#یاد_قدیما
فیلترینگهای زمان ما😂😂😂
یادش بخیر
☎️📼 📺📻⏰
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#فوتِکوزهگری
ایده آینه
با سیخ چوبی و مهره
┏━━🍃🍂━━┓
@khalaghan
┗━━🍂🍃━━┛
"مامان باید هنرمند باشه"
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۸۱
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
وقتی یکی میگه جلوی بچه نمیشه حرف زد🤫،
حواستو حسابی جمع کن.
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🌸 بهار و جوجه
✍ نویسنده: لاله جعفری
👇🏻👇🏻👇🏻
بهار و جوجه ها.mp3
3.26M
🎀 قصههای خانم قصه گو
#بهار_و_جوجهها
🕰 3:23 دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#فرنگیس
قسمت هشتاد و دوم( آخر)
شب از خوشی خوابم نبرد. سرم را روی بالش گذاشتم و از پنجره ستارهها را نگاه کردم. با خودم گفتم کاش میشد از همه رنجهایم برای رهبر بگویم، از دردهایی که روی دلم هست. کاش به اندازه تمام سالهایی که رنج کشیدم وقت برای گفتن داشتم.
ساعت پنج صبح بیدار شدم. نمازم را که خواندم، سماور را روشن کردم. چادرم را برداشتم و اتو زدم. رحمان، یزدان، ساسان و سهیلا را از خواب بیدار کردم. گفتم:《بلند شوید. باید زود برویم.》
پسرها و سهیلا سر سفره نشستند و هولهولکی چایشان را خوردند. یزدان با شوخی گفت:《 قبول نیست. ما قرار است برویم توی استادیوم وسط آن همه جمعیت و دا و سهیلا بروند ملاقات خصوصی. قبول نیست دا فقط سهیلا را ببرد. ما چه؟》
رحمان هم خندید و گفت:《 معلوم است دا ما را دوست ندارد.》
خندیدم و گفتم:《همهتان را دوست دارم. کاش میشد همه برویم ولی نمیشود. گویا قرار است نمایندههای خانواده شهید شیرودی و شهید کشوری و شهید پیچک هم باشند. توی این منطقه که فقط ما نیستیم.》
چفیههایی را که آماده کرده بودم دست بچهها دادم. یکی از چفیهها را هم دستم گرفتم و به راه افتادیم.
شهر شلوغ بود. مردم به طرف استادیوم شهر میرفتند. میخندیدند و شاد بودند. قرار بود اتفاق مهمی بیفتد. مهمان عزیزی داشتیم.
نزدیک ورزشگاه، کارمندان فرمانداری مرا شناختند و گفتند:《 فرنگیس از این طرف بیا.》
من و سهیلا رفتیم و پسرها از راهی دیگر. سهیلا گوشه چادر مرا گرفت و گفت:《 بگذار با هم برویم. کمی آرامتر!》
اما من هول بودم و تند تند میرفتم. چند بار هم خواستم زمین بخورم. دست و پایم را گم کرده بودم.
پشت ورزشگاه جایی درست کرده بودند و ما را نشاندند.
آقای علی شیر پرنور و سردار عظیمی، فرمانده سپاه گیلانغرب، آنجا بودند با آنها سلام و احوالپرسی کردم.
بعد مرا به جایی بردند که چند زن دیگر هم نشسته بودند. فهمیدم که یکی از آنها خانم شهید شیرودی و دیگری مادر شهید کشوری بود. مادر شهید کشوری روی ویلچر نشسته بود و پسرش ویلچر را جابجا میکرد. بعد مادر شهید پیچک را هم دیدم. با خودم گفتم اینها خانواده قهرمانان بزرگ جنگاند. یاد روزهای جنگ افتادم. یاد روزی که از روی تپه هلیکوپترهای شهید کشوری و شهید شیرودی را با دوربین نگاه میکردم
دست هر کداممان گلی سرخ دادند. چقدر خوب بود. همه چیز بوی جبهه و جنگ و آن روزهای سخت را میداد. احساس کردم که دیگر تنها نیستم.
کنارشان نشستیم. بعد فهمیدم که پدر شهید کشوری هم کنار ما هستند و چند نفر از دخترانی که پدرانشان آزاده بودند. تعداد زیادی خبرنگار و عکاس هم بودند که مرتب فیلمبرداری و عکاسی میکردند.
سه نفر از دخترهای گیلانغربی که هشت نه سالی داشتند منتظر بودند تا به آقا خوشآمد بگویند. لباس هایشان را مرتب میکردند و منتظر بودند.
سر و صدای مردم لحظهای قطع نمیشد. تمام شهر از فریاد مردم و شعارهایشان میلرزید. شعار میدادند: جانم فدای رهبر.
چشمهایم را بستم و هزار حرفی را که تکرار کرده بودم زیر لب با خودم گفتم.
ماشین بزرگ سیاه رنگی ایستاد. گروهی از مردها به سمت ماشین رفتند. از جایمان بلند شدیم. خوب که نگاه کردم دیدم رهبرم میآید. زیر لب گفتم:《 خوش هاتی.》 توی دلم صلوات فرستادم.
قبل از اینکه به سمت ما بیاید بچهها خوشآمد گفتند.
پدرم، علیمردان، قهرمان، جمعه، داییام محمد خان، پسر عمویم و همه شهیدها جلوی چشمم آمدند. میخواستم از طرف آنها سلام بگویم. انگار همهشان به من میگفتند:《 فرنگیس تو به جای ما حرف بزن. تو به جای ما سلام کن.》
اول با خانوادههای شهید کشوری، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کرد و بعد همراه با سرداران به طرف من آمد.
_ سلام
_ سلام رهبرم
_ ایشان چه کسی هستند؟
سردار عظیمی گفت:《 فرنگیس حیدرپور! شیرزن گیلانغربی که با تبر یکی از عراقیها را کشت و سرباز عراقی دیگری را اسیر کرد.》
رهبر با حرفهای سردار عظیمی تکرار کرد و گفت:《 بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد. احسنت.》
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 خوشحالم رهبرم که به گیلانغرب آمدی. قدم روی چشم ما گذاشتی. شهرمان را نورباران کردی.》
لبخند زد و گفت:《 چطور این کار را انجام دادی؟! وقتی سرباز عراقی را کُشتی نترسید؟》 گفتم:《 با تبر توی سرم سرش زدم. نه نترسیدم.》
خندید و گفت:《 مرحبا! احسنت! زنده باشی.》
منتظر ماند تا اگر حرفی هست بگویم. با خودم گفتم دردها و رنجهای من اگر چه زیاد هستند اما بگذار درد مردم را بگویم.
گفتم:《 رهبرم! گیلانغرب از شما انتظار دارد که به آن بیشتر رسیدگی کنند. مردم محروم هستند و امکانات گیلانغرب خیلی کم است.》
بعد سهیلا جلو آمد و سلام کرد. سردار عظیمی گفت:《 ایشان سهیلا دختر فرنگیس هستند.》
سهیلا گفت:《 آقا جان با قدمهای مبارکت گیلانغرب را نورباران کردی.》
با سهیلا هم با مهربانی حرف زد.
_ احسنت احسنت!
دو دقیقهای با ما حرف زد. خیلی حرفها توی دلم ماند اما خوشحال بودم که خدا به من این فرصت را داده بود.
انگار بچهای بودم که دلش میخواست همه غصههایش را به بزرگترش بگوید. انگار تمام تنم زخمی بود و حرفهای ایشان مرهمی و تسکینی بود بر دردهایم.
استادیوم شلوغ بود. مردم فریاد میزدند جانم فدای رهبر. من هم زیر لب زمزمه میکردم. بعضی از مردم گریه میکردند. بعضیها زیر لب با خودشان حرف میزدند. بالاخره رهبر توی جایگاه ایستاد و برای مردم حرف زد. وقتی از برآفتاب و گیلانغرب و تنگه حاجیان حرف میزد اشک ریختم. باورم نمیشد این.قدر خوب منطقه ما و دردهای ما را بشناسد. آمده بود تا از جنگ و روزهای سخت برایمان بگوید. آمده بود بگوید به یادمان بوده. آمده بود تا به زخم مردم که هنوز از مینها زخمی بودند مرهم بگذارد.
سهیلا با خوشحالی تکانم داد:《 دا! در مورد تو حرف میزند گوش کن.》
سرم را بلند کردم. خوب گوش دادم. صدا توی همه بلندگوها پخش میشد:《 در شهر شما بانویی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان و حفظ کنید.》
پایان
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#فرنگیس
کلام آخر
امروز فرنگیس با پسرهایش در روستای گورسفید زندگی میکند. سالهاست که با یک دنیا رنج و سختی، بچههایش را به تنهایی بزرگ کرده است. علیمردان همسرش سال ۱۳۸۰ به علت سرطان ریه فوت کرد.
وقتی کاروان راهیان نور به آوهزین میرسند، فرنگیس به عنوان راهنما در مورد روستا و حوادث آن منطقه برایشان حرف میزند.
رحمان (پسر فرنگیس) با یکی از دختران اقوام به نام زینب کرمی ازدواج کرده است. او در یک نانوایی کار میکند و زندگی فرنگیس و بچههایش با همان درآمد اداره میشود.
سهیلا( دختر فرنگیس )با علی شهبازی ازدواج کرده و در گیلانغرب زندگی میکند.
رحیم (برادر فرنگیس) سال ۱۳۹۰ بر اثر عفونت ریه در گذشت. مدتها در بیمارستان اسلامآبادغرب بستری بود. فرنگیس ماه ها پرستاریاش کرد و بعد از فوتش، با دستان خودش او را در خاک گذاشت. بیماری و مرگ رحیم خیلی روی فرنگیس تاثیر گذاشت؛ طوری که بعد از وفات برادرش، به مدت یک سال درگیر عفونت ریه شدید شد.
همسر رحیم، زری حیدرپور، دختر محمد خان حیدرپور (دایی فرنگیس) است. همان مردی که به دنبال جوانان روستا رفت و شهید شد.
ابراهیم (برادر فرنگیس) در اسلامآباد غرب زندگی می کند.
ستار (برادر فرنگیس) با دختر عمویش منیژه ثناگو ازدواج کرده است. ستار جانباز بیست درصد است.
لیلا (خواهر فرنگیس) سالهاست که همسرش را از دست داده و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرده است.
جبار (برادر فرنگیس) جانباز سی درصد بود. او ادامه تحصیل داد و استاد آموزشکدهها و دانشگاههای پیام نور قصرشیرین، اسلامآباد، کرمانشاه، پاوه، گیلانغرب و سرپلذهاب شد. تا وقتی هم که فوت کرد، از دست مصنوعی استفاده نکرد. او از دست قطعشدهاش به عنوان یادگار جنگ یاد میکرد. او در سال ۱۳۹۱ در راه قصرشیرین به اسلامآباد تصادف کرد. همسرش زینب رستمی فرهنگی است و حالا سرپرستی فرزندانش را به عهده دارد.
سیما (خواهر فرنگیس) در سرپلذهاب زندگی میکند.
مادر فرنگیس زنده است و در روستای آوهزین زندگی میکند. خانه او در کنار خانه رحیم پسرش است.
خانواده قهرمان (برادر شوهر فرنگیس) در گیلانغرب زندگی میکنند. ریحان، همسر قهرمان، جانباز ۵۵ درصد است. مصیب و مسلم پسران قهرمان بزرگ شدهاند. مسلم مهندس کامپیوتر و کارمند دادگستری است و مصیب که در مینیبوس به دنیا آمد، رادیولوژیست است. احمد حیدرپور (دایی فرنگیس) هشت سال پیش بر اثر بیماری درگذشت. دایی دیگرش حشمت حیدرپور هم در آوهزین زندگی میکند.
فرنگیس میگوید:《 از خانهام روی کوه اسلامآباد چیزی باقی نمانده است. شهر گسترش پیدا کرد و مردم اطراف همان کوه را صاف کردند و خانه ساختند. زمین خانه مرا هم دیگران ساختند.》
فرنگیس امروز، یادآور خاطرات آن روزهاست.
فرنگیس
خاطرهنگار: مهناز فتاحی
انتشارات سوره مهر
چاپ اول ۱۳۹۴
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#فرنگیس
به روایت تصویر
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
آنچه را دوست نداری به تو نسبت دهند،
درباره دیگران مگو.
اقتباسی از نامه ۳۱ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟شب
🌙داستان زندگی ماست
🌟گاهی پرنورِ،
🌙گاهی کم نور میشه
🌟اما بخاطر داشته باش هر آفتابی،
🌙غروبی داره و هر غروبی، طلوعی.
🌟قرنهاست که هیچ شبی
🌙بی صبح شدن نمانده.
🌟به امید
🌙طلوع آرزوهایت
♥️✨شبت بخیر بانوی مهربون ✨♥️
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فراخوان_مهم
🎥 جذب نیروی مدافع حرم
در مدت زمان بسیار محدود...
#ما_ملت_امام_حسینیم
#به_وقت_حاج_قاسم
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
☀️#تا_طلوع
مناجات دوم: راز و نياز شاكيان
خدايا از دشمني كه گمراهم مي كند و از شيطاني كه به بي راهه ام مي برد، به تو شكايت مي كنم، شيطاني كه سينه ام را از وسوسه انباشته
و زمزمه هاي خطرناكش قلبم را فرا گرفته است، شيطاني كه با هوا و هوس برايم كمك مي كند، و عشق به دنيا را در ديدگانم زيور مي بخشد، و بين من و بندگي و مقام قرب پرده مي افكند.
جرعه ای از مناجات خمس عشره[ مناجاتهاي
پانزده گانه] مولاي ما علي بن الحسين (عليهما السلام).
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
14000125-02-hale-khoob-low.mp3
11.05M
🔉 #حال_خوب(۲)
📅 جلسه دوم| ۱۴۰۰/۰۱/۲۵
استاد پناهیان
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴