#ص_جمالی
روسری را بر سر میاندازم کودکم می پرسد: در در؟؟
می گویم: نه مادر، الله اکبر📿
خوراکی🍡 و مهر اضافه میگذارم کنار سجاده، اسباببازیهای مورد علاقه😁
ساق دست میپوشم و روسری را با گیره سفت میکنم.
الله اکبر🤲🏻
هنوز سورهی حمد را تمام نکردهام که به سمتم میآید و گوشهی چادرم را میگیرد و به دور خود میپیچد.🤗
وقتی به رکوع میروم، موهایش به صورتم برخورد میکند، میفهمم که قد کشیده است.
وقتی به سجده میروم، بر پشت من سوار میشود.
آرام پایین میآورمش، سجدهی دوم و باز مینشیند.🙂
نماز میخوانم و دعایم این است که با برادرش👦🏻 به سراغم نیایند🏃🏻♂️
سواری دو نفره را خیلی دوست دارند.
رکعت چند بودم!؟
بعد از نماز روی زانویم مینشیند.
با کمک انگشتانش تسبیح میگویم.
یک کتاب📖 دعا برای خودم و یکی برای او.
کتاب دیگری را قبول نمیکند!
وسط دعا چند بار از جایم بلند میشوم. برای آوردن اسباببازی جدید🧸 از داخل کمد، رساندن کودکم به دست شویی🚽 و...
دعا میخوانم اما بغض گلویم را گرفته! خدایا آن از نمازم این از دعا!🤦🏻♀️
یاد امام خمینی (ره) میافتم که در اتاق مخصوص با فراغت به عبادت میپرداخت!
اشکهایم جاری است.
امام به عروس خود گفته بود من حاضرم ثواب تمام عبادتهایم را به تو بدهم تا ثواب یک روز نگهداری بچهها👶🏻 را به من بدهی!
لبخند میزنم🙂
بچهها را در آغوش گرفته و به سراغ بازی میرویم!
بهشت من مادری بر کودکانم است!
#ص_جمالی
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
امروز میخوام از یه #دوست جدید حرف بزنم🤗
قبلا گفته بودم که توی این ایام #قرنطینه دنبال کشف بازی جدیدیم🤔
حال و حوصلهی بچهها داشت بحرانی میشد که😇
یاد یکی از بازیهایی افتادم که مامانم تو بچگی باهام انجام داده بود.
یه بازی خیلی کاربردی و بدون محدودیت سنی...😜
البته فقط یه قسمتش مال مامانم بود، بقیهش رو خودم ابتکار کردم😎
#روزنامه_بازی 📜📃😀
چیزی که تو هر خونهای پیدا میشه👌🏻
هرچی روزنامه باطله داشتیم، آوردیم...
✅ بازی اول
#پاره_کردن و مچاله کردن!
مخصوصا برای دختری، که جدیدا به پاره کردن کتاب📚 علاقه پیدا کرده.
بعدش جنگ روزنامهای راه انداختیم😁 روزنامهها رو به هم پرت میکردیم و با روزنامه به هم ضربه میزدیم.
✅ بازی دوم
روزنامهها رو مچاله کردیم، باهاشون توپ⚾ درست کردیم و توپ بازی کردیم.🤸🏻♂️ هرچند هی باز میشدن،
ولی تلاش برای گلوله نگه داشتنشون هم بخشی از بازی بود.
✅ بازی سوم
کمی روی روزنامهها راه رفتیم و خرش خرش کردیم.
تا اینکه یه فکری به سرم زد🤩
پسری رو زیر روزنامهها قایم کردیم و یکدفعه پا میشد و خودش رو نجات میداد.
یه دو روز اینطوری سرگرم شدن... تا اینکه جذابیت روزنامهها از بین رفت...😒
حالا تازه رسیدیم به بازی مامانم😅
✅ بازی چهارم
با یه تشت آب💧 رفتیم تو بالکن (حموم هم میشه)
روزنامهها رو ریختیم توی آب و حسابی ورزشون دادیم، خوب خیس خوردن
#آب_بازی💦 هم قاطیش شد دیگه.
در نهایت #روزنامهها رو خوب مچاله کردیم، فشار دادیم تا آب اضافیش خارج بشه و گرد کردیم.
حالا توپهامون منتظرن تا خشک بشن😀
چند روز بعد #توپهامون آمادهی توپ بازی بودن...💪🏻
✅ بازی پنجم
وقتی بود که دیگه از #توپ_بازی هم خسته شده بودن😖
در نتیجه در اقدامی جسورانه، تصمیم گرفتیم باهاشون آدمبرفی بسازیم⛄
اول توپها رو به وسیلهی چسب با کاغذ سفید و دستمال کاغذی پوشوندیم بعد هم روش پنبه چسبوندیم.
مرحلهی آخر هم گذاشتن چشم 👀 و دکمه و دست💪🏻 و شال گردن بود.
حالا پسری یه دوست جدید پیدا کرده...😍
علی آقای ما که هیچوقت با #عروسکها ارتباط نمیگرفت و خوشش نمیاومد حالا خیلی آدم برفیشو دوست داره و باهاش رفیق شده...🤗
باهاش حرف میزنه (البته #آدم_برفی هم جوابشو میده😅)
بازی میکنه (سوار اسبش🐎 میکنه و...)
حتی وقتایی که از دست ما ناراحت میشه 🧔🏻👩🏻 به اون شکایتمونو میکنه😶
پ.ن: توپای روزنامهای رو با رنگی که برای رنگبازی درست کرده بودیم قرمز کردیم.
#ز_م
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ه_محمدی
شروع کردم به شستن ظرفا🧽
وای خدا، بازم جاقاشقی🥄، تا خرخره، پره😩
از وقتی محمد قاشقهای تو کشو رو در کسری از ثانیه، بهسان زلزلهی هشت ریشتری🏚، به هم میریخت،
انگیزهای برای مرتب کردنشون، نداشتم. 😭
قاشقهایی هم که میشستم، به زور و روهم و روهم، توی جاقاشقی میچپوندم😣 تا ببینیم چی میشه....🤷🏻♀️
اما ایندفعه حالم خوب بود و تصمیم گرفتم قاشقهای تو کشو رو مرتب کنم...😌
محمد مثل همیشه کنارم بود و داشت کابینت رو برانداز میکرد و تصمیم میگرفت کدوم بخششو، خالی کنه.😏🤨😎
که یهدفعه یه بازی جدید به ذهنم رسید.✨
محمدو صدا کردم و کارو سپردم دستش😌
مامانی نگاه کن
قاشقای بزرگ اینجا...
قاشق کوچیکا اینجا...
چنگالا هم اینجا...
اولش خیلی حرفهای نبود.
قاشقها دست و پاشونو دراز میکردن تو خونه همسایه😆
یا مهمون خونه بقیه میشدن😅
ولی با کمک مامانی، بالاخره به خوبی مرتب شد.👌🏻
وای که چقد کیف داشت😍
هم برای محمد👦🏻
هم برا من😏
امیدوار بودم بعد اون، اوضاع زلزله اومدن بین قاشقها بهتر بشه🙏🏻
و همینطورم شد.👌🏻
تو این مدت، فقط یه بار انتحاری زد؛
منم بلافاصله براش پروژهی جدید تعریف کردم.😁
بعد اون، هر وقت میخواستم جاقاشقی رو خالی کنم، این کارو به محمد میسپردم.😎
اونم چه ذوقی میکرد.😍
شصت و پنج بار بعد اینکه کارش تموم میشد، صدام میکرد و هنر خودشو نشونم میداد.😂
حالا دیگه جوریه که وسط ظرف شستنهام، تا دو تا قاشق میشورم و تو جاقاشقی میذارم، با اصرار همونطور خیس خیس💦 برمیداره که بذاره سر جاشون تو کشو.😅
بگذریم که از وقتی با قاشقا دوست شده، بیشتر از قبل هم، حالشونو میپرسه، و برای یه وعده غذا، ۴ تاشونو به سینک میفرسته...😅😂
#ه_محمدی
#روزنوشت
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_قربانی
این روزها آقا پسری داره قد میکشه👦🏻
یاد گرفته روی نوک پاهاش بلند بشه و نوک انگشتهای دستشو برسونه به سینک و اپن! 🙃
دیشب در یه اقدام خیلی جسورانه لیوان آبش رو که البته شیشهای هم بود برد و گذاشت نزدیک سینک!
با فاصلهی میلی متری از لبهی کابینت که میتونست تو یه حرکت بیفته و تمام... 😱
فوری بابایی بلند شد که لیوان رو بگیره و من خوشحال شدم که گل پسرم👦🏻 داره کارهای خودشو انجام میده☺️
با خودم گفتم پسرم چقدر دوست داره کمک کنه ولی نمیتونه!
یه لحظه خودمو جای پسر یه سالهم گذاشتم،
با اون قد و توان و زبان الکن و دنیای کوچیک خودش...
چی میفهمه از دنیای ما؟
و چیکار میتونه بکنه با اون توان و فهم کمش، که میخواد کمک ما باشه؟🤔
شاید از دید ما اگه هیچ کاری نکنه و بشینه یه جا بهترین کمکه!😏
ولی وقتی میرم تو نقش پسرم، دوست دارم هر کاری بکنم و فکر هم میکنم درسته و کمک کردم!😏
مثلا؛
👈🏻وقتی مثل مامان غذاهای تو بشقاب رو انقد هم میزنم که میریزه بیرون🍛
👈🏻یا وقتی شعله گاز رو براش کم و زیاد میکنم، خاموش میشه یا زیاد میشه و غذا میسوزه🍘
👈🏻یا وقتی مثل بابا پیچگوشتی رو برمیدارم و میزنم به اسباب بازیم 🔨 که کار کنه ولی میشکنه!
و...
دوباره که تو نقش خودم قرار میگیرم، میبینم که ما آدم بزرگا نسبت به بچهها چقد توانمندیم،
چقدر میفهمیم و اشراف داریم به محیط پیرامونمون،
انگار کلا دنیامون متفاوته🙂
ولی کوچولوهامون یه دید از پائین، کوچیک و محدود دارن و یه فهم خیلی محدودتر نسبت به دنیای پیرامونشون.
به همین نسبت، فهم ما هم کوچیک و محدوده نسبت به حقیقت عالم🤔
و البته در تلاشیم با همین فهم محدود و ناقصمون یه کمکی بکنیم و اثر مثبتی به جا بذاریم😉
درحالیکه اگه یه کم رشد کنیم و از حقیقت عالم چیزهایی بفهمیم، شاید به این فهم ناقص و این تلاشهای الانمون بخندیم😁
(کاش خدا فهم و درک و روحمون رو وسعت و عمق ببخشه تا واقعا مثل آدم بزرگهای حقیقی عالم رفتار کنیم😊)
#ف_قربانی
#سبک_مادری
#عارفانه_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_بهروزی
خونهسازی🏠 جز بازیهاییه که محمد و علی هنوز نمیتونن همزمان مشغولش بشن.
چون علی فقط خرابکاری میکنه و محمد هم شاکی میشه😁
محمد میره تو اتاق و درو میبنده،
من باید علی رو تنهایی سرگرم کنم تا محمد از خونه بازی سیر بشه😋
بعضاً تا یک ساعت طول میکشه😵
و تو این مدت من به فواید محمد بیشتر پی میبرم😆
چند روز پیش علی بیخیال داداش نشد و رفت نشست پشت در و گریهی اساسی😭😭😭
نه محمد راضی میشد که علی رو راه بده،
و نه علی با چیز دیگهای گول میخورد!😕
منم که دیدم تلاشم بی فایدست، بیخیال شدم تا خودشون خسته بشن!
فقط گوشی📱 رو برداشتم تا عکس و فیلم بگیرم و سندی باشه برای سختیهایی که میکشم😅😅😆
یه مدت گذشت که دیدم علی شیشهشو برداشته و میزنه به در و داداش رو صدا میکنه.
فهمیدم میخواد با شیشه داداشو راضی کنه و بره تو.😎
راهکارش جواب داد،👌🏻
محمد شاد و راضی شیشه رو گرفت و علی رو به بازیش راه داد.😆😍😄😀
از تدبیر علی به وجد اومدم،
داشتم از داشتن دو👬 تا وروجک که دارن با هم بزرگ میشن و تعامل با هم رو به خوبی یاد میگیرن، لذت میبردم...
که شیشهی محمد تموم شد😐
-ماااااماااان😠 بیاااا علی رو ببررررررر بییییییرووون😤
من😕😩😶
#پ_بهروزی
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_شکوری
ئه! خوش به حالتون چه حیاط باصفایی دارید😍 کاش ما هم داشتیم...
معمولا اولین واکنش افراد وقتی حیاط مارو میبینن (چه حضوری چه توی فضای مجازی) همینه😅
منم جوابم اینه که قابل نداره😆
مال خودمون نیست...
انشالله قسمت شما و ما بشه خونه حیاطدار بخریم😅
خونهی ما الحمدلله حیاط داره
و مخصوصا الان که فاطمه هم راه افتاده و آب و هوا خوبه، خیلی به دردمون میخوره حیاط👌🏻
چون بچهها دوتایی میرن توی حیاط بازی میکنن،
خاک بازی
بدو بدو🏃🏻♀️
توپ بازی🥎
سه چرخه بازی
ذغال بازی
و هر بازی ممکن دیگهای😂
البته اینا همهش نیمهی پر لیوانه😁
چیزی که معمولا توی نگاه اول، همه به چشمشون میاد همین نیمهی پره😉
اما نیمهی خالی لیوان!
مهمترینش اینه که خونه مال خودمون نیست...
مال پدرشوهرمه و لطف کردن اجازه دادن ما یه مدت اینجا زندگی کنیم بدون اجاره😅
یعنی در حال حاضر ما پساندازی واسه رهن خونه یا خرید خونه و... نداریم😆
اما دربارهی خود خونه،
قدیمی سازه.
یعنی خونهایه که سه نسل (پدرشوهرم. شوهرم و بچه هامون) توش به دنیا اومدن😁
حموم و سرویس بهداشتی توی حیاطه و استفاده ازش توی فصلهای سرد واسه بچهها مخصوصا تو دوره نوزادیشون خیلی سخته😢😢
مثلا چون نوزادی عباس توی پاییز و زمستون بود، با تشت توی اتاق حمومش میکردیم با اعمال شاقه😐😐
اتاقها هم به سبک قدیمی اندرونی و بیرونیه😆
یعنی هالمون کوچیکه و به جاش اتاق پشتیمون بزرگتره،
اینم گاهی واسه مهمونداری کارو سخت میکنه😅
کلا هم چون در و پنجرهها زیادن و خونه ویلاییه، تو فصل سرد خیلی سرد میشه و یخ میزنیم با وجود دوتا بخاری😂
البته الحمدلله من خیلی راضیم🙏🏻
و برای پدرشوهرم اینا هم همیشه دعا میکنم😇
ولی شاید اگر افرادی که تو نگاه اول میگن خوش به حالتون حیاط دارید،
این بخشای خالی لیوان رو هم بدونن کمتر دلشون بخواد چنین خونهای رو😁
زندگیهای همهی ما، پر از همین نیمههای پر و خالیه،
معمولا دیگرانی که از بیرون نگاه میکنن، قشنگیهای زندگیمون رو میبینن و میگن خوش به حالتون😀
و خودمون هم معمولا همهش سختیا رو میبینیم و غصه میخوریم و از قشنگیای زندگیمون لذت نمیبریم.😢
تا حالا به نیمهی پر زندگیمون چقدر فکر کردیم؟
چیزایی که مختص زندگی خود ماست و فرصتهایی برامون فراهم میکنه که شاید دیگران آرزوش رو داشته باشن...
اگر دوست داشتید دربارهی نیمههای پر و خالی لیوان زندگیتون تون باهامون صحبت کنید😊
#پ_شکوری
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ص_جمالی
.
نیمهی ماه رمضون سال گذشته همسرم🧔🏻 تصمیم گرفتن بچهها رو برای جشن میلاد 🎉، با خودشون ببرن هیئت😍.
.چون هیئت اون شب ویژه ی آقایون👥 بود، من و پسر کوچیکه که سه ماهه👶 بود باید می موندیم خونه.🤷♀
ولی من از این تصمیم استقبال کردم😁😍
و فوری راهیشون کردم...🏃🏻♂️
.
رفت و برگشت حدود دو ساعتی طول کشید...🕑
دو ساعت پربرکت که ثمرات خوبی داشت. 🙏🏻
.
پسرکم رو که خوابوندم😴 تونستم به کارهام برسم👌🏻
و حتی کمی استراحت کنم😃
بچهها هم وقتی برگشتن بسیار راضی و خوشحال بودن😍
.
👈🏻دیدن جمعیت زیادی که همزمان دست میزدن،👏🏻
👈🏻شکلاتهایی🍬 که از دور به سمتشون پرتاب میشده،
👈🏻هندونهای🍉 که برای گرفتنش تو صف وایستاده بودن🚶🏻♂️🚶♂️🚶🏼♂️
همه براشون خیلی جذاب بود.👌🏻
.
اما شوق عجیبی تو چهرهی محمدحسن موج می زد.😍
با شور خاصی گفت: همهش اسم منو صدا میزدن و شروع کرد به خوندن:
حسن حسن حسن حسن
.
.
اون شب به برکت میلاد امام حسن (علیهالسلام)، شد یه نقطهی عطف تو زندگی محمدحسن👦🏻
.
در حد فهم کودک ۴ ساله در مورد امام حسن (علیهالسلام) براش صحبت کردم.
از مهربانی🧡 و بخشندگیشون💛 گفتم.
.
.
این علاقهی محمدحسن به اسمش و اینکه همنام امام معصومه،
انقدر براش مهم شده بود که از اون شب رضایت امام حسن (علیهالسلام) شد یه معیار دیگه رفتاری و اخلاقیش...👌🏻❤️
.
تا جایی که این همذات پنداری و شوقش به اسمش،
تو ولادت و شهادت امام حسن عسکری (علیهالسلام) هم براش جلوه داشت .🙂
.
.
تا اون زمان به عمق روایاتی که توصیه کرده بودن فرزندان👶🏻 خود رو به نام معصومین نامگذاری کنیم پی نبرده بودم🤔
.
چند شب پیش محمدحسن کمی بهانهگیر شده بود😯
یادم افتاد که بگم تولد امام حسن (علیهالسلام) نزدیکه و میتونیم همه باهم کیک درست کنیم😍
.
و دوباره برق نگاهش👀 رو دیدم...😁❤️
#ص_جمالی
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_ت
#قسمت_اول
تو خانوادهی ۶ نفرهی تبریزی متولد شدم،
هفتمین عضو😃
و البته اولین دختر👩🏻
۳ سال بعد هم خواهر عزیزم به دنیا اومد👩🏻 که شد همدم همیشگی من👭
خونهمون از اون خونههای قدیمی و با صفای حیاطدار بود، با چند تا اتاق🏘️
بزرگ نبود، ولی پر از گرمی، نشاط و خاطرات شیرین بود.😊
فاصله سنی بین من و داداشهام👬👬 زیاد بود، ولی با هم خیلی خوب بودیم.😍
یه موقعهایی کارهایی برام انجام میدادن که در واقع همیشه باباها انجام میدادن.😁
در این حد که امروز ببریم این کلاس👩🏻🏫
حالا برو دنبالش از کلاس بیار،
امشب باید ببرمش رصد!!🔭
یا برام یه چیزی میخریدن،
و به درسهام میرسیدن.📚
یعنی انقدر که داداشام درگیر میشدن، بابام درگیر نمیشدن😂
البته دعوا هم میکردیما🤦🏻♀️
مخصوصا با داداش آخریم😁
که البته با همون داداش هم، بیشتر از همه صمیمی بودم.
(اصلا به نظر من، یکی از نشانههای صمیمیت، دعواست😁)
مامانم میگفتن بزرگ کردن تو و خواهرت👭 خیلی سخت نبود👌🏻
چون همین طوری بین بچهها داشتین بزرگ میشدین😁
بعدا که داداشهام ازدواج کردن،
هر شب جمعه با کلی بچه میاومدن خونهمون و دور هم جمع میشدیم🤩
خدا رو شکر روزهای خوبی بود...😊
از بچگی دغدغههای علمی زیادی داشتم.📚
یادمه وقتی کلاس چهارم بودم، یه بار معلممون👩🏻🏫 پرسید میخواین چی بخونین؟
من گفتم:
🔸یه دکترای ریاضی📏
🔸یه دکترای جغرافی⛰️
🔸یه دکترای علوم🔬
😆
اون موقع فکر میکردم دکترا بگیری، دیگه آخرشه😁
راهنمایی رو تو مدرسهی نمونه دولتی بودم.
از همون موقع خیلی جدی تصمیم گرفتم که در آینده هم حوزه بخونم هم دانشگاه.😇
حتی سوالاتم رو مینوشتم📝 تا وقتی حوزه یا دانشگاه رفتم، حلشون کنم😁
دبیرستان، وارد مدرسهی فرزانگان تبریز شدم.
تو فضای مدرسه، با المپیاد آشنا شدم.🤓
از بین المپیادهای مختلفی که میخوندم، نجوم رو بهطور حرفهای ادامه دادم👌🏻
قصد داشتم اگه طلا🥇 آوردم، بیوتکنولوژی بخونم.🧫
چون پژوهشی تحقیقاتی و بین رشتهای بود🤩
دوست داشتم از قید رشتهها خارج بشم و همه چیز رو با هم بخونم و بدونم.🤓
مراحل یک و دو المپیاد رو قبول شدم✅
و نهایتا در دورهی سه ماههی تهران، نقره آوردم.🥈😊
به خاطر المپیاد نجوم، به فیزیک خیلی علاقهمند شده بودم🤩
و سال کنکور تصمیم گرفتم توی دانشگاه، فیزیک رو ادامه بدم.📚
پ.ن:
در سالهای بعد، من و همسرم، همراه جمعی از دوستان المپیادی، مدالهامون رو به مقام معظم رهبری تقدیم کردیم.
#پ_ت
#قسمت_اول
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_ت
#قسمت_دوم
سال ۸۸ کنکور دادم و علوم کامپیوتر شریف قبول شدم.
بعد ورود به دانشگاه با استفاده از سهمیه المپیاد، به فیزیک تغییر رشته دادم.😊
وقتی وارد دانشگاه شدم، اصلا قصد نداشتم ازدواج کنم🙄
بدون شوخی، واقعا دوست نداشتم😅
هر کی زنگ میزد، من اصلا نمیپرسیدم کیه؟!😑
مامانمم میدید من آماده نیستم، اصراری نمیکرد.😌
ولی در عوض، کلی سوال و شبهه و دغدغهی دینی⁉️ داشتم.
تو خوابگاه، با بچههایی که از مدرسهی فرزانگان تبریز اومده بودیم، هماتاقی شدم.
گاهی تو اتاق، بحثهایی پیش میاومد...
مثلا دوستم میگفت من وقتی ساز میزنم، بیشتر معنویت دارم، تا وقتی نماز میخونم.😧
یا یکیشون دعاها رو زیر سوال میبرد و میگفت دعا خیلی خودخواهیه.😨
تو همهی خوبیها رو میخوای،
اگر هم خدا رو عبادت میکنی فقط به خاطر خودته👊🏻
و نقد میکرد که تهش هم خودخواهیه...😥
و همهی اینها بحرانهای جدی برای من بودن؛🤯
برای حل اونها و سوالات بسیار دیگه، به کتابهای مختلف و صوتهای اساتید رو آوردم👌🏻
از کتابهای شهید مطهری و صوتهای حاجآقا پناهیان بگیر،
تا تفسیرالمیزان و کتابهای آیتالله جوادی آملی
دوستام بعدا نمیاومدن جوابهای منو بشنون،
ولی خودم چون برام سوال شده بود، میخوندم؛📖
و این برام خیلی ثمره داشت.😍
گاهی پیش میاومد حال روحیم از این سوالات خیلی خراب میشد😣
و هیئت دانشگاه حالمو خیلی خوب میکرد.😌
بستری بود که خیلی چیزها رو به یادم میآورد...👌🏻
بعضی وقتها فکر میکنم، انقدر که من از اون هیئتها دارم،
شاید از جای دیگه ندارم.
اونجا خیلی زود با دوستای جدیدی آشنا شدم.😃
با دوستی با اونها، وارد فعالیتهای فرهنگی دانشگاه شدم.
در مور مسائل مختلف، مطالعه و بحث میکردیم.📚
یکی از موضوعات بحثها، ازدواج بود💕
با همدیگه، کتابهای آقای بانکی پور و مطلع عشق رو میخوندیم،
و بحث میکردیم که رشد ما در ازدواجه...✨
وظیفهی ما اینه و...💡
این مطالعات و بحثها کمکم نظرم رو در مورد ازدواج تغییر داد🤔
مثلا یه حدیثی بود که یه خانم میاد پیش امام باقر(ع)،
میگه من برای کسب فضیلت، نمیخوام ازدواج کنم.😇
ایشون میگن، اگه ترک ازدواج فضیلتی داشت، حضرت فاطمه(س) به اون سزاوارتر بود.😌
همچین چیزایی زاویهی دیدمو خیلی عوض کرد😃
یا حدیثی که نصف دین آدم با ازدواج تکمیل میشه🤩
یا ثوابهایی که برای مادری گفته میشد...😍
دیگه به جایی رسیدم که دیدم رشد من تو ازدواجه😌
#پ_ت
#قسمت_دوم
#تجربیات_تخصصی
#تجربیات_مخاطبین
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_ت
#قسمت_سوم
همسرم جزء گزینههای اولی بود که اومدن.
به جز مامانم، بقیه فامیل با ازدواجم همراه نبودن.
میگفتن اگه ازدواج کنی برای کسب علمت خوب نیست😕
جلوی تو رو برای موفقیتهای علمی و شغلی میگیره...
هنوز زوده...
ولی من دیگه تصمیممو گرفته بودم.😏
معیارهامون برای ازدواج، سختگیرانه نبود.☺️
همسرم خیلی از شرایط معمول رو نداشتن (مثل شرایط اقتصادی 💸)
و از یه شهر دیگه (شیراز) بودن.
اما به خاطر داشتن معیارهای اخلاقی و ایمانی، جواب مثبت رو گرفتن.😊
در تیر ماه ۹۱ خیلی ساده ازدواج کردیم😁
با یه مراسم عقد کوچیک توی خونه.🥨🍎🍇
خرید ازدواجمون، خرید خیلی سبکی بود.
در حد دو تا حلقه💍
و یه سری ضروریات عادی
هنوزم که هنوزه سرویس طلا نخریدم.😁
اولش که ازدواج کردیم، همسرم گفتن که تا یه سال توانایی اجاره کردن خونه🏠 رو ندارم.
ما هم مشکلی نداشتیم😁
ولی بعدا شرایط سخت شد.😣
هر دو خوابگاهی و دور از خانوادهها بودیم،
شرایط خیلی سختی رو تحمل میکردیم.😩
و خدا در همین شرایط، درهای رحمتش رو به رومون باز کرد.😇😃
اول دههی محرم بود که همینجوری رفتیم خونه قیمت کردیم.
همسرم گفتن کاش میشد یه پولی گیرم میاومد.
بعد یهو واقعا گیرمون اومد😁
و ما آخر دههی محرم، یه خونه قرارداد بستیم😍
(تو آذر ماه، شش ماه بعد از عقد)
آخر محرم رفتیم تبریز خونهی مامانم اینا.
خیلی معمولی به مامانم گفتم که مامان ما یه خونه اجاره کردیم؛ یه چند تا تیکه از خونه بده من ببرم😁
مامانم خیلی شوکه شدن.😳😰😍
بنده خدا یه هفتهای جهاز رو فراهم کردن؛😉
در حد ضروریات زندگی مثل:
یخچال،
گاز،
قابلمه،
فرش و اینچیزا...
اون سال که همهی این اتفاقها داشت میافتاد،
من مسئول یکی از گروههای دانشگاه هم بودم؛
برای همین، نتونستم تو خرید جهاز کمک کنم.😟
همهی این مراحل کمتر از یک ماه طول کشید.
زندگی متاهلیمون شروع شد😀
با کلی قرض😅😁
ولی با این حال، مانعی برای بچهدار شدن نمیدیدیم🤷🏻♀️
دو ماه بعد باردار شدم.
وقتی مادرم خبرشو شنیدن، خیلی خوشحال شدن.😃
بنده خدا، به خاطر شناختی که از گذشتهی من داشتن، امیدی نداشتن به این زودیها بچهی منو ببینن😅😂
سال اخر کارشناسی بودم📚
باید برای کنکور ارشد تصمیم میگرفتم.🤔
به دو دلیل برای کنکور نخوندم:
♦️یکی اینکه میخواستم برم حوزه😌
♦️و دوم اینکه معدلم بالا بود و مطمئن بودم کردیت میشم و شدم!😅
اما طبق تصمیمم برای تحصیل در حوزه #مشکات ثبتنام کردم.
#پ_ت
#قسمت_سوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_ت
#قسمت_چهارم
برای مصاحبهی حوزه رفتم.
همه چیز داشت عادی پیش میرفت که یهو گفتم باردارم!😬
شوکه شدن😳
گفتن مطمئنی میخوای بیای؟😦
قرار بود پسرمون اواخر آذر به دنیا بیاد.
میگفتن نمیتونی با بچهی ۲۰ روزه، پایانترمهات رو بدی.
👶🏻➕📚➕📝=😱🤯😵
کم مونده بود از مصاحبه رد بشم ولی دست خدا یارم بود.
اون موقع، خونهمون حدودا یک ساعت با حوزه فاصله داشت.⏰
باید صبح خیلی زود راه میافتادم تا میتونستم مترو سوار بشم🚇
وگرنه مجبور بودم کلاس اول رو نرم تا مترو کمی خلوت بشه😭
کمی بعد، منزلمون منتقل شد به واوان
(از شهرهای تو مسیر اتوبان تهران-قم😃)
از خونهمون تا مشکات ۲ ساعت با مترو و وسایل نقلیهی عمومی راه بود.🚇🚌🚕
اما خدا رو شکر کلاسهامو تقریبا تا آخرهاش رفتم.😀
برای زایمان، تصمیم داشتم برم تبریز.
برا همین دکترم گفت که دیگه نباید کلاس بری.☝️🏻
رفتم پیش مدیرمون، گفتم:
-خونهمون دوره، نزدیک زایمانمه👶🏻 میخوام برم تبریز🚙
-- خونهتون کجاست؟!
- واوان🤗
-- اگه میدونستم قراره اونجا باشی اصلا تو رو نمیپذیرفتم!😅
عکسالعملشون خیلی شیک بود😎
محمدتقی ۵ دی بدنیا اومد👼🏻
و ۱۳ دی امتحاناتمون شروع شد.😅
حالا داشتم با بچهی زیر ۱۰ روز میرفتم سر جلسه امتحان😁
محمدتقی رو هم با خودم میبردم سر جلسه.
مادرشوهرم میاومدن خونهمون، بچه رو نگه میداشتن🤱🏻
و من یهکم درس میخوندم📖
بعدش از خستگی پس از زایمان، خوابم میبرد😴
دوباره یهکم درس میخوندم، دوباره خواب...
مادرشوهرم به شوخی میگفتن فکر نکنم تو قبول شی!
بیشتر خوابی تا اینکه درس بخونی!😴
به لطف خدا، همهی امتحانهامو دادم و معدلمم خوب شد.😊
فک کنم نفر ۳ یا ۴ شدم.😁
اگه بچه نداشتم هم، احتمالا همین میشدم🤣
واقعا برکت رو حس میکردم...🌺
ترم بعد حوزه رو غیر حضوری کردم.
صوت گوش میکردم و امتحانهای هفتگی رو تو خونه میدادم.💻
ولی امتحانهای میانترم و پایانترم رو حضوری میرفتم.📝
از ترم ۳، وقتی که پسرم ۹ ماهش شد، نیمه حضوری رفتم😉
و این روند تا آخر دوره پنج سالهی حوزه، ادامه داشت😀
یک یا دو روز در هفته میرفتم😊
و بقیه روزها، غیرحضوری درس رو گوش میدادم🎵
اوایلی که محمدتقی کوچیک بود، توی حوزه، تو یه اتاق، کنار کلاس مینشستم☺️
گاهی هم اگه استاد مشکل نداشت، میبردمش سر کلاس👩🏻🏫
با اسباب بازی🧸 مشغولش میکردم،
یا بغلش میگرفتم و میخوابوندمش.
یک مدت هم با مادرای دیگه، پیگیری کردیم و تو یه کلاس مجزا، مینشستیم و صوت استاد، از بلندگو پخش میشد🔈
#پ_ت
#قسمت_چهارم
#تجرییات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif