#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🐐🌿بفرما ناهار
✍ نویسنده: خانم گل
👇🏻👇🏻👇🏻
بفرما نهار. mp3.mp3
زمان:
حجم:
4.47M
🎀 قصههای خاله پونه
#بفرما_ناهار
⏰ 4:39 دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#فرنگیس
قسمت هفتاد و یکم
فصل یازدهم
وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا میخوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر ۱۳۶۷ بود. مات مانده بودم. همه مردم گورسفید از خانههاشان ریختد بیرون. بعضیها خوشحالی می کردند، بعضیها گریه. بعضیها هم مثل من بیصدا شده بودند.
علیمردان پرسید:《 فرنگ، خوشحال نیستی؟》
نمیدانستم چه بگویم. حتی بچهها از پایان جنگ حرف میزدند. با خودم گفتم:《 کاش رحیم اینجا بود و به من میگفت چه شده...》
با خودم گفتم ۵۹۸ یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقمها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت.
رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سوال داشتم. با چند تا از رزمنده ها آمده بود. تا رسید، پرسیدم:《 رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟》
رحیم و بقیه به من نگاه میکردند. رحیم گفت:《 فرنگیس، عددش را ول کن. ۵۹۸ یعنی این که جنگ تمام شد.》 گفتم:《 تا حالا که ما داشتیم خوب میجنگیدیم. کاش همهشان نابود می شدند.》
رحیم، قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن:《 شهیدان رو... براگمرو... رفیقانم رو...》
از اینکه رحیم اینطور با غم و غصه مور می خواند، گریه ام گرفت. کنارش نشستم. دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم.
چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی میکردند و میخندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور میآمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونیهای گندم. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم:《 خرمن زیاد... میبینم بارت سنگین است. خدا را شکر.》
علیمردان، با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت. خندید و گفت:《 فرنگ، کمک کن بارها را خالی کنیم.》
لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونیهای گندم. گونیها سنگین بودند، اما من راحت آنها را روی پشتم می گذاشتم و توی حیاط جا میدادم. شوهرم به نفس نفس افتاده بود. رو به او کردم و گفتم:《 تو خسته ای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی میکنم. برو خستگیات را در کن.》
شوهرم آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط، به آن سر حیاط میدویدم و گونیها را خالی میکردم. دو سر گونیها را دوخته بودند.
از جاهایی که گونیها را گره زده بودند، دست میگرفتم تا گونیها از دستم نیفتند.
وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت:《 میروم بقیه را بار کنم و برگردم.》 پرسیدم:《 میخواهی بیایم کمکت، بار بزنیم؟》 دستش را توی هوا تکان داد و گفت:《نه، خودم بار میزنم. ممنون که کمک کردی.》 پرسیدم:《 از بار، چقدر سهم ما میشود؟》
خندید و گفت:《 قرار است نصف نصف باشد.》
با خوشحالی خندیدم و گفتم:《 الحمدلله، خدا را شکر.》
دستم را به طرف آسمان دراز کردم.
علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم:《 مواظب خودت باش.》
سوار تراکتور شد و رفت.
با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست میکردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم.
مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیکنیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پر کرد. رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند:《 شام چی داریم؟》 با خنده گفتم:《 مرغ》
لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید:《 غذا کی حاضر میشود؟》
دستش را گرفتم و گفتم:《 تا یککم دیگر بازی کنید، آماده میشود.》 بچه ها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دست هایم را زیر بغلم زدم و به دوردست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو میآید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر و تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود.
با وحشت به روبرو نگاه کردم. باورم نمیشد. تانکهای ایرانی، رو به عقب برمیگشتند. بعضیها از روی تانکها فریاد میزدند:《 فرار کنید》
تانکها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده. چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی اینکه ما شکست خوردهایم؟ شکستهایم؟
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
قناعت، مالی است که هرگز تمام نمیشود.
اقتباسی از حکمت ۵۷ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
1.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫یه شب پر از آرامش
✨یه دل شاد و بی غصه
💫یه زندگی آروم و عاشقانه
✨و یه دعای خیر از ته دل
💫نصیب لحظه هات بانو
✨توی این شب زیبـا
💫خونه دلت گرم
✨شبت در پناه خدا مهربانو 🧕🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
☀️#تا_طلوع
مناجات اول: راز و نیاز توبه کنندگان
ای آمرزنده گناهان بزرگ، و ای جبران كننده استخوان شكسته، از تو درخواست میكنم كه گناهان تباه كننده ام را بر من ببخشايی،
و بر من بپوشانی پنهانكاريهای رسواكننده ام را،
و مرا در عرصه قيامت از نسيم گذشت و آمرزشت بی بهره مگذاری،
جرعه ای از مناجات خمس عشره
[يعني مناجاتهاي پانزده گانه] مولاي ما علي بن الحسين (عليهما السلام).
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
شمرها را شُمار!
#فانوس
آقا میگن:
ما شمر را لعنت میکنیم، برای اینکه ریشه شمر شدن و شمری عمل کردن را در دنیا بِکَنیم! ما یزید و عبیدالله را لعنت میکنیم، برای اینکه با حاکمیت طاغوت، حاکمیتِ یزیدی، حاکمیت عیش و نوش، حاکمیت ظلمِ به مومنین در دنیا مقابله کنیم.
۱۳۸۶/۱۰/۱۹
#هیئت_مجازی_مادرانه🌴🌴
علیرضا پناهیان1400.02.15-22-TarikheBesatVaAsreZohoor-18k.Low.mp3
زمان:
حجم:
4.01M
🔉 #تاریخ_بعثت_و_عصر_ظهور(۲۲)
استاد پناهیان
📅 جلسه بیست و دوم | ۱۴۰۰/۰۲/۱۵
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴