eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
64 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
قورباغه مهمون داره قوری و فنجون داره چای میریزه با قوری تو فنجون بلوری میخنده دندونش کو؟ قند تو قندونش کو؟ قندها رو موش نبرده خودش دو لپی خورده @madarane96
امروز یه کاردستی جذاب و جالب انجام بدیم😍 @madarane96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشی‌های دنیا با آسیب همراه است. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 دنیا نمی‌تواند انسان را از شیرینی و لذت سیراب کند، اگر یک وقتی بتواند خوشی به انسان برساند، با همان خوشی به انسان صدمه نیز خواهد زد. دنیا این‌گونه طراحی شده و انتخاب نمی شود سنت‌های خدا را تغییر داد. وقتی می‌خواهیم از دنیا یا بیشتر از حدش لذت ببریم به گناه می‌افتیم. دست آخر هم دست ما خالی خواهد ماند. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐭🏘 خونه ای که سرد بود ✍ نویسنده: فاطمه مشایخی 👇🏻👇🏻👇🏻
خونه ای که سرد بود.mp3
4.14M
🎀 قصه های خاله یاس 🕰 ۲:۵۲ دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
قسمت شصت و ششم چشم که باز کردم، مادرشوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:《 خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.》 بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن:《 تو را به خدا خودت را عذاب نده، چی شده، فرنگیس؟ حال بچه ات که خدا را شکر خوب است. قدمش خیر باشد. مبارک است.》 وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. هم عروسم توران هم با اشاره ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است. وقتی دیدم هم عروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم، بغضم را خوردم و گفتم:《 چیزی نیست. ناراحتم که بچه ام کنارم نیست.》 هم عروسم با لبخند گفت:《 ناراحت نباش. بچه ات پیش ماست. تو مواظب خودت باش. من خودم به او شیر می دهم.》 دکتر که آمد سری تکان داد و گفت:《 لازم بود این همه بجنگی؟ این همه کار سخت سخت؟ چرا اینقدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی میمُردی.》 آرام گفتم:《 چه کنم دکتر؟ مجبور بودم.》 دکتر عینکی بود. ورقه ای دستش گرفت و گفت:《 خدا به تو و بچه ات رحم کرده. ممکن بود هر دو بمیرید. بچه ات دو ماه زودتر دنیا آمده، چون تکان خورده ای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمی کرد. برایت داروهای تقویتی می نویسم که بخوری.》 دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایه ها و فامیل مواظب بچه ام بودند و هم عروسم بچه ام را شیر می داد. خودش هم بچه کوچک داشت. توی این مدت، از چشمهای مادرشوهرم میترسیدم. می ترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید:《 روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بیچاره اش نزده.》 وقتی که این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید:《 چی شده، فرنگیس؟》 اشک می ریختم، ولی گفتم:《 هیچی، فقط تو را به خدا مرا از اینجا ببر، زودتر ببر.》 بعد آرام، طوری که فقط خودش بشنود ادامه دادم:《نمیخواهم بیشتر از این شرمنده مادرت باشم. نمی خواهم بیشتر از این به او دروغ بگویم.》 حالم بد بود. از یک طرف برای بچه ام ناراحت بودم، از طرفی برای برادر شوهرم که شهید شده بود و از سوی دیگر مادر شوهرم هم توی اتاق، کنار من بستری بود. حالش اصلا خوب نبود. دکتر گفته بود تا حالش خوب نشده، چیز ناراحت کننده ای به او نگوییم. وقتی دکتر گفت می توانم بروم، انگار دنیا را به من دادند. آفتاب صبح اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی به بیرون از اتاق نگاه کردم. درخت های لخت توی حیاط، انگار خیلی قشنگ تر از قبل شده بودند. چند نفر تک‌و‌توک از حیاط رد می شدند. رویم را که برگرداندم، مادرشوهرم لبخند زد و گفت:《 رفتی بیرون، حواست به بچه باشد. مواظب خودتان باشید. گاهی هم سری به خانه من بزن.》 گفتم:《چشم. به امید خدا، شما هم برمیگردید و می آیید کمک من.》 مادرشوهرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:《 فعلا که جای ترکش‌ها چرک کرده. ولی به امید خدا می آیم. دلم می خواهد نوه‌ام را زودتر ببینم.》 لباس هایم را با کمک علیمردان جمع کردم. شوهرم نسخه داروها را از دکتر گرفت. وقتی برای خداحافظی صورت مادر شوهرم را بوسیدم، دلم گرفت. دستش را گرفتم، همان دستی که روی قلب قهرمان گذاشته بودم. گفتم:《مادر، تو تاج سر مایی. عزیز مایی، زودتر خوب شو و برگرد. منتظرت هستیم.》 هم عروسم که کنار مادر شوهرم بود، خندید و گفت:《 حالا تو برو، من می مانم و با مادر برمیگردم.》 مادر شوهرم چهل شب در بیمارستان ماند. بعد او را به خانه برادرش بردند. برادرش به سختی و به مرور، ماجرا را به او گفت. ( پایان فصل نهم)
فصل دهم قرار شد برای برادرم عروسی بگیرم. سال ۱۳۶۴ بود. ابراهیم بیست و دو سالش بود. عروس را از روساای کفراور از میان اقوام انتخاب کردیم. گروهی از زنها و مردها جمع شدیم و با یک مینی بوس رفتیم کفراور. بعد از مصیبت‌هایی که همه مردم کشیده بودند، گرفتن یک عروسی، همه را دور هم جمع می‌کرد و کمی از درد و غصه ها کم میشد. پدرم از خانواده‌هایی که عزادار بودند، اجازه گرفت و راه افتادیم. شیرینی و برنج و گوشت هم با خودمان بردیم و بله را از خانواده عروس گرفتیم و برگشتیم. بعد از سه ماه، تصمیم گرفتیم توی ده عروسی بگیریم. می‌دانستیم میهمان زیاد داریم. گاوی سر بریدیم و مردم را دعوت کردیم. آن وقت ها کارت دعوت نبود و با نامه مردم را دعوت کردیم. ابراهیم همه دوستانش و پاسدارها را دعوت کرد. گروهی هم دنبال ساز و دهل رفتند. ساز و دهل آوردیم و بعد از مدت ها، مردم نفسی کشیدند. برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک سینی غذا خوردند. روستا شلوغ بود و شاد. همه‌اش دعا می‌کردیم هواپیماها نیایند. تمام مردم روستا خوشحال بودند. گرچه همه داغدار و زخمی بودند، اما موافق بودند که عروسی بگیریم. همه مردم و فامیل‌ها آمدند. عروس خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آنقدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود. وقتی باید دنبال عروس می‌رفتیم، به ابراهیم گفتم:《 بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.》 ابراهیم دنبال عروس نیامد. گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس و داماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. وقتی عروس را آوردند، مردم کل کشیدند ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه می‌کردم و هم میخندیدم. دلم گرفته بود. در میان این همه عزاداری، حالا می توانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زنده ایم. دلم برای همه کسانی که رفته بودند، تنگ شده بود. عروس را که آوردند، صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زنها، عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد. چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک میبندد. با تعجب پرسیدم:《 به خیر، کجا میروی؟》 خندید و گفت:《 همانجا که باید بروم.》 مادرم کنارمان آمد و گفت:《 ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی.》 ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت:《 هیچ چیز نمی تواند مرا اینجا نگه دارد. باید بروم.》 هر چقدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند، قبول نکرد. گفت:《 یعنی شما راضی می شوید اینجا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟》 بالاخره رفت. بعد از آن، ماهی یکبار می آمد و سری می زد و می رفت. می گفت:《 تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.》 "مامان باید شهید پرور باشه " @madaranee96
شخص صبور و با استقامت، پیروزی را از دست نخواهد داد، هر چند زمان طولانی بگذرد. اقتباسی از حکمت۱۵۳ نهج البلاغه "مامان باید شاد باشه" @madaranee96