطفی را ندادند. خیلی کسل شد. به او گفتم: مادر، خدا جای دیگه جبران میکنه.
هنوز آن ها نرفته بودند حج عمره که بنده خدایی به او زنگ زد، گفت :《بیا برو حج واجب!》
گفتم : بهت گفته بودم غصه نخور. کاری که برای خدا می کنی، خدا جواب میده.
سال هشتاد و هفت به عنوان خدمه آشپزخانه رفت، حج واجب اش را به جا آورد. با آن همه مشغله کاری که داشت، یک هفته قبل از اولین کاروان رفت، سه روز بعد از آخرین کاروان برگشت.
رئیس کاروانش آقای متقی فرد با مصطفی خیلی صمیمی بود. سال های بعد هم می خواست او را ببرد، ولی مصطفی هر سال یکی از دوستانش را معرفی می کرد. هم به خاطر مشغله کاری، هم به خاطر اشتیاقی که دوستان داشتند. در ایام حج، یک فیلم هم خودش ساخت که تفاوت خادم را با زائر بیان میکرد. نظر تک تک آن هایی که آنجا بودند را درباره خادم و زائر پرسیده بود. آخرش می گوید:《 زائری که خادم باشه، چقدر خوبه که هم خادم باشه هم زائر.》
علی یک سال و دو - سه ماهش بود. گاها خیلی گریه می کرد. من میبردم در خیابان های اطراف،می چرخاندمش. خوشحال بودم از اینکه آرزویش برآورده شده و رفته مکه. روزی دو - سه بار هم زنگ میزدم. تماس ما برقرار بود، تا زمان بازگشت.
قربانی اش را همینجا کشتیم. ولیمه اش را در خانه خودمان دادیم. گفتم : هر کس رو میخوای دعوت کنی، دعوت کن.
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۶۸ عیار این گوهر(قسمت چهارم) مرجع تقلیدش آیت الله خامنه ای بود
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۶۹
عیار این گوهر(قسمت پنجم)
آخرین بار در متروی دانشگاه شریف او را دیدم؛ سال ۸۸ با علیرضا بود. خیلی او را می بوسید. گفتم: چه خبرته، این قدر لوسش می کنی؟ خیال کردی هیچ کس پسر نداره؟
گفت: علیرضا دنیای منه. آرزوهای زیادی براش دارم.
همان جا قضیه ی خوابش را تعریف کرد که حضرت فاطمه (س) پسری به نام علی اصغر به او هدیه داده.
گفتم: پس چرا اسمش رو علیرضا گذاشتی؟
گفت:《نظر اطرافیان بود.》
چند ماه بعد، تماس گرفت. میخواست تولد فرزندم را تبریک بگوید. شوخی می کرد می گفت: پسر تو زشته، پسر من خوشگله.
خبر قبولی مادرش را در دانشگاه داد. خیلی ابراز خوشحالی می کرد.
در مجموع به درسش خیلی اهمیت می داد. یک بار مرا واسطه کرد با عطیه صحبت کنم تا درسش را ادامه بدهد. بعد از ازدواج به فاطمه می گفت عطیه. چون در خانه از بچگی عطیه صدایش می کردند.
گفت :《بگو به لیسانس قانع نباشه. دوست دارم پیشرفت کنه. تو خونه نمونه که کسالت آوره چون من اغلب خونه نیستم، حوصله ش سر میره.》
وقتی خودم در دانشگاه قبول شدم، مصطفی خیلی ابراز خوشحالی کرد. گفت: خانم سادات! خیلی کار خوبی کردی دانشگاه شرکت کردی.
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۶۹ عیار این گوهر(قسمت پنجم) آخرین بار در متروی دانشگاه شریف او
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۷۰
قدر زر، زرگر شناسد(قسمت اول)
تنها مهمانی که خانه خود مصطفی آمد، حضرت آقا بود. بقیه را در منزل خودمان پذیرش کردیم. روز سوم شهادت مصطفی به ما گفتند:《 فرمانده کل سپاه می خواد بیاد.》
گفتم:《باشه تشریف بیارن.》
بعد مدام امروز و فردا میشد. شب هفت فرا رسید ما چیذر بودیم؛ وسط مراسم شب هفت. اطلاع دادند:《 پاشین بیاین، دارن میان خونتون.》
من مطمئن بودم کسی که میخواهد بیاید، خیلی بالاتر از این حرفهاست که اینطور ما را از داخل جمع می برند. مطمئن بودم حضرت آقاست. بلند شدیم، چند نفری رفتیم. گفتم:《 بریم خونه ما.》 گفتند:《 نه. یه خورده اونجا رو از لحاظ امنیتی نمیشه کنترل کرد. بیاین خونه خود مصطفی.》 رفتیم داخل، نشستیم. موبایل ها را جمع کردند. آنجا بود که گفتند:《 حضرت آقا میخواد بیاد.》علیرضا هی این طرف و آن طرف می پلکید. مرتب سوال می کرد:《 عکس بابام چرا اینجاست؟ چرا این شکلیه؟》
هنوز نمی دانست در شهید شده. ما در هیچ کدام از مراسمهای مصطفی نبرده بودیمش. مدام از مامانش می پرسید:《 بابام کی میاد؟》
او هم فرستادش پیش من. گفت:《 برو از مامان جونت بپرس. من نمیدونم.》من هرچه فکر کردم، دیدم نمیتوانم چیزی به بچه بگویم که دروغ باشد. نمی توانم راستش را هم بگویم. گفتم: بابات رفته ماموریت.
گفت:《 کی میاد؟》
گفتم: علی! بابات رو خدا فرستاده ماموریت. هر وقت نوبت ما هم بشه. ما هم میریم ماموریت. ولی بابایی دیگه از ماموریت برنمیگرده.
چیزی نگفت. بعد مرتب میپرسید:《 کی میخواد بیاد خونمون؟》
گفتم: یکی میخواد بیاد که دوست باباییه. بابایی خیلی دوسش داره. مرتب سوال کرد تا حضرت آقا آمد. بردمش نزدیک و گفتم:《 علی خیلی وقته منتظرتونه.》
علی خیلی دیر جوش است. بغل ماها خیلی نمی آید. ولی پرید بغل آقا. دستش را انداخت دور گردنش. آقا مجبور شد عصایش را بدهد دست یکی از همراهان و او را بغل کند.
وقتی علی به آقا چسبیده بود، حس می کردم شوق و علاقه خود مصطفاست. بچه ای که اصلاً با کسی جور نبود، تا لحظات آخر روی پای ایشان نشسته بود، نمی آمد پایین. وقتی آمد که آقا می خواست یادداشت اهدایی قران ها را بنویسد. آنجا هم دوباره رفت و ایشان را بوسید.
شور و شوقی که من در علی میدیدم، چیز طبیعی نبود.
آقا از مصطفی صحبت کرد. اینکه مقام شهید خیلی بالاست و قلم عالِم از خون شهید برتر است. حالا وقتی شهید عالِم هم باشد، دانشمند هم باشد، از هر دو امتیاز برخوردار است.
به ایشان گفتم من جلو غریبه ها گریه نمی کنم مبادا خوشحال بشن.
فرمود:《 غریبهها با این کاری که انجام دادن، خوشحال شدن. حالا هم غلط می کنن که خوشحال بشن. گریه حق مادره. ما این حق رو از شما نمی گیریم. شما میتونی هر وقت که دلت خواست گریه کنی.》
حضرت آقا حس عجیبی نسبت به شهادت مصطفی داشت. جدای از اینکه پیام فرستاد و برای دادن تسلّی به منزل تشریف آورد، در خطبه های نماز جمعه گفت:《 شهیدی که شهادتش دل ما را سوزاند.》(راوی: مادر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۷۰ قدر زر، زرگر شناسد(قسمت اول) تنها مهمانی که خانه خود مصطفی
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۷۱
قدر زر، زرگر شناسد(قسمت دوم)
مصطفی جوانترین دانشمند شهید هسته ای و در ضمن جزو اولین شهدای نسل سوم بود. البته شهید رضایی نژاد هم بود؛ دو سال از مصطفی بزرگتر. مصطفی تک پسر ما بود. با این وجود فوق العاده عاطفی بود، ولی اینجوری که لوس باشد و حس کند نسبت به خواهرانش برتری دارد.
من و آقا رحیم اصلا دختر و پسر برایمان مهم نبود. حتی آقا رحیم به دختر ها خیلی بیشتر از مصطفی محبت میکرد. ولی نسبت به تربیت خیلی حساس بودیم. از وقتی میرفت مدرسه تا برگردد خانه، کلی فکرم مشغول بود. خدایی نکرده ماشین نزندش، این طوری نشود. آن طوری نشود.
همیشه این دل نگرانی را داشتم. در هر سن و سال یک جور نگرانی.
تمام دورانی که در خوابگاه بود، مدتها شماره میگرفتم تا شماره خوابگاه آزاد شود. اگر در اتاق نبود بچهها میگشتند، هرجا شده بود، او را پیدا می کردند که با من حرف بزند و خیالم را راحت کند.
آن موقع موبایل و اینها نبود. یا اگر بود ما نداشتیم.
الان همه دلشوره هایم تمام شده. دیگر نگران نیستم. دیگر از کسی سراغش را نمیگیرم.
روز شهادتش با اینکه تلویزیون اعلام کرد، من ناامید نبودم. حول و حوش ساعت یازده بود که همه می دانستند. با این حال من باز هم داشتم به دوستانش زنگ میزدم که ببینم از او خبر دارند یا نه. می دیدم هیچ کس جواب نمی دهد. همه رد تماس میدادند.
همیشه نگرانش بودم. این نگرانی همیشه بود. کم و زیاد میشد، ولی هیچ وقت تمام نمی شد. میخواست برود مسافرت، از وقتی مسافرت شروع میشد، من دعا می خواندم و برایش صدقه میدادم تا برود و برگردد.
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۷۱ قدر زر، زرگر شناسد(قسمت دوم) مصطفی جوانترین دانشمند شهید
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۷۲
(قسمت آخر)
قدر زر، زرگر شناسد(قسمت سوم)
یکی از دوستانش می گوید به او گفتم:《 بچه ننه! بیا زودتر برو که الان میگی مامانم اومده کار مهمی داره. میدونم مامانت اومده ببیندت. کار مهمی هم نداره.》
میگفت:《 شاکی میشد. داد و بیداد میکرد که نه، اینطوری نیست. حالا فرض کن که اینجوریه. من عزیز دردونه شم حالا میگی چی؟》
خودش هم به این کار میبالید. با اینکه بچه خیلی محکمی بود، در مقابل من سعی می کرد مطابق توقع من باشد. یعنی خودش را برایم لوس می کرد، یا وقتی که از دانشگاه می آمد، حتماً لباسهایش را می آورد من بشویم.
بچه ها می گویند:《 ما دیدیم لباسهای نشسته ش رو میبره خونه، ولی نمیدونستم چرا. آقای اکبری ازش پرسید مصطفی، چرا لباساتو جمع می کنی تو ساک میبری؟ گفت این لباسها رو مامانم دوستداره بشوره. وقتی لباسهای منو میشوره، دیگه فکر نمیکنه بزرگ شدم و همه کارها از او جدا شده.》
بعد از شستن می برد خودش اتو می زد. مرتب میکرد. میپوشید. به همه احساسات من جواب می داد. وقتی می آمد، پل خودش را برایم لوس می کرد که فلان غذا را دوست دارد، حتماً برایش درست کنم. من هم فقط بگوید چه کاری بکن، تا برایش انجام دهم. با بچه های خوبی هم اتاق شد. آقای حاجی لو؛ مهندسیشیمی بود و فرزند روحانی. آقای اکبری؛ فرزند شهید و دانشجوی برق. آقای توحیدی؛ از رتبه های تک رقمی و دانشجوی برق و آقای جمالی.
مصطفی از این بابت که بچههای خوبی دمخور شده بود، شانس آورده بود. همه مثل خودش بودند.
شاگرد اخلاق آیت الله خوشوقت بود.
بچه ها میگویند به حاج آقا گفته بود:《 ذکری به من یاد بدین که من شهید بشم.》
حاج آقا گفته بود:《 شما الان فقط وظیفه تونه اونجا(سایت نطنز) خدمت کنید. خدمت شما در اونجا ظهور آقا امام زمان(عج) را نزدیک می کنه.》
دوستانش بعد از شهادت مصطفی رفتند به حاج آقا گفتند:《 حاج آقا چه ذکری به مصطفی یاد دادی؟》
حاج آقا گفته بود:《 تا همین جا دیگه کافیه. بهتره شما خدمت کنید. نیازی نیست برید ذکر یاد بگیرید.》(راوی : مادرشهید)
پایان
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌