مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۲۲ طعم زیارت عاشورا(قسمت سوم) همراه یکی از دوستانش با خدا قر
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۲۳
کنکور غیرت (قسمت اول)
سال دوم راهنمایی با مصطفی آشنا شدم . من میز دوم می نشستم ، مصطفی جای دیگر. میزها سه نفره بود. یکی از بچه ها که تو میز ما بود، جثه ی بزرگی داشت و بیشتر جای میز را می گرفت. من اعتراض کردم یا جای مرا عوض کنید ، یا جای او را. سر همین جا به جایی مصطفی شد هم میزیِ من.
جزو شاگردهای متوسط بودیم. چه من، چه مصطفی. خیلی درس نمی خواندیم. ولی ریاضی مان خوب بود. بقیه درس ها مخصوصا حفظ کردنی ها را متوسط بودیم. شیمی مصطفی هم خوب بود.
برای کنکور، یک سال با هم خواندیم . قرار گذاشته بودیم روزی ده ساعت تو کتابخانه ی حجازی بخوانیم. طوری برنامه ریزی می کردیم که هر جور شده از ده ساعت کمتر نشود. دو ساعت می خواندیم، نیم ساعت استراحت می کردیم . موقع برف، برف بازی می کردیم. موقعی که هوا خوب بود ، شوخی و خنده مان به راه بود. می رفتیم تو صف نانوایی، یک نان می خریدیم و همراهش چیز دیگر می خوردیم. هر روز نوبتی یک نفر پولش را می داد. بعضی وقت ها موقع استراحت، فوتبال بازی می کردیم.
بیشترین تلاشمان در ماه مبارک رمضان بود . دیگر منزل نمی رفتیم. اول صبح تا نزدیک افطار با هم بودیم. ماه رمضان خیلی به ما فشار آمد. بعد هم که خدا کمک کرد و مصطفی تهران قبول شد ، من همدان . ولی باز با هم مرتبط بودیم. من می رفتم خوابگاه او، او می آمد دانشگاه ما.
(راوی: سید حسن خاتمی، دوست مصطفی)
#رحیم_مخدومی
📚 @madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۲۳ کنکور غیرت (قسمت اول) سال دوم راهنمایی با مصطفی آشنا شدم
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۲۴
کنکور غیرت( قسمت دوم)
وقتی می رفتیم خانه شان مهمانی، می گفت: « بچه ها خیلی بخورین. پول بابای من حسابی حلاله.»
مصطفی پاک دستی را از پدرش یاد گرفته بود. پدرش می گفت وقتی با مینی بوس کار می کردم ، کرایه مسافرهایی را که اوضاع درست و حسابی نداشتند، جدا می گذاشتم و بعد صدقه می دادم. ( راوی: وحید بهرامی نوید)
💠
بلافاصله بعد از دیپلم، کنکور دانشگاه شرکت کرد. اصلا درس نخواند. رتبه ش پنج هزار شد. می توانست مهندسی دانشگاه همدان برود ، ولی نرفت. فقط دانشگاه شریف را می خواست. نشست یک سال درس خواند. فقط درس می خواند. مسجدش هم ترک نمی شد. هیئتش را می رفت. اگر نانی چیزی می خواستم ، برایم می گرفت. کاری داشتم، انجام می داد. ولی بیشتر . وقتش روی درس بود. فقط کتاب های مدرسه را می خواند. به آبجی ها هم یاد داده بود:« فقط کتاب! خارج از کتاب چیزی نیست. چیزی که به ما یاد دادن، کتابه»
هر چهار تا بچه هایم با رتبه های فوق العاده خوب و بدون کلاس کنکور قبول شدند. مصطفی اصلا اهل کلاس خصوصی و این برنامه ها نبود. ولی رتبه ش همانی بود که دلش می خواست. این بار رتبه ش شد هفتصد و بیست و نه.
برای ثبت نام دانشگاه ، با هم آمدیم. با اتوبوس از همدان آمدیم تهران. شب، خانه ی یکی از بستگان ماندیم. بعد از ظهر روز بعد، زمان ثبت نامش بود. رفتیم دانشگاه شریف، ثبت نام کردیم. خوابگاه هم برایش در خوابگاه زنجان گرفتم. تمام این چهارسال تو همین خوابگاه بود.
سال های اول، تند تند می آمد همدان. هم من خیلی دلتنگی می کردم، هم خودش. هر اندازه که من نیاز داشتم ببینمش، می آمد. کافی بود بگویم بیا. سال های بعد که کارهایش بیشتر شده بود ، این رفت و آمدها کمتر شد.
یک سال بعد از قبولی مصطفی ، من ریاضی دانشگاه آزاد قبول شدم. منتها دختر بزرگم داشت ازدواج می کرد، نتوانستم بروم. ماند تا وقتی که دختر کوچکم دانشگاه قبول شد. او که رفت دانشگاه ، از زور تنهایی و تشویق بچه ها ، دوباره کنکور دادم. خیلی سال بود با درس فاصله گرفته بودم. این بار زمین شناسی پیام نور قبول شدم. این رشته را دوست داشتم. تا حالا هم پنجاه و دو واحد پاس کرده ام. (راوی: مادر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚 @madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۲۴ کنکور غیرت( قسمت دوم) وقتی می رفتیم خانه شان مهمانی، می گف
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۲۵
کنکور غیرت (قسمت سوم)
دوران دانشگاه مصطفی نتوانستیم کوچ کنیم تهران. چون دختر کوچکم؛ فاطمه، دبیرستان تیزهوشان همدان درس می خواند. اگر می خواستیم جا به جا شویم، مجبور بودیم مدرسه اش را تغییر بدهیم . این را نمی خواستم. چون جایی که درس می خواند، برایم مهم بود.
سال هشتادوپنج فاطمه کنکور داد و پلیمر رنگ امیرکبیر قبول شد. یک ترم در تهران درس خواند. همان یک ترم کلی گریه و زاری کرد؛ که شما هم حتما باید بیایید تهران .
مصطفی تهران بود، ولی وقت نداشت حتی به خانه ی خودش سر بزند، چه رسد به فاطمه. فاطمه خیلی دلتنگی می کرد. می گفت:« اگر شما نیایید، من رشته م رو تغییر میدم، میام مکانیک همدان.»
رتبه ش خیلی عالی بود. مکانیک همدان با رتبه ی دو_سه هزار هم می شد رفت. حیفم آمد. با پدرش صحبت کردم، جمع کردیم آمدیم تهران. البته خود مصطفی هم در این تصمیم بی تاثیر نبود. به فاطمه می گفت:« موقعی که من درس می خوندم، اگه مامان و بابا اینجا بودن، من دردسر کمتری داشتم . اگه تو هم تلاش کنی، اینا رو می تونیم بکشونیم بیاریم اینجا. چون ما دو نفریم. اگه بیان برای هر دو تامون خوب میشد.»
آقا رحیم بازنشسته شده بود. دیگر کاری تو همدان نداشت. تابستان هشتاد و شش آمدیم تهران.(راوی: مادر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚 @madaran_e_delvapas
❌ کپی رمان در ایتا ممنوع ❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۲۵ کنکور غیرت (قسمت سوم) دوران دانشگاه مصطفی نتوانستیم کوچ ک
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۲۶
کنکور غیرت(قسمت چهارم)
مصطفی موقع تحصیل ، بیشتر کارهای آزمایشگاهی و عملی می کرد. اکثر وقتش را در آزمایشگاه می گذراند. پروژه ی لیسانسش که غشای پُلیمری بود، بیشتر از حد یک فوق لیسانس زمان برد. تقریبا هشت_نُه ماه روی آن کار کرد. بلافاصله بعد از ، قصد ادامه تحصیل داشت . موقع امتحان کارشناسی ارشد، سرباز بود. کارت ورود به امتحان هم گرفت، ولی جا ماند!
گروهبانی که مسؤولش بود، فراموش کرده بود برگه مرخصی اش را امضا کند. مصطفی در پادگان گیر افتاده بود. می گفت:« خیلی به گروهبان زنگ زدم، ولی برنداشت.»
من خیلی نگرانش بودم. به بچه های خوابگاه زنگ زدم . دوستانش گفتند:« کارتش اینجاست، جا مونده!»
خیلی ناراحت شدم. تا فردا صبح صبر کردم. دوباره زنگ زدم. گفتند:« نیومده» خیلی گریه کردم. بعد که دیدمش گفت:« مامان، من به خاطر دل تو، تموم اون پادگان رو دور زدم تا راهی برای فرار از پادگان پیدا کنم، برم امتحان بدم، ولی نشد. بهت قول میدم تو اولین فرصت دوباره امتحان بدم.»
بعدها مشغله ش به قدری زیاد شد که فرصت پیدا نکرد. (راوی: مادر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚 @madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۲۶ کنکور غیرت(قسمت چهارم) مصطفی موقع تحصیل ، بیشتر کارهای آزم
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۲۷
پارکاب (قسمت اول)
بچه ای نبود که فقط درس بخواند. خیلی هوشیار بود. درس را در کلاس یاد می گرفت. در کنار درس، کار می کرد. به من کمک می کرد. ورزش هم می رفت؛ کُشتی می گرفت. زمان بچگی به خاطر کُشتی خوبی که می گرفت، بچه ها اسمش را گذاشته بودند مصطفی پلنگ. می گفتند؛ هیچ کس جرأت نمی کند با مصطفی کُشتی بگیرد.
وقتی کمی از آب و گل در آمد رفت سر کار.
بیکار نمی ماند. اولین کار، خیاطی بود. خیاط آدم مؤمنی بود و از آشنایان بنده. تابستان می رفت پیش او. جادگمه می زد. زمان مدرسه هم هر چقدر وقت داشت، می رفت. کارهای بیرون از خانه روی دوش او بود؛ خرید، آوردن آب خوراکی از بیرون و ...
منزل ما جایی بود که آب لوله کشی نداشت. در معابر شیرهای بزرگ آب خوری گذاشته بودند؛ به نام فشاری. شاسی داشت. فشار می دادند، آب تصفیه شده می آمد. مردم ظرف می بردند از این فشاری ها ، آب خوردن بر می داشتند.
این بچه روزی چند مرتبه حدود یک کیلومتر فاصله را می رفت، آب می آورد.
از آب چاه منزل برای مصرف غیرخوراکی استفاده می کردیم . (راوی: پدر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚 @madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۲۷ پارکاب (قسمت اول) بچه ای نبود که فقط درس بخواند. خیلی هوشی
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۲۸
پارکاب (قسمت دوم)
من سال شصت و نه از شهربانی آمدم بیرون. مدتی با تاکسی و سواری و این چیزها کار می کردم. تاکسی مال یکی از دوستان بود، کمکی میرفتم. بعد از مدتی از طرف اداره ی راه به ما سهمیه مینی بوس دادند. چون پول خریدش را نداشتم، با یک نفر شریک شدم. عیال وار بودم و مشکلاتم خیلی زیاد. حتی زمانی فرارسید که دیگر چیزی نداشتم. این جا بود که لطف خدا شامل حالم شد و این مینی بوس به اسمم در آمد. با آن شریکی کار می کردیم. مصطفی هم کمکم می کرد. با این که جثه ی نحیف و کوچکی داشت، زبر و زرنگ بود. ماشین را نظافت می کرد. پای رکاب می ایستاد؛ درست مثل یک شاگرد. شبها وقتی میرسیدیم خانه، ماشین را جارو میزد، تمیز میکرد. دل من حسابی گرم می شد.
با کمک او احساس تنهایی نمیکردم. در آن برهه که احتیاج به کمک داشتم، این بچه گاه تا ساعت یک نصفه شب با من بود. (راوی: پدر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۲۸ پارکاب (قسمت دوم) من سال شصت و نه از شهربانی آمدم بیرون. مدت
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۲۹
پارکاب (قسمت سوم)
در عالم بچگی، خیلی تبحر داشت. ماشین بد قلق بود. در زمستان های سرد همدان وقتی خاموش می شد، روشن کردنش کار همه کس نبود. فقط کسی که تخصص داشت، میتوانست روشنش کند. مصطفی دیده بود که من چه طور این ماشین را روشن می کنم. موقع نیاز، درست مثل من روشنش می کرد اگر لاستیک پنچر می شد، جک می زد زیر ماشین، چرخ را شل می کرد، لاستیک را در می آورد -درآوردن بچه رینگی لاستیک ماشین، کار هر کسی نیست- تیوپ را می کشید بیرون، می داد دست آپاراتی، پنچری اش را می گرفت، می انداخت داخل لاستیک و داخل رینگ و بچه رینگی را می زد و باد می کرد. تنهایی همه ی این کارها را می کرد!
یک وقتهایی مینی بوسم خیلی اذیت می کرد. وقتی با موتور این ماشین ور می رفتم تا درست شود، مصطفی دم دستم بود. سنگ صبورم بود، یار غارم بود.
گاهی بی خبر از من می نشست پشت فرمان. بچه بود. به زور پاش به کلاج و ترمز می رسید. مینی بوس را برمیداشت، می برد. تمیز می کرد، می آورد.
طبیعت همدان خیلی سرد است، گازوئیل از سرما سفت می شود. پمپ ماشین هم کشش نداشت. باید آتش می گذاشتیم زیر باک، تا گازوئیل گرم شود. بعد پمپ می زدیم تا گازوئیل یخ کرده از لوله ها بیاید بیرون و گازوئیل گرم برسد به فیلترها. بعد به سر سوزن ها. یکی یکی باید لوله های فارسونگا را هواگیری می کردیم تا ماشین روشن شود. همه ی این ها را این بچه انجام می داد.
وقتی همکارانم میدیدند به مصطفی احسنت میگفتند. (راوی: پدر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۲۹ پارکاب (قسمت سوم) در عالم بچگی، خیلی تبحر داشت. ماشین بد قلق
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۳۰
بچه شهرستانی(قسمت اول)
مصطفی به واسطه ی رفاقتی که با آقا روح الله داشت، هفته ای سه - چهار بار می آمد خانه ی ما. مرا خانم سادات صدا میزد به سادات خیلی احترام میگذاشت.
خیلی شوخ بود و راحت. وقتی می آمد این جا، احساس نمی کردیم غریبه آمده. هر چه داشتیم با هم میخوردیم. اصطلاحی داشت، میگفت یخچالتان را جارو کردید، آوردید سر سفره! یعنی هر چه ته مانده غذا از روزهای قبل مانده! میگفت و می خندید.
یک روز مشخصات فاطمه را داد و گفت بیا دانشگاه ببینش.
رفتم دانشگاه، فاطمه را پیدا کردم. گفتم: مصطفی احمدی روشن منو فرستاده با شما درباره ی امر خیر صحبت کنم.
گفت:《نمیشناسمش.》
گفتم:همون دانشجوی مهندسی شیمی. قد بلندی داره، شهرستانیه، بچه همدانه!
گفت:《من با شهرستانی ازدواج نمی کنم!》
شب مصطفی آمد خانه ی ما برای گرفتن جواب. گفتم نشناختت، بعد هم گفت من با شهرستانی جماعت ازدواج نمی کنم.》
خیلی بهش برخورد. شلوغش کرد:《من حالا نشونش می دم. این تهرانی ها هنوز شهرستانی ها رو نشناختن. من حتما باهاش صحبت می کنم.》
ول کن نبود. تمام جزئیات برخورد فاطمه را از من پرسید:《چطوری حرف زد؟ چه حالتی داشت؟ چه کلماتی به کار برد؟ . . .》
چند وقت بعد دانشگاه اردوی راهیان نور گذاشت و فاطمه خانم ثبت نام کرد. مصطفی که خبر داشت، به خواهرش زهرا گفت:《بیا بریم که وقتشه.》
اسم خود و خواهرش را نوشت اردو. به زور به ما هم گفت بنویسید. خلاصه قشون کشی راه انداخته بود!
گفتم: بابا، ما کار داریم. نمیتونیم.
گفت:《نه، الّا و بلّا باید بیایید.》
مگر میتوانستیم بگوییم نه! ولمان نمی کرد، تا راضی شویم. (راوی: خانم سمیه سادات شریفی واسطه ازدواج مصطفی با خانم بلوری)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۳۰ بچه شهرستانی(قسمت اول) مصطفی به واسطه ی رفاقتی که با آقا رو
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۳۱
بچه شهرستانی(قسمت دوم)
خلاصه همه ثبت نام کردیم. مصطفی وقتی تصمیم به کاری می گرفت آن قدر اراده داشت که برای رسیدن به نتیجه، همه ی فرصت های ممکن را بسیج کند. سفر آغاز شد. در طول سفر خیلی التماسمان کرد، برویم سراغ فاطمه و صحبت کنیم، نظرش را بگیریم.
ما هم سعی می کردیم، ولی فاطمه راه نمی داد. تا این که زهرا فرصتی پیدا کرد و بسیار مختصر و کوتاه با او حرف زد.
جوابی که شنید باز هم ناامید کننده بود:《من قصد ازدواج ندارم. فعلا هم اصلا به این موضوع فکر نمی کنم.》
در مسیر بازگشت به تهران، مصطفی خیلی در تب و تاب بود. احساس می کرد فرصت دارد تمام می شود و او هنوز نتوانسته جواب روشنی از فاطمه بگیرد. مدام اصرار داشت برویم باز صحبت کنیم. خصوصیات مصطفی را بگوییم و تاکید کنیم مصطفی توانایی خوشبخت کردنش را دارد.
میگفت:《بگید از لحاظ کاری میتونه روی من حساب کنه. من خیلی آدم با پشتکاری هستم. شهرستانی ها اهل کارند. خیلی با تهرانی ها فرق دارند . . .》
مانده بودیم، چه کار کنیم. بین اصرارهای مصطفی و آنچه می دانستیم فعلا وقتش نیست، گیر افتاده بودیم.
خیلی های دیگر در بسیج دانشگاه بودند که مصطفی می توانست انتخابشان کند، اما حجب و حیا و ویژگی های منحصر بفرد فاطمه، حسابی مجذوبش کرده بود.
(راوی: خانم سمیه سادات شریفی؛ واسطه ازدواج مصطفی با خانم بلوری)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۳۱ بچه شهرستانی(قسمت دوم) خلاصه همه ثبت نام کردیم. مصطفی وقتی
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۳۲
بچه شهرستانی(قسمت سوم)
مصطفی گشته بود شماره دانشجویی فاطمه را پیدا کرده، نمره ها و وضعیت درسی اش را رصد کرده بود. منزل او را پیدا کرده، اطلاعاتی از خانواده و محیط زندگی اش به دست آورده بود. وقتی فاطمه این موضوع را فهمید، خیلی ناراحت شد، اما مصطفی آدم زرنگی بود. کورکورانه جلو نمی رفت.
قضیه که به اینجا رسید، موضوع را با مادرش در میان گذاشت. می گفت:《نظر مادرم برام خیلی مهمه.》
صدیقه خانم، قضیه را جدی نگرفت. می دانست چه پسری تربیت کرده، مصطفی را خیلی قبول داشت. به همین خاطر حاضر نبود هر کسی را به عنوان عروس خودش انتخاب کند. هنوز باورش نشده بود دختری لایق پسرش پیدا شده. با این حال، اصرار مصطفی او را هم وارد معرکه کرد. از همدان آمد تهران. رفت دانشگاه، فاطمه را پیدا کرد، ولی با او صحبت نکرد. وقتی برگشت منزل ما، چند روزی برای منصرف کردن مصطفی وقت گذاشت. با او بحث کرد، اما مصطفی او را قانع کرد!
جلب رضایت مادر، برای او خیلی مهم بود.
مصطفی اطرافیان را در خصوص انتخاب خودش، هم راضی کرد، هم به خط!
فاطمه همچنان روی نظر منفی اش پافشاری می کرد.
مصطفی خواهر دومش زهرا را از همدان کشاند تهران فاطمه را ببیند و اگر شد با او صحبت کند.
زهرا فاطمه را در دانشگاه ملاقات کرد، ولی او هم موفق نشد رضایت بگیرد.
تا اینکه مصطفی تصمیم گرفت زور آخرش را بزند و قضیه را یک طرفه کند.
یک روز به من گفت:《خانم سادات! برو برای آخرین بار با فاطمه خانم صحبت کن. اگه واقعا نظرش منفی بود و قاطعانه گفت نه، بهش اطمینان بده برای اینکه تو محیط دانشگاه راحت باشه، من قول می دم دیگه موضوع رو دنبال نکنم. به شرط اینکه فقط چند دقیقه به من اجازه بده باهاش صحبت کنم.》
گفتم: باشه من سعی ام را می کنم. ( راوی: خانم سمیه سادات شریفی؛ واسطه ازدواج مصطفی با خانم بلوری)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۳۲ بچه شهرستانی(قسمت سوم) مصطفی گشته بود شماره دانشجویی فاطمه
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۳۳
بچه شهرستانی(قسمت سوم)
با مرضیه خواهر بزرگ مصطفی رفتیم دانشگاه. به فاطمه گفتیم: خانواده مصطفی به خاطر موضوع شما اومدن تهران. اگه میشه به عنوان آخرین اقدام، اجازه بده خود مصطفی چند کلام با شما صحبت کنه.
فاطمه گفت:《من اینجوری نمیپسندم. باید حتما خانواده م در جریان باشند.》
گفتم: آقا مصطفی نظرش اینه که اگر پاسخ منفی بود، دیگه موضوع به خانواده کشیده نشه. همین جا تموم بشه.
با اصرار من و مرضیه پذیرفت.
من احساسم این بود که بعد از اردوی جنوب، نظر فاطمه نسبت به مصطفی کمی عوض شده بود. به همین خاطر مدام دلداری می دادم. می گفتم: درست می شه.
میدانستم اگر مصطفی خودش با فاطمه صحبت کند، حتما دلش را به دست می آورد. چون جاذبه ای داشت که دشمنش را هم مجذوب می کرد. نامردی که بمب چسباند به ماشین او، اگر چهره به چهره می شد، این کار را نمی کرد.
خلاصه، قرار را گذاشتیم و مصطفی آمد. هدیه ای در دستش بود؛ کتاب نهج البلاغه کادو شده. گفت اگر پاسخش منفی هم باشد، این هدیه را خواهم داد و قضیه را تمام خواهم کرد.
در حیاط مسجد دانشگاه حاضر شدیم. من کمی از آنها فاصله گرفتم تا راحت حرفهایشان را بزنند. ده - پانزده دقیقه صحبت کردند. مصطفی نهج البلاغه را به فاطمه هدیه داد و خداحافظی کرد.
یادم است چهره ی مصطفی از خوشحالی برافروخته شده بود.
گفتم: چی شد؟
هورا کشید، گفت:《آخ جون! حسابی دلش رو به دست آوردم. فکر کنم قبول کنه. بهش گفتم فکر میکنی شهرستانی ها عرضه ندارند؟ من به شما ثابت میکنم که عرضه ی شهرستانی ها بیشتر از تهرانی هاست!》
مصطفی آدم تیز و باهوشی بود. هنوز از فاطمه پاسخ مثبتی نگرفته میدانست حرف هایی که زده کار خودش را کرده است. (راوی:خانم سمیه سادات شریفی؛واسطه ازدواج مصطفی با خانم بلوری
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۳۳ بچه شهرستانی(قسمت سوم) با مرضیه خواهر بزرگ مصطفی رفتیم دانش
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۳۴
تحریم ها سخت میشود و مصطفی سخت تر (قسمت اول)
سال سوم دانشگاه بود. به من زنگ زد، گفت:《دختری تو دانشگاه مون هست که از لحاظ اعتقادی ملاک هاش قابل قبوله. اگه شما اجازه بدین، میخوام باهاش صحبت کنم. اونم در حضور همسر دوستم؛ روح الله اکبری.》
گفتم: اشکالی نداره.
چند بار تاکید کرد:《مامان جون! خودت داری اجازه می دی آ! بعدا حرف و حدیثی نباشه؟》
گفتم: نه مادر. چه حرف و حدیثی؟
صحبت های مقدماتی را انجام داد. خواهر بزرگش؛ مرضیه را فرستادم تا دیدار و صحبتی با خانم داشته باشد. بعد هم اجازه بگیرد برای خواستگاری. مرضیه رفت و پسندید، اما تا برنامه ی خواستگاری یک سال فاصله افتاد. موکول شد به فارق التحصیلی مصطفی.
روز خواستگاری، با اتوبوس جاده ای راه افتادیم سمت تهران. از قضا اتوبوس در بین راه خراب شد و من به قرار نرسیدم. وقتی وارد تهران شدیم که شب شده بود. با مصطفی رفتیم خونه آقا روح الله. تلفن زدیم و قرار را موکول کردیم به فردا. بعد از ظهر فردا رفتیم خدمت پدر و مادر عروس خانم. مصطفی داخل نیامد.
با مادرش صحبت کردم، با مادربزرگش صحبت کردم. آن ها هم کلیاتی را از من پرسیدند. عروس خانم آمد، یک فرصت کوچولو پیش آمد که مادرش رفت تلفن جواب بدهد، گفتم: فاطمه خانم! مصطفی تک پسر منه. عروس یه دونه شدن کمی سخته. میتونی؟
گفت:《حاج خانم سعی می کنم که بتونم. میدونم سخته، ولی سعی می کنم.》
کل صحبتی که بین من و فاطمه خانم رد و بدل شد همین بود.
خانواده اش میخواستند مصطفی را هم ببینند. او در کوچه منتظر من بود.
آمدم پایین، گفتم:《بریم گل و شیرینی بگیریم.》
صحبت مصطفی با پدر فاطمه خانم دو-سه ساعتی طول کشید.
بعد از آشنایی اولیه، کلی فاصله افتاد تا عید غدیر رسید. من و آقا رحیم برای طی کردن مهریه آمدیم و یک انگشتری هم آوردیم.( راوی: مادرشهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۳۴ تحریم ها سخت میشود و مصطفی سخت تر (قسمت اول) سال سوم دانشگ
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۳۵
تحریم ها سخت میشود و مصطفی سخت تر
(قسمت دوم)
مصطفی روی چهارده سکه تاکید داشت، ولی پدر فاطمه خانم می گفت:《مهریه دختر بزرگمون خیلی بیشتر از اینها بوده. این ها دو تا خواهرند، مردم میگن ببین چی بوده که این خواهر این طوری، اون خواهر اون طوری، حرف و حدیث پیش میاد.》
مصطفی یک پا ایستاده بود روی چهارده تا!
پدر فاطمه خانم به صد و چهارده تا راضی بود. آقا رحیم طرف او را گرفت و یک چیزی هم رفت بالاتر. گفت:《چون مهر خواهرش بالاتر بوده، برای من هم مهمه که فردا کسی نشینه حرف و حدیث درست کنه. هر چند اینا اصلا خوشبختی نمیاره.》
آقا رحیم گفت:《پونصد تا!》
مصطفی همان جا به فاطمه خانم گفت:《این توافق بزرگتر است. هر وقت پونصد تا سکه رو خواستی، بابام بهت میده. هر وقت مهریه منو خواستی، چهارده تا تقدیمت می کنم. موافقی؟!》
فاطمه گفت:《بله.موافقم.》
زبانی چهارده تا و رسما پانصد تا شد.
همین آخرها بود، یک روز به مصطفی گفتم: هر طوری شده باید مهریه فاطمه رو تهیه کنی، بدی.
گفت:《چهارده تاست دیگه؟》
گفتم: نه پونصد تاست!
گفت:《اونو بابا گفته.》
گفتم: خب، باشه شما هم قبول کردی، زیرش رو امضا کردی. حق خانومته. باید بدی.
قبول کرد.
بعد از تعیین مهریه، قرار مراسم را گذاشتیم. مراسم افتاد شهریور؛ میلاد امام علی النقی(ع).
خریدها را قبل از عقد انجام داده بودیم.(راوی: مادرشهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۳۵ تحریم ها سخت میشود و مصطفی سخت تر (قسمت دوم) مصطفی روی چهار
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۳۶
تحریم ها سخت میشود و مصطفی شخت تر
(قسمت سوم)
در همین فاصله مصطفی وارد سایت نطنز شد.
خانمش زنگ زد گفت:《حاج خانم، میدونی پسرت داره میره نطنز؟ هر کاری می کنم منصرفش کنم، قبول نمی کنه. اون جا تشعشعات اورانیوم هست، خطرناکه. ممکنه مریض بشه. خواستم شما در جریان باشی.》
من یک خورده فکر کردم، بعد با آقا رحیم مشورت کردم. حاج آقا گفت:《خوب، این بچه دوست داره بره اون جا. شما چرا مانعش میشین؟ بهتره ما بچگی نکنیم، اجازه بدیم هر کاری دوست داره انجام بده.》
با فاطمه صحبت کردم، گفتم همه جا زیر نظر خداست. اگه بخواد کسی رو نگه می داره. شیشه رو کنار سنگ نگه میداره. نگران نباش.
حتی این اواخر، هر وقت فاطمه اعتراضی می کرد و می ترسید، می گفتم: نگران نباش. خواست، خواست ما نیست. خواست خداست. هر چی بخواد همون میشه.
عقدشان را در محضر خواندیم. یک جشن کوچک هم در خانه ی عروس گرفتیم. چند نفری از همدان با ما آمده بودند و خواهر و مامان و داداشم از یزد. قرار عروسی افتاد دی ماه سال بعد؛ یعنی هشتاد و دو.
عروسی انجام شد. بعد از عروسی، فاطمه را با خودش برد کاشان تا به محل کارش نزدیک باشد. آن جا خانه گرفت و تقریبا نُه ماهی ماند. چون کارش در نطنز خیلی سخت بود، خیلی کم می آمد خانه. همین باعث آزار و اذیت فاطمه می شد. یک روز به او گفتم: شما چرا این کار را می کنی؟ بیا یه آپارتمان کوچولو نزدیک خونه ی مادر فاطمه؛ تو تهران پارس اجاره کن، خانمت رو بذار اون جا. با خیال راحت برو سر کار. خدا رو خوش نمیاد. شما ایشون رو گذاشتی تو خونه. این بنده ی خدا هم که اهل برو بیا تو کوچه و محله نیست. تحصیلش هم که تمام شده. دلتنگ می شه. گناه داره. کم کم افسرده میشه.
آمد این جا، یک خانه نزدیک خانه ی مادر خانمش پیدا کرد، فاطمه را گذاشت تهران.
ده - دوازده روز نطنز بود، یکی - دو روز تهران.
تحریم های سخت علیه ایران شروع شد و کارها سخت تر شد. مصطفی رفت بازرگانی نطنز تا مشکل تهیه ی مواد اولیه را حل کند. کالاهای تحریم شده را با ذکاوت و درایتی که داشت، تامین می کرد. نمی گذاشت سایت لنگ بماند. از لحظه ی امضای قرارداد تا وارد شدن کالا و تست جواب نهایی، همه را زیر نظر داشت. (راوی : مادرشهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۳۶ تحریم ها سخت میشود و مصطفی شخت تر (قسمت سوم) در همین فاصله
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۳۷
این همسر، همسنگر من است(قسمت اول)
او مهندسی شیمی میخواند، من شیمی آلی. هم دانشگاهی بودیم.
دور از چشم من، زیر نظرم داشت. بعدها میگفت:《حیا و حجب و حجاب، اولین دلالیلی بود که انتخابت کردم.》
چند ماه همین طور زیر نظرم داشت، تا این که مطمئن شده بود شریک زندگی اش را پیدا کرده.
دوستی داشت به نام روح الله اکبری. همسر او را واسطه کرد تا پیغامش را به من برساند. اسفند سال هشتاد بود. خانم اکبری مرا صدا کرد. قضیه را گفت.
این اولین زمینه ی آشنایی من با مصطفی بود. از آن به بعد تحقیقات من شروع شد.
معاون فرهنگی بسیج دانشگاه بود. با بچه های بسیج، صبح تا شب می دویدند، فعالیت می کردند. کنگره ی شهدا راه می انداختند. اردوی راهیان نور می بردند. خاطرات شهدا را جمع آوری می کردند. برای شهدا مراسم می گرفتند. خلاصه برای خودشان دنیای قشنگی درست کرده بودند. من هم وارد این دنیا شدم و به عضویت بسیج درآمدم. چند وقت بعد، من هم شده بودم یک دانشجوی فعال فرهنگی. به خانواده ی شهدای دانشگاه سرکشی می کردیم. با پدر و مادر شهدا مصاحبه می کردیم. پرونده ی فرهنگی شهدا را تکمیل می کردیم. یک بار رفتیم اردوی جنوب. اختتامیه اش را در دانشگاه برگزار کردیم. منم از مجریان برنامه بودم. (راوی: همسر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۳۷ این همسر، همسنگر من است(قسمت اول) او مهندسی شیمی میخواند، م
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۳۸
این همسر، همسنگر من است(قسمت دوم)
وقتی تحقیقات اولیه به نقطه ای رسید که نسبت به هم شناخت پیدا کردیم، دیگر وقتش بود با هم حرف بزنیم. قرار را با حضور خانم اکبری جلوی مسجد دانشگاه گذاشتیم. این اولین جلسه ی گفتگوی من با مصطفی بود. ملاکهایش را برای ازدواج گفت. تاکید داشت علاوه بر همسرش خانواده ی همسرش هم مومن باشند. تقوا، ایمان و اخلاق همسر برایش خیلی مهم بود. هر چه او گفت، دیدم ملاک های من هم هست. هم کُفو هم بودیم. در آن جلسه، ویژگی های برجسته ی مصطفی را سادگی دیدم. تقوا دیدم. همان جا به من ثابت شد که مهربان است. صداقت دارد. هیچ نقطه ضعفی را مخفی نمی کرد. دانشجو بود. کار نداشت. سربازی نرفته بود. وضعیت خانواده اش را گفت. ویژگی های شخصیتی خودش را، اهدافش را.
برای من جالب بود که یک جوان از ابتدا این قدر صادق باشد. وعده و وعیدهای الکی ندهد. بعد گفت:《البته من تواناییش رو دارم که یک زندگی ایده آل برای شما درست کنم.》
من هم از عمق وجود باور کردم.
در ادامه، وقتی وارد زندگی شدیم و این شناخت پُر رنگ تر شد، دیدم فوق العاده با محبت است
فوق العاده احترام میگذاشت. هم به خانواده اش، هم به شخص من. راحتی و آسایش را از هر لحاظ برای من فراهم می کرد.
اولین جایی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهدای بهشت زهرا بود. سر مزار شهید رضایی که دانشجوی صنعتی شریف بود، خیلی می رفتیم. یادمان علم الهدی، حاج همت . . . به متوسلیان خیلی ارادت داشت؛ به خاطر شخصیت محکم و عجیبش!
اصرار کردم مراسم عروسی را در منزل ما بگیریم تا پول اضافی به سالن ندهیم. البته قبلش با هم رفتیم چند تا سالن دیدیم. خوب، زمستان بود و مهمان های شهرستانی نمیتوانستند بیایند. تعداد مدعوین کم بود. منزل صد و هشتاد متری پدرم با یک طبقه ی همسایه، مشکل زنانه و مردانه را حل می کرد.
بعد از عروسی، نُه ماه ساکن کاشان شدیم. مثلا می خواست به محل کارش نزدیک باشد و تند تند سر بزند، اما چیزی عوض نشد. الّا این که غربت هم اضافه شد. دیر به دیر می آمد. خلاصه سختی ها بیشتر شد و ما دوباره برگشتیم تهران. (راوی: همسر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۳۸ این همسر، همسنگر من است(قسمت دوم) وقتی تحقیقات اولیه به نقط
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۳۹
این همسر، همسنگر من است(قسمت سوم)
راجع به زن، دید کاملا باز و متعادلی داشت. نه اهل افراط بود، نه اهل تفریط. همه چیز را سر جای خودش می دید. همسر جای خود، خانواده جای خود.
خیلی کم وقت می کرد به خانواده رسیدگی کند، ولی با اخلاقی که داشت، جبران می کرد. با روی خندان و طبیعت شادابش. تمام وقت هایی که با من بود، کاملا شاد بود. خوش می گذشت.
در جمع خانوادگی، خیلی اهل بگو بخند بود، ولی در جمع نامحرمی، ملاحظه می کرد.
قبل از ازدواج بعضی از دوستانم که او را دیده بودند، می گفتند:《تو می خوای با این ازدواج کنی؟ این آدم اخموی بداخلاق که همیشه سرش پایینه؟》
بعد که تحقیق کردیم، هم خوابگاهی هایش گفتند:《این وارد هر اتاقی که میشه، بمب خنده ست!》
واقعا همین طور بود. جای نبودن هایش را با اخلاقش پُر می کرد. خیلی وقت ها نبود. سال هشتاد و دو که عقد کردیم، چند ماه بعد وارد سایت نطنز شد. از همان ابتدا به خاطر لیاقت هایی که از خود نشان داد، مسوولیت بر عهده اش گذاشتند.
دوازده روز-دوازده روز نبود. خیلی به من فشار می آمد. وقتی که بود، چون میدانست باید چه کار کند، روزهای نبودنش را جبران می کرد.
اعتراض هایم را با خنده و شوخی جواب می داد. با تفریحات بیرون، سورپرایز، هدیه، رفتار خوب و بزرگ منشانه.
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۳۹ این همسر، همسنگر من است(قسمت سوم) راجع به زن، دید کاملا باز
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۴۰
این همسر، همسنگر من است(قسمت چهارم)
در طول زندگی هفت ساله ای که با هم داشتیم، خیلی جاها رفتیم؛ چند بار مشهد، شیراز، اصفهان، کیش، شمال، چابهار، همدان . . .
به جز کیش، همه جا با ماشین خودش می رفتیم. خیلی دوست داشت راحت باشیم. از هواپیما خوشش نمی آمد. دوست داشت وقتی می رسیم مقصد، دستش باز باشد برای گشت و گذار.
من درس را بیشتر از کار دوست داشتم. محیط های کاری متناسب با رشته ی شیمی را نمی پسندیدم. مصطفی هم نظر مرا داشت. میگفت:《اگر قرار بر کار کردن باشه، باید محیط کاری جوری باشه که شما کاملا راحت باشی.》
دستش خیلی باز بود برای من کار مناسبی پیدا کند، اما نه من از او خواستم، نه او این کار را کرد.
هر دو بیشتر موافق ادامه تحصیل من بودیم، ولی درباره ی ادامه تحصیل خودش می گفت:《من قدری پیشرفت می کنم که مدرک برام اهمیتی نداشته باشه. اطلاعات در حد دکترا برام اهمیت داره، که مدام و فعلا نیازی به ادامه نمیبینم.》
می گفت:《 الان جایی هستم که خیلی از دکترها و فوق لیسانس ها زیر دستم کار میکنن.》
از دبیرستان راهش را انتخاب کرده بود. می گفت:《وقتی رشته ی مهندسی شیمی قبول شدم، می دونستم می خوام چه کار کنم. میدونستم با این مدرک و این رشته، کجا باید کار کنم.》
وقتی دکتر احمدی نژاد شهردار بود، مصطفی فارغ التحصیل شد. بچه های دانشگاه شریف خیلی روی بورس بودند. بازار کار برای آن ها زیاد بود. به ویژه در شهرداری. مصطفی برای پست مشاوره جوان خیلی زمینه داشت. می توانست به راحتی پست بگیرد. به ویژه این که آقای بذرپاش؛ مشاور احمدی نژاد، دوست صمیمی اش بود. ولی مصطفی آدمی نبود که از موقعیت های حاضر و آماده استفاده کند. نه ماه گزینش انرژی اتمی را پشت سر گذاشت و با شایستگی و علاقه جذب آن جا شد.
از همان وقت میدانست که باید وارد یکی از استراتژی ترین کارها شود. هدف برایش روشن بود. همیشه بالاترین اهداف را انتخاب می کرد. طبیعتش جوری بود حد اعلای هر چیزی را می خواست. چه در زندگی، چه در کار.
می گفت:《هیچ وقت موازی یا پایین نگاه نکن. همیشه بالا رو نگاه کن.》
خودش همیشه بلند پرواز بود. چون میدانست کار سایت یکی از خطرناک ترین، مهیج ترین و مفیدترین کارهاست، پذیرفت.
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۴۰ این همسر، همسنگر من است(قسمت چهارم) در طول زندگی هفت ساله ا
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۴۱
این همسر، همسنگر من است(قسمت پنجم)
دوره ی کامل کتاب های شهید مطهری را خوانده بود. به قضیه ی غدیر خیلی علاقه داشت. می گفت:《برای اثبات این قضیه، هفت تا کتاب از اهل تسنّن خوندم تا به خودم اثبات بشه.》
به تاریخ علاقه داشت. چه اسلام، چه معاصر.
نهج البلاغه، فوق العاده مورد توجهش بود. دوران دانشجویی بارها و بارها نهج البلاغه را خوانده بود. کتابهای آوینی را می خواند. توصیه اش به من کتاب های شهید مطهری بود. میگفت:《بنیان اعتقادی آدم با این کتاب ها محکم میشه.》
از فیلم مختار خیلی خوشش می آمد. وقتی مختار را می دید، کنارش بمب هم می ترکاندند، متوجه نمی شد. مختار ساعت ده شب شنبه پخش می شد. معمولا ساعت چهار صبح شنبه باید می رفت سایت. با این حال می نشست، تا آخرش را می دید. میگفتم: نبین. یا لااقل تکرارش را ببین.
می گفت:《اصلا!》
بعضی جمعه ها خانه ی پدرش بودیم. تا برگردیم خانه و بخوابیم، ساعت می شد یک نصفه شب. فقط سه ساعت فرصت خوابیدن داشت. با این حال اصلا برایش مهم نبود. چون به مختار خیلی علاقه داشت. به دوستانش گفته بود:《امیدوارم من مثل ابراهیم بن مالک اشتر نباشم که مختار رو تنها گذاشت.》
(راوی: همسر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۴۱ این همسر، همسنگر من است(قسمت پنجم) دوره ی کامل کتاب های شهی
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۴۲
این همسر، همسنگر من است(قسمت ششم)
قبل از تولد علیرضا خواب دیده بود، یک نوزاد پسر، لای ملحفه پیچیده اند، می دهند بغلش و اسمش را علی اصغر احمدی روشن صدا می کنند.
علت گذاشتن اسم علی روی علیرضا همین بود.
علیرضا را دعوا نمی کرد. با حضور کمرنگی که داشت، نمیخواست خاطره بدی در ذهنش بماند.
وقتی بعد از چند روز - آخر شب، خسته - از سر کار می آمد، با علیرضا شمشیر بازی می کرد. کشتی می گرفت. علیرضا عاشق کشتی و شمشیر بازی بود.
خیلی تاکید داشت علیرضا مشکلات زندگی را بچشد. زود بزرگ شود و روی پای خودش بایستد.
علیرضا از بچگی به من خیلی وابسته بود. یک سال و خورده ای بود، می خواستم در کلاس های کنکور ارشد ثبت نام کنم، نمی توانستم. از من جدا نمی شد. هر وقت تنهایش می گذاشتم، دائم گریه می کرد. پیش مصطفی هم نمی ماند.
سه سالگی را رد کرد، چون با پدرش بازی می کرد، وابستگی اش به او بیشتر شد. اواسط هفته که می شد، می دانست وقت آمدن باباست. دائم می گفت:《بابا کی میاد؟》
موقع آمدنش را تشخیص می داد. می گفتم: تو راهه. الان می رسه.
بد قِلقی نمی کرد.
شخصیتی داره علیرضا، مثل پدرش؛ تودار. خیلی کم سراغ پدرش را می گیرد. در حالی که من می دانم چقدر دلتنگ است.
ما قضیه ی شهادت او را اصلا رو نکرده بودیم. با یکی از علما مشورت کردیم، گفت به رویش نیاورید. در مراسم ختم مصطفی شرکتش ندهید. کم کم خودش در جمع خصوصی خانواده می فهمد.
از مربی مهدش شنیدیم که گفته بود:《پدر من شهید شده!》
روزی که آقا تشریف آورد. علیرضا برای اولین بار عکس های قاب گرفته و جمعیت را دید، پرسید:《بابا مصطفی کو؟》
(راوی: همسر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۴۲ این همسر، همسنگر من است(قسمت ششم) قبل از تولد علیرضا خواب د
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۴۳
این همسر، همسنگر من است(قسمت هفتم)
وقتی مصطفی رفت حج، دو ماه طول کشید. به عنوان آشپز رفته بود. دوری این ایام هم برای من خیلی سخت بود، هم برای خودش. به ویژه این که به علیرضا وابستگی خاصی داشت. ولی تحمل این سختی برایش خیلی اهمیت داشت. می گفت زندگی ام با حج کاملا متحول شد. برکتی که از لحاظ مادی و معنوی نصیبم شد، زندگی ام را دگرگون کرد.
این دگرگونی با پیشرفت هایی که در کارش حاصل شد، کاملا مشهود بود. حق الزحمه ای را که بابت کار در آشپزخانه حج گرفته بود، با وسواس خاصی خرج می کرد. هر از چند گاه یکی از اسکناس های دوهزار تومانی را لای پول های دیگرش میگذاشت و می گفت:《چنان برکتی به مال من می ده که باور کردنی نیست!》
چند ماه قبل از شهادت، اسم من، خودش، علیرضا و مادرش را نوشت برای حج عمره. خیلی دوست داشت من یک بار حج را تجربه کنم.
به ائمه ارادت خاصی داشت. شعرهای مربوط به حضرت ابوالفضل و امام زمان(عج) را از اینترنت می گرفت، به من نشان می داد و می خواند.
خواب های خوب زیادی دیده بود. یک روز صبح بلند شد، دیدم چهره اش برافروخته است. گفتم: چی شده؟
نمی گفت. اصرار کردم، گفت:《خواب دیدم امام زمان گفت من از شما راضی ام!》
یک بار دیگر گفت:《دیدم آیت الله خامنه ای بالای تپه ی سبزی ایستاده و اون دست جانبازش رو روی سرم می کشه.》
گاه به خاطر خستگی، نماز صبحش قضا می شد. یک بار گفتم: اگه تو بخوای شهید بشی، نماز صبح هات نمی گذاره.
بعد از مدتی گفت:《من خواب دیدم در صحرای کربلا، پشت امام حسین(ع) نماز صبح میخونم!》
خواب امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) را زیاد می دید.
زمانی که دانشجو بود، به دوستانش گفته بود:《من خواب در خونه ی حضرت زهرا(س) رو خیلی میبینم.》
تعریف می کرد:《خواب دیدم پیامبر، قبری رو به من نشون می ده و می گه: جایگاه تو این جاست.》
علمای خوب را شناسایی می کرد، با هم می رفتیم پای منبرشان. عاشورا - تاسوعای امسال رفتیم دانشگاه تهران، پای منبر حاج آقا پناهیان.
به مداحی حاج محمود کریمی خیلی علاقه داشت. سی دی اش را تو ماشین می گذاشت، همراه علیرضا با صدای بلند می خواندند.(راوی: همسر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۴۳ این همسر، همسنگر من است(قسمت هفتم) وقتی مصطفی رفت حج، دو ما
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۴۴
این همسر، همسنگر من است(قسمت هشتم)
صبح روز شهادت، ساعت هفت و نیم - یک ربع به هشت میخواست از منزل برود بیرون. من و علیرضا خواب بودیم. طبق روال عادت هر روز، رفت حمام. خیلی به تمیزی اهمیت می داد. به نظرم یکی از اهدافش برای حمام هر روزه، غسل شهادت بود.
وقتی بیدار شدم، داشت موهایش را خشک میکرد. رفت طرف کمد، لباس مشکی اش را برداشت. گفتم: آقامصطفی مشکی رو یک ماه پوشیدی، الان برای چی می پوشی؟
سه روز تا اربعین مانده بود. خنده ای کرد و گفت:《دوست دارم. برای امام حسین می پوشم.》
چون زود می رفت، اصرار نمی کرد برایش صبحانه آماده کنم. صبحانه را در محل کارش میخورد.
وقتی لباسش را پوشید، پرسیدم: امروز زود میای؟
برعکس خیلی مواقع، گفت:《بله. زود میام.》
در را بست و رفت.
علیرضا خواب بود. آقای قشقایی(راننده ی مصطفی بود که همراهش شهید شد.) آمده بود دنبالش.
روز بعد، امتحان داشتم. در حال خواندن درس بودم که پسر خاله ام زنگ زد در نهاد ریاست جمهوری کار می کرد. ساعت نُه - نُه و نیم بود. حال و احوالی کرد. خیلی طبیعی، خیلی شوخ!
پرسید:《فامیلی مصطفی چیه؟》
بین فامیل، مصطفی را به نام مصطفی احمدی میشناختند، نه احمدی روشن.
گفتم.
تلفن قطع شد. شک نکردم. گفتم شاید اتفاقی بوده. باز برگشتم سر درسم، اما یک دفعه دل شوره ی عجیبی آمد سراغم.
به موبایل پسر خاله زنگ زدم. صدای گریه اش را از پشت گوشی شنیدم. همان موقع برایم مسجّل شد که مصطفی شهید شده. یقین داشتم حتی زخمی هم نشده.
همیشه اعتقاد داشتم مصطفی شهید خواهد شد.
به یکی از دوستانش گفته بود:《هفت ساله تو این بیابون های سایت دنبال شهادت می گردم.》
هنگام مانور در سایت و شلیک ضد هوایی ها، به شوخی سرش را بلند می کرد به آسمان و جلوی دوستانش می گفت:《یا خدا! میشه شهادت قسمت ما بشه؟》
(راوی:همسر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۴۴ این همسر، همسنگر من است(قسمت هشتم) صبح روز شهادت، ساعت هفت
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۴۵
این همسر، همسنگر من است(قسمت نهم)
منزل خاله و مادرم نزدیک خودمان است. یکی از خاله هایم خبر را شنیده، آمده بود منزل ما.
یکی از دوستان مصطفی هم به من زنگ زد. گفت:《نگران نباشین. به دلیل مسائل امنیتی، مصطفی پیش ماست.》
کمی امیدوار شدم. گفتم شاید واقعا اینطور باشد.
آدرس منزل را خواست، دادم. بعد قسمش دادم حقیقت را بگوید. گفت:《زنده است.》
پسرخاله ام زنگ زد، گفت:《بیمارستان لبافی نژاده.》
با خاله آژانس گرفتیم. ترافیک خیلی سنگین بود. ترافیکی عجیب! آن جا هیچ وقت این طور ترافیک نمی شد.
دیدم ترافیک جلو نمی رود، از ماشین پیاده شدم، مسیر را دویدم تا بیمارستان.
جلو بیمارستان بودم، پسرخاله ام دوباره زنگ زد، گفت:《نرو، اون جا نیست.》
دیگر کاملا مطمئن شدم آقا مصطفی شهید شده!
آقای قشقایی و مصطفی دو دوست صمیمی بودند، نه رئیس و مرئوس.
وقتی وارد ماشین می شدند، صدای خنده شان بلند بود. قشقایی خیلی مودب و افتاده حال بود. برای مصطفی روزنامه می گرفت، می خواند. اتفاقات را برایش تعریف می کرد. رابطه شان خیلی صمیمی بود. او مصطفی را حاج مصطفی صدا می کرد، مصطفی هم او را داش رضا. (راوی:همسر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۴۵ این همسر، همسنگر من است(قسمت نهم) منزل خاله و مادرم نزدیک خ
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۴۶
این همسر، همسنگر من است(قسمت دهم)
تشریف فرمایی آقا به منزل مصطفی، یکی از به یادماندنی ترین لحظه های زندگی ام بود. با ورودش نوری به منزل ما وارد کرد. باورش سخت است؛ من به عینه نور را می دیدم.
به قدری به آدم سکینه و آرامش قلبی می داد که من در آن لحظه به جز ایشان به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم.
علیرضا رفت بغل آقا. برای آقا سخت بود با آن دستش علیرضا را بغل کند، اما عصایش را داد به همراهان و بغلش کرد. نشاند روی پا. علیرضا مدتی همان جا نشسته بود.
چهره ی آقا کاملا برافروخته بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
از آقا مصطفی با عنوان "شهید عزیز ما" یاد کرد.
پدر آقا مصطفی گفت:《ما از این اتفاق هیچ ناراحت نیستیم. شما هم غم به دلتون راه ندید آقا.》
آقا گفت:《غم داریم! این جور حوادث مثل تیر به دل انسانه. منتها غم نباید انسان رو از پا بندازه.》
وقتی می خواستم قرآن را از دست آقا بگیرم، خواب مصطفی را برایش تعریف کردم. متاثر شد. گفت:《 عجب دل روشنی داشت این پسر.》
از ایشان چفیه خواستم. لطف کرد، داد.
خواستم در نمازهایشان ما را دعا کند.
یک ساعتی میهمان ما بود و بعد تشریف برد. (راوی: همسر شهید)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده
#با_هم_کتاب_بخوانیم #من_مادر_مصطفی ۴۶ این همسر، همسنگر من است(قسمت دهم) تشریف فرمایی آقا به منزل
#با_هم_کتاب_بخوانیم
#من_مادر_مصطفی ۴۷
سنگر کمین هسته ای(قسمت اول)
مصطفی احمدی روشن، سال دوم ورودش به دانشگاه با من درس داشت.
معمولا استاد، همه ی دانشجویانش را به خاطر می سپارد. منتها شدت و ضعف دارد. بعضی دانشجوها به دلایل مختلف از جمله بعضی دیدگاه های فرهنگی، شخصیتی، علمی یا هر چیز دیگر، بیشتر در حافظه ها می مانند. مصطفی از این دست آدم ها بود. منتها راز ماندگاری اش در دل ها، شخصیتش، دل نشین بودنش و چیزهایی شبیه این بود.
در حافظه ی من برای بار اول، یک آدم خوش رو، خوش خنده، با برخورد خیلی محترمانه، خونگرم، پر انرژی و زنده و سرحال ثبت شد. این ها چیزهایی است که برای یک دانشجو خیلی مهم است.
او متولد اولین سال بعد از انقلاب بود؛ یعنی پنجاه و هشت. از این نظر که متولدین بعد از انقلاب چه حال و هوایی داشته باشند، خیلی مهم است. به خصوص انقلابی که ادعاهای بزرگی دارد، بایستی ببینیم چطور توانسته نسل بعد از خودش را پرورش بدهد.
سال هفتاد و هفت؛ یعنی در هجده سالگی وارد دانشگاه صنعتی شریف می شود و در رشته ی مهندسی شیمی نفت درس می خواند.
مصطفی از نظر علمی وضع خوبی داشت. در کنکور رتبه ی بالایی گرفته بود. خودش اعتقاد داشت؛ یک بچه مسلمان حزب اللهی باید در کنار همه ی اهتمام هایی که دارد، درس و علم را هم فراموش نکند.
در دانشگاهی مثل دانشگاه صنعتی شریف که سنگینی حوزه علمی اش کاملا زبانزد است و اساتید، مسائل علمی را خیلی جدی مطالبه می کنند، اگر کسی از نظر علمی ضعیف باشد، شانه خم می کند و کمی از نظر روحی حال و هوایش تغییر می کند، کسل می شود، خسته می شود.
تنها کسانی که با نُرم ها همراه هستند، میتوانند این طور سرپا باشند.(راوی: دکتر روستا ازاد استاد دانشگاه)
#رحیم_مخدومی
📚@madaran_e_delvapas
❌کپی رمان در ایتا ممنوع❌