#فلسفیان
#شنبه_آرام
شهید فخریزاده را زیاد نمیشناختم، در همین حد که یکی از شهدای هستهای کشورمان بودند. تا اینکه یک روز شنبه آرام را دست گرفتم، تصمیم داشتم نگاهی کلی به کتاب کنم، اما به خودم که آمدم دیدم کتاب رو به اتمام است و من حالا یک دوست شهید جدید دارم که بینهایت دوستش دارم. 🥺
کتاب سرشار از حس عاشقانهی بانو فرشته است. حسی که در حصارهای سخت امنیتی شکوفاتر میشود و شنبهی آرامِ اسرائیل برای او بیقرارترین شنبهی زندگیاش میشود.
کتاب را که شروع میکنید به نیت دانستن از یک شهید هستهایست اما وقتی تمامش میکنید با یک شهیدِ فیلسوفِ عارفِ دانشمند آشنا شدهاید.
کسی که حاج قاسم دربارهاش میگوید: «امثال من زیادن ولی مگه چند تا فخریزاده داریم» و اینگونه خودش قبل از فخریزاده میرود و آنوقت که فخریزاده خبر شهادت سردار را میشنود فقط یک جمله میگوید: «بعد حاج قاسم نوبت منه». 😭
و ما چه قدر مدیون آدمهایی هستیم که به خاطر پیشرفت کشور و سربلندی ایران اسلامی حسرت یک کربلا در دلشان ماند، حسرت یک مسجد رفتن، یک نماز جماعت خواندن 💔
📝📝📝
سلام بر کتاب دوستان 😌
این ماه در پویش کتاب مادران شریف، قصد داریم دو تا کتاب تقریبا کوتاه رو با هم بخونیم.
معرفی اولین کتاب رو با هم خوندیم.
📗 کتاب #شنبه_آرام
زندگی دانشمند شهید محسن فخریزاده
به روایت همسر شهید
⏰ تا ۳۰ بهمن برای شرکت در این پویش فرصت دارید.
🏆 در پایان ماه ۷ جایزه ۱۰۰ هزارتومانی به قید قرعه تقدیم برندههای عزیز میشه.
🔅 برای اطلاع از روش تهیه نسخههای الکترونیک و چاپی کتاب با تخفیف ویژه تشریف بیارین کانال پویش کتاب مادران شریف:
👇
eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
✅ برای دریافت اطلاعات بیشتر و همینطور عضویت تو گروه همخوانی کتاب حتما پیگیر کانال پویش باشین 😉
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
در شهرک شهید محلاتی، سپاه خانهای به ما داد که اقساط آن را ماهیانه از حقوق محسن کم میکردند.
بعضی از ماهها حقوقش صفر میشد و دیگر هیچ پولی نداشتیم. مجبور بود اضافه کار زیاد بماند تا بلکه بتواند برخی از مشکلات مالیمان را حل کند. گاهی هم با ژیان سفید رنگی که داشت، شبها مسافرکشی میکرد تا درآمد بیشتری داشته باشیم. اکثر شبها حدود ساعت دوازده به خانه میآمد و من از همان در ورودی میدیدم که از زور خستگی، پلکهایش مدام روی هم میافتد و سفیدی چشمهایش به خون نشسته. سعی میکردم در کنار او، من هم با قلاببافی و گلدوزی کمکخرج خانه بشوم.
وقتی میدید در کنار خانهداری، مشغول کارهای دیگر هستم، میگفت: «خانوم! من شرمندهی محبت تو هستم.» با لبخند نگاهش میکردم: «شرمندگی نداره. من و تو باید با هم زندگی رو بسازیم.»
-آخه تو علاوه بر زحمت بچهها و خونه، اضافه بر سازمان کار میکنی.
- تو هم ساعت دوازده برمیگردی.
-من مرد خونهام.
- منم زن خونهام و باید کمککار تو باشم.
میدانست در این بحث راه بهجایی نمیبرد و من از کمک کردن به او کوتاه نمیآیم. همیشه دستهایش را به نشانهی تسلیم بالا میآورد و از عمق قلبش لبخند میزد.
با تمام این اوصاف و مضیقههای مالی، خدا شاهد است که یک بار هم نشد خسته شوم و بگویم دیگر بس است و از او بخواهم این رشتهی درسی و کارکردن را رها کند تا ما هم مثل باقی مردم راحت زندگی کنیم. میدانستم محسن با اعتقاد در این راه قدم گذاشته و با عشق و علاقه کار میکند و من با تمام وجودم باید مشوق و محرکش باشم.
علاقه محسن به درس، تحصیل و پروژههای تحقیقاتی کمنظیر بود، حداقل من مثل او ندیده بودم. از همه لذات و تعلقات دنیویاش میگذشت تا درس و بحث را سر و سامان بدهد. هر بار که میدیدم مشکل مالی مانع ادامه مسیرش شد، با او حرف میزدم و با کمک هم مشکل را حل میکردیم.
یکبار که دیگر توان خرید کتابهای درسیاش را هم نداشت، گفتم: «محسن جان! نگران خرید کتابات نباش. من طلاهام رو میفروشم، تو هم برو کتابایی که لازم داری رو بخر.» نگاهی از سر ناراحتی کرد: «خانوم جان! اینکه نمیشه تو مدام انگشتر ازدواج و طلاهات رو برای من بفروشی که من راحتتر درس بخونم. » سعی کردم قانعش کنم: «اتفاقاً من بهترین کار رو انجام میدم. اینم خودش نوعی جهاده.» بغض صدایش را لرزاند.
-این محبتای تو رو هیچوقت فراموش نمیکنم…
📚 کتاب #شنبه_آرام
صفحات ۱۸۲ و ۱۸۳
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
خرید نسخه الکترونیک کتاب #شنبه_آرام با کد تخفیف ۵۰ درصد:
madaran
👇
http://www.faraketab.ir/b/185832?u=82039
خرید نسخه چاپی کتاب با کد تخفیف ۲۰ درصد:
madaran
👇
B2n.ir/shanbearam
سلام دوستان
خبر دارین که اسفند ماه یه انتخابات پیش رو داریم دیگه!؟ 😎
به همین مناسبت میخوایم یه همخوانیِ مادرانه تو همین فضا داشته باشیم:
📚 کتاب #مادران_میدان_جمهوری
نوشتهی خانم مریم برزویی
این کتاب فعالیتهای انتخاباتی گروه «مادرانه سبزوار» رو تو انتخابات سال ۱۴۰۰ به تصویر کشیده، مامانهایی که وارد میدون عمل شدن و با حضور تو کوچهها، پارکها، مساجد و خیلی جاهای دیگه مردم رو دعوت به شرکت تو انتخابات کردن.
این دعوت هم تو قالبهای مختلفی مثل گفتگوهای چهره به چهره، تلفنی، فعالیتهای مجازی و ... انجام میشده.
اگر علاقمند به مطالعهی این کتاب هستین، میتونین به جمع همخوانی ما بپیوندین 😉
(❗️گروه مختص خانمها)
👇
🔗 https://eitaa.com/joinchat/2514682549C0635df33b2
✳️ نسخه الکترونیک کتاب هم با کد تخفیف ۵۰ درصد madaran تو برنامهی فراکتاب در دسترس هست:
🔗 http://www.faraketab.ir/b/192822?u=82039
تو پست بعدی روایتی به قلم خود خانم برزویی از کتابشون (#مادران_میدان_جمهوری) رو میخونیم
👇👇👇
✍ #مریم_برزویی
(نویسندهی کتاب مادرانمیدانجمهوری)
دریای قطرهها ...
همین که گوشی را روشنکردم، پیامش روی نوار ابزار بالا آمد.
«اون لحظه چه احساسی داشتین وقتی آقا از کنشگری زنها تو انتخابات گفت، اونم وقتی که درست پنج روز قبل، کتابی با این موضوع رونمایی کردین.»
بغضم را قورت دادم و سرم را بالا آوردم. جمعیت هنوز در رفت و آمد بود.
همان جمعیتی که تا سه چهار ساعت قبل، کنار هم توی حسینیه امام خمینی نشسته بودیم، حالا هرکدام داشتند به سمتی میرفتند.
پلکهایم را روی هم فشاردادم تا پرده نازک اشک کنار برود و صفحه کلید موبایل را راحتتر ببینم.
نگاهی به دوستانم که با هیجان مشغول وصف دیدار برای فامیل و دوستانشان پشت تلفن بودند انداختم و نوشتم: «اون لحظه حس آبی رو داشتیم که سد رو شکست و یک دفعه جاریشد. مثل رود مثل دریا.»
نقطه را که گذاشتم صدای آقا دوباره پیچید توی گوشم به همان تازگی و وضوح دقایقی قبل:
«در این انتخابات شما زنها و خانمهای عزیز میتوانید نقش ایفا کنید. هم در داخل خانه هم خارج خانه هم پای صندوقها»
الگویمان را هم گذاشتهبود فاطمه الزهرا(س). همان که وقتی میخواستم کتاب را تقدیمشکنم دست و دلم هزار بار لرزید که چه قدر تحفه قابلی برای مادرمان باشد. مادری که از ویترین و دیوار خانه آورده بودمش وسط زندگیمان.
شنیده بودیم چهل روز رفته در خانه مهاجر و انصار. ما هم پاشنه را ورکشیدیم و نزدیک چهل روز راه کشیدیم وسط کوچه، خیابان، پارک، روضه خانگی، مسجد و ... تا آب بریزیم روی آتش دشمن و مردم را بیاوریم پای جمهورشدن، پای انتخابات.
مادری که بهمان یاد دادهبود، مادری را از چاردیواری خانه بکشیم بیرون و اندازه یک اسلام قدش را بلند کنیم.
بشویم مصداق حرفی که ولی، قبلتر ازش گفتهبود.
می شود زن بود، عفیف بود، محجبه و شریف بود و در عین حال در متن و مرکز بود.
با صدای بوق ممتد به خودم میآیم. مینشینم روی صندلی ماشین و کتاب را میگذارم روی پایم. دستی به گلبرگهای روی جلد میکشم. انگار دارند حرکت میکنند و خودشان را به نقطه نورانی وسط میرسانند. آن هم نه تک و تنها بلکه دسته جمعی.
یاد فراز پایانی دودمهها میافتم که بارها و بارها توی برنامههایمان زمزمهاش کردهایم.
قطره به قطره دست یکدیگر گرفتهایم
دریا شدیم و موج و طوفان آفریدهایم
@koookhak
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#معرفی_کتاب
#از_چیزی_نمیترسیدم
جذابترین موضوع در خواندن و معرفی کردن این کتاب، خود نویسندهی کتاب است.
این کتاب کوتاه و جذاب؛ خاطراتی از ابرقهرمان ملی ماست که با قلم خود ایشان نگاشته شده است. ساده، صمیمی و برآمده از دل است که لاجرم نیز بر دل مینشیند و بعد از اتمامش حسرتی عجیب به دل خواننده میاندازد که کاش زودتر دست بر قلم میبردند تا بیشتر برایمان بنویسند. اما حیف ...
آنچه که تناسب بیشتر انتخاب این کتاب در روزهای پیش رو جهت همخوانی را نشان میدهد؛ بستر زمانی کتاب است که به سالهای پیش از انقلاب و وضعیت اجتماعی آن دوران میپردازد، به گونهای که روایتی شفاهی از زمان شاه محسوب میشود که در خلال خواندن آن حقیقتهای تاریخی نیز پرده گشایی میشود.
❇️ متن تقریظ رهبری بر کتاب از چیزی نمی ترسیدم:
«یاد او را اگر چه خداوند در اوج برجستگی قرار داد و بدین گونه پاداش دنیائی اخلاص و عمل صالح او را بدو هدیه کرد، ولی ما هم هرکدام وظیفهای داریم. کتاب حاضر را هنوز نخواندهام، اما ظاهراً متواند گامی در این راه باشد.»
رزقناالله ما رزقه من فضله
سیّد علی خامنهای
۹۹/۱۰/۷
📚 کتاب را میتوانید در نسخههای الکترونیک، صوتی و چاپی از طریق لینک زیر با تخفیف ۲۰ درصد تهیه کنید:
👇
🔗http://www.faraketab.ir/b/24561?u=82039
🟡 گروه همخوانی کتاب از چیزی نمیترسیدم (ویژهی خانمها):
👇
🔗https://eitaa.com/joinchat/1525285531C364768bc8d
🌺کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
سلام و رحمت 🌹
ما از امروز دو همخوانی جدید رو شروع کردیم.
❇️ کتاب #مادران_میدان_جمهوری
در این گروه:
🔗 https://eitaa.com/joinchat/2514682549C0635df33b2
و
❇️ کتاب #از_چیزی_نمیترسیدم
در اینجا:
🔗https://eitaa.com/joinchat/1525285531C364768bc8d
برای شروع اصلا دیر نشده 😉
خوشحال میشیم تشریف بیارین 🥰
❗️❗️❗️ هر دو گروه همخوانی مختص خانمهاست ❗️❗️❗️
🌺کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
سلام دوستان گل 🌺
بریم سراغ قرعهکشی برای هدیه نسخه الکترونیک کتاب اول پویش بهمن ماه؟ 😍
#شنبه_آرام
ما هر ماه در ابتدای پویش، نذر فرهنگی و هدیه کتاب رو در داریم برای اینکه دسترسی به کتاب برای همه فراهم بشه.
خواهش میکنیم اگر خودتون میتونید کتاب رو تهیه کنید، این فرصت رو به دیگران بدید. این هم خودش نذر فرهنگی هست تا افراد بیشتری بتونن کتاب رو بخونن.
ممنون🌺
✅ برای شرکت در قرعهکشی کتاب «شنبه آرام؟»اینجا اسمتون رو ثبت کنید:
https://digiform.ir/c6187b234d
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#گزارش
#خانوم_ماه
جوایز برندگان پویش کتاب دی ماه هم خدمتشون تقدیم شد.
مبارکشون باشه 🎁
یکی از برندگان عزیز هم جایزهشون رو صرف نذر فرهنگی کردن. إن شاءالله نذرشون قبول باشه و روح پدر بزرگوارشون غریق رحمت الهی 💚
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#مادران_میدان_جمهوری
📚📚📚
از کرِم قلابی تا رأی انقلابی!
آرایشگر قیچی به دست آمد بالای سرم. از توی آینه نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «زهرا خانم همهش میگی رأی بدیم! والا هیچ جای دنیا این جوری نیست. این همه گرونی و بدبختی. این اقتصاد بیسروسامون. دزدیهای آقایون مسئول هم که دیگه قوزِبالاقوز. آخه دلمون به چی خوش باشه؟»
پرسیدم: «از کجا مطمئنی جاهای دیگهٔ دنیا همه چی روبهراهه؟»
لبخندی زد و گفت: «خب معلومه زهراجان، اینستا. مگه نیستی؟ پر از خبرهای دست اوله که اینها به ما نمیگن.»
کمی روی صندلی جابهجا شدم و چیزی نگفتم. چند دقیقه بعد دستی به صورتم کشیدم و گفتم: «راستی فاطمه خانم، دیروز یه کرم دورچشم خوب پیدا کردم. یکی از شبکههای ماهوارهای توی پیجش تبلیغش رو زده بود. میخوام سفارش بدم. شما نمیخوای؟»
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: «بابا زهرا خانم از شما بعیده! اینها همهش تبلیغاته. نمیشه هرچی رو همین جوری به پوست زد. به این شبکههای ماهوارهای اعتمادی نیست. واسه کرم حتماً برو دکتر پوست.»
گفتم: «آهان! یعنی اگه آدم دنبال یه محصول خوب میگرده، باید بره سراغ اهلش؟»
فوری برگشت و گفت: «آره خانم، پوست که الکی نیست.»
لبخند زدم و گفتم: «آفرین! پس گل و بلبل بودن فضای خارج رو هم نمیشه از چند تا پیج که اون هم دشمن های ما دست و پا کردن، فهمید.»
عینکش را روی بینیاش جابهجا کرد و با لحنی که معلوم بود حسابی جا خورده است، گفت: «این هم حرفیه!»
برشی از کتاب #مادران_میدان_جمهوری
نویسنده: مریم برزویی
📚📚📚
📌 گروه همخوانی کتاب #مادران_میدان_جمهوری مختص خانمها:
🔗 https://eitaa.com/joinchat/2514682549C0635df33b2
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
پویشکتابمادرانشریف
سلام دوستان گل 🌺 بریم سراغ قرعهکشی برای هدیه نسخه الکترونیک کتاب اول پویش بهمن ماه؟ 😍 #شنبه_آرام
سلام به دوستان گرامی 😍
از بین عزیزانی که فرم رو پر کردن، این افراد برنده هدیه نسخه الکترونیکی کتاب #شنبه_آرام شدن:
زینب حقی
سعیده ایزانلو
رقیه عمیدی سیمکانی
سحر آقاجانی
بی بی معصومه موسوی
مبینا عبداللهیان
الهام تبیره
فاطمه توکلی
سیده مریم حسینی
سمیرا حیدرنژاد
سمیه باقری
زینت مشایخی
مریم سادات نوابی
مرضیه خالقی
ملیحه احمدی
فاطمه دوزنده
زهراسادات اسلامی
زهرا جعفری
فاطمه ملایی
فاطمه جوزی
هاجر نصر اصفهانی
مریم غفاری
سمیه باقری
زینب امان اللهی
سارا محمدپور
👈 برای دریافت هدیهتون نهایتا تا شنبه شب، به شناسه زیر پیام بدید و اسم و شماره تماس داده شده رو بفرستید ✅
@xahra_rezaei23
🌺کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#شنبه_آرام
📙📙📙
- ببین خانوم! من آدم فراموش کاری نیستم، تو واسه زندگی من خیلی زحمت کشیدی. من هر کاری که انجام دادم، به هرجا که رسیدم، در حقیقت من نبودم، بلکه تو باعث و بانیش بودی. من اگه ده قدم جلو رفتم، تو هر قدم پشت سر من بودی.
بغض آلود گفتم: «حالا این حرفا رو چرا امشب میزنی؟» با لحنی که یک عالمه علاقه در آن موج میزد، گفت: «خانوم! دوست دارم بدونی که من هیچ وقت محبتای تو رو یادم نمیره. تو برای رشد و تربیت مهدی، حامد و هانی خیلی زحمت کشیدی؛ طوری که من اصلا نفهمیدم کی بزرگ شدن. تازه اگه تو نبودی، من اصلا فرصت این همه کار تحقیقاتی رو نداشتم.»
خم به پیشانیام چین انداخت: «محسن جان بس کن! نمیخوام ادامه بدی.» پافشاری کرد: «نه، باید اینا رو یه بار کامل بگم.»
- حالا امشب نگو، بذار برای بعد.
- نه، امشب وقت گفتن این حرفاست؛ تو فقط گوش بده.
از من اصرار به نگفتن بود، از محسن اصرار به گفتن. با لحنی آمیخته به شرم ادامه داد: «نه فرشته! بذار بگم. همه زحمت بچههامون رو تو کشیدی. اگه نبودی، من کی میتونستم این طور اونا رو تربیت کنم، بزرگ کنم، زن بدم. تو فقط همسر من نبودی، همراه و یار و رفیق من بودی.»
برای اینکه بحث را عوض کنم، خندهای مصنوعی روی لبم نشاندم: «حالا اینا رو میگی که سر من شیره بمالی.» جدی گفت: «نه به خدا! اصلا همچین قصدی ندارم.» حرفش را بریدم: «پس امشب چه خبره که مدام از رفتن، تشکر از من، فانی بودن دنیا و ارزش شهادت حرف میزنی؟»
- خانوم جان! هروقت آدم از رفتن بگه، روحش قویتر میشه.
- اصلا محسن جان منم از تو سهمی دارم. تو باید بمونی و منو دلداری بدی. اگر قرار شد کسی بره، یه نفر سزاوار نیست. باید با هم بریم تا اون یکی تنها نمونه.
سکوت کرده بود و فقط به حرفهای من گوش میداد. گاهی چشمانش را سمت پنجرهی روبرویمان میچرخاند و به درختهای خشک حیاط نگاه میکرد. در جوابم با لحنی لبریز از عاطفه گفت: «هیچ کس غیر تو نمیدونه که من چقدر دوست دارم. هیچ کس غیر تو نمیدونه که من با تو نفس میکشم. هیچ کس غیر تو نمیدونه که تو همهی سرمایه و هستی منی.» سرد و گرفته گفتم: «پس به حق این حرفا، بحث رو تموم کن.»
- فرشته جان! من که چیزی نگفتم، دارم از خانومی و محبتا و ایثار تو میگم.
- باشه دیگه حرف رفتن نزن.
📚 برشی از کتاب #شنبه_آرام
دانشمند شهید محسن فخریزاده به روایت همسر شهید
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#از_چیزی_نمیترسیدم
📙📙📙
من بهدلیل عدم تجربه و نشاط جوانی و روحیهی ورزشی و سلحشوریِ عشایری که ذاتیِ من بود، بیپروا حرف میزدم و از شاه و خانوادهٔ او بد میگفتم. شبها تا صبح، به اتفاق برادری به نام واعظی، احمد و تعدادی از جوانهای کرمان بر دیوارها شعارنویسی میکردیم. عمدهٔ شعارها «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» بود.
عکس خمینی آینهٔ روزانهٔ من بود: روزی چندبار به عکس او مینگریستم. انگار زنده در کنارم بود و من جَنب او که مشغول خواندن قرآن است، نشسته بودم. او بخشی از وجودم شده بود.
اواخر سال ۵۶ بود. مدتها امتحان برای گواهینامهٔ رانندگی میدادم. قبول شده بودم. به مرکز راهنماییورانندگی برای گرفتن گواهینامهٔ خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذرینسب. گفت: «بیا تو. اتفاقاً گواهینامهت رو خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری.» من از طعنهٔ او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجهدارِ دیگر هم وارد شدند و شروع به دادنِ فحشهای رکیک کردند.
من در محاصرهٔ آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیر قابل بیان میگفتند: «تو شبها میروی دیوارنویسی میکنی!؟» آنقدر مرا زدند که بیحال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آنچنان ضربهای به شکمم زد که احساس کردم همهٔ اَحشای درونم نابود شد. به رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزشِ کاراته و زورخانه میکردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم.
📚 کتاب #از_چیزی_نمیترسیدم
زندگینامهٔ خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 💔
صفحهٔ ۶۵ و ۶۶
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#شنبه_آرام
📙📙📙
محبت داشت؛ عاشقانه، بیدریغ و بیحد. از وقتی فشارخون گرفتم، یک مشت قرص و کپسول، سهم من از این بیماری شد. هرکدام باید ساعت معینی مصرف میشدند. ساعت مصرف داروها را توی گوشی همراهش تنظیم کرده بود. به وقت هر دارو زنگ می زد و دل سوزانه میگفت: «فرشته جان! الان وقت خوردن فلان قرصته، فراموش نکنی.»
این ها برای من هرگز عادی نبود؛ رفتارهایی که در تک تکشان محبت، عشق و عاطفه موج می زد. شبها که میخواست برود بخوابد، مسواک میزد و بعد خمیردندان میمالید روی مسواک من و میگفت: «فرشته جان! مسواک آمادهست. من برم بخوابم.»
📚 برشی از کتاب #شنبه_آرام
دانشمند شهید محسن فخریزاده به روایت همسر شهید
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab