eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🆔 بازی برای تقویت ( برای کودکان ۶ تا ۱۲ سال)🤓 ⏯ رنگ آمیزی با دو دست ، انواع خطوط و.... با اجرای این بازی آموزش داده می شود. @madaranee96
✅ وقتی به فرزندمون مسئولیت نمیدیم، تاییدش نمی‌کنیم و هر کاری که میخواد بکنه جلوشو بگیریم، ✅ بعدها در بزرگسالی دائم میگه نمیتونم و در مسئولیت های بزرگ مثل ازدواج کم میاره و احساس ناتوانی میکند. @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از دور سخت به نظر می‌رسد! کافیست وارد شوی ... 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ‌ خدا از بندگان خود مجاهدت و فداکاری می‌خواهد، از خودگذشتگی و تحمل در مشکلات می‌خواهد، هجرت و شهادت طلبی می‌خواهد، عبادت و انفاق می خواهد؛ این‌ها همه از دور سخت به نظر می‌رسند. ولی وقتی وارد این سختی‌ها می‌شوی، می‌بینی نه تنها آسان است بلکه زندگیت هم آسوده‌تر و لذت بخش‌تر می‌کند. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
مامان جون🧕🏻 روزهای مهمی رو داریم میگذرونیم... وقت انتخاب‌ها و سوال‌ها و اما و اگرهاست... یه چالش داریم ک پاسخش با شماست✏️ چون....... لطفا نظراتت رو به 🆔 زیر بفرست: @Yazahra7373 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
مامان جون خداقوت و روزت بخـــــیر😍 امــــــــــروز توے گروه هاے قشنگمون هنرے داریم ... با کارتون هاے دورافتاده 📦 و پارچه هاے اضافی و خوشگل و گل گلی ✂️ ❤️قراره باکس هاے خوشگل و مامان ساز درست کنیم امروز دست به کارشـــــو و شیرین ترین لحظه هارو رقم بزن😎 اینم گروه قشنگمون: https://eitaa.com/joinchat/1365114900Cab15e75da6 منتظرمون نذاریا...خوش میگذره @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5929224681662973666.mp3
157.9K
📻 صوت ماندگار در تاریخ: 🇮🇷 شنوندگان عزیز توجه فرمایید؛ خونین‌شهر، شهر خون آزاد شد. 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مهربانو😊 بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️ وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا... حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای همسر؟ دلبری کن❤️ 👇🏻👇🏻👇🏻
💕✨ به خدا هیچ کسی در نظرم غیر تو نیست «ݪاشࢪێڪ‌ݪڪ‌ݪبێڪ...»، خیالت راحت!❤️ "مامان باید عاشق باشه"
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🦗 ملخک ✍ نویسنده: مصطفی رحماندوست 👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملخک.mp3
4.8M
🎀 قصه های خاله خورشید 🦗 🕰 4:59 دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
قسمت هفتاد و دوم نظامی های خودی، خسته و وحشت زده، همه در حال فرار بودند. کلاه‌ها و لباس هاشان به هم ریخته بود. هرکس از گوشه‌ای فرار می‌کرد. به گورسفید که می‌رسیدند، فریاد می‌زدند:《 فرار کنید... الان دشمن می‌رسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.》 چه می‌شنیدم؟ چطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سرزمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید می‌کردم؟ جلوی یکی از نظامی‌ها را گرفتم و گفتم و پرسیدم:《 برادر، چه شده؟ چه کار باید بکنیم؟》 با وحشت گفت:《 فقط فرار کن، خواهر. همین الان برو. توی روستا نمان. به خاطر آبرو و عزتت، برو... عراقی‌ها با منافقین حمله کرده‌اند.》 چه می شنیدم؟ تازه داشتیم فکر می‌کردیم جنگ تمام شده... مردم وحشت زده گورسفید، شروع کردند به فرار. از هر طرف، زن و مرد می‌دویدند و به سمت گیلان‌غرب می‌رفتند. همه فریاد می‌زدند:《 دارند می‌آیند.》 وقتی این صحنه را دیدم، به سینه زدم. هول شده بودم. نگاهی به خانه کردم. رحمان و سهیلا گریه می‌کردند و همه حواسشان به من بود که چه کار می‌کنم. نگاه به جاده آوه‌زین انداختم. با خودم گفتم:《 پس مادر و خواهرها و برادرهایم چه؟ شوهرم...》 با خودم گفتم می‌مانم، مگر چه می‌شود؟ داشتم فکر می‌کردم که سربازی نزدیک شد و با ناراحتی و تشر گفت:《 خواهر، چرا مانده‌ای؟ به هیچ کس رحم نمی‌کنند. زود باش. سریع‌تر برو.》 رو به سرباز کردم و گفتم:《 شماها چرا فرار می‌کنید؟ می‌خواهید مردم را تنها بگذارید. نروید، بمانید.》 دست جلوی تانکهای خودمان گرفتم. بقیه مردم هم همین‌طور بودند. با ناراحتی، با نظامی‌ها حرف می‌زدند و می‌گفتند به خاطر خدا بمانید، عقب نروید... اما انگار وضع بدتر از آن بود که ما فکرش را می‌کریدم. مردم وقتی دیدند نظامی‌ها این چنین در حال عقب نشینی هستند، شروع کردند به فرار. مردهای ده، با فریاد و همراه با زن‌ها و بچه‌هاشان فرار می‌کردند. همسایه‌مان کشور گفت:《 فرنگیس، فرارکن. این‌بار بد جوری حمله کرده‌اند. نظامی‌ها هم جلودارشان نیستند. لج نکن، برو!》 گورسفید داشت خالی می‌شد. صحرای محشر بود انگار. از دور، گلوله توپ و خمپاره به سمت‌مان پرتاب می‌شد. بمب‌ها هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. دمپایی‌هایم را پا کردم. سهیلا را بغل کردم و دست رحمان را گرفتم و برگشتم توی حیاط. نمی‌دانستم دارم چه کار می‌کنم. مغزم از کار افتاده بود. سعی کردم آرام باشم. تنها فکری که به سرم رسید، این بود که سریع زیر گاز را خاموش کنم. کمی ایستادم و دسته‌ای علوفه جلوی گوساله و گاوم ریختم. این گاو و گوساله را با وام بنیاد جنگ‌زدگان و فروختن چند تکه از طلاهایم خریده بودیم. داشتند مرا نگاه می‌کردند. چیزی توی دلم چنگ انداخت. گونی‌های گندم و حیاط خانه را نگاه کردم. بعد رویم را برگرداندم و سهیلا را بغل زدم و رو به جاده، شروع کردم به دویدن. رحمان ترسیده بود و نمی‌توانست بدود. بر سرش داد زدم و گفتم:《 باید بدوی. بدو.》 با گریه گفت:《 مرا هم بغل کن.》 داد زدم:《 سهیلا بغلم است. بدو. نمی‌توانم تو را هم بغل کنم. الان سربازهای دشمن می‌رسند.》 همسایه‌ها همگی فرار می‌کردند. حتی بعضی‌ها با پای لخت و بدون کفش می‌دویدند. رحمان مرتب می‌پرسید:《 چی شده؟ پس بابا کجاست؟》 با ناراحتی گفتم:《 بابا می‌آید. ناراحت نباش.》 پشت سرم را نگاه کردم. گفتم شاید ماشینی پیدا کنم و سوار شوم. یکی دوتا ماشین از کنارم رد شدند. برایشان دست بلند کردم. پر بودند و نایستادند. خمپاره‌ها اطراف را می.کوبیدند. صدای سوت خمپاره و بمب، دشت را پر کرده بود. مرتب پشت سرم را نگاه می کردم. نگران علیمردان بودم. الان کجا بود؟ با خودم فکر کردم اگر توی مسیر بدوم، بهتر است. شاید ماشینی جا داشت و مرا و بچه‌هایم را سوار کرد. مررم مثل مور و ملخ می‌دویدند و می‌رفتند سمت گیلان‌غرب. بعضی‌ها گریه می‌کردند، بعضی‌ها فریاد می‌کشیدند. هیچ‌کس به فکر دیگری نبود. هرکس تلاش می‌کرد خودش را نجات دهد. با خودم گفتم:《 با این دوتا بچه، تا کجا می‌توانم بروم؟》 یک لحظه گفتم به سمت کوه بروم، می‌توانم توی غاری پنهان شوم. اما اگر به سمت کوه می‌رفتم، حتماً مرا می‌دیدند و برایم توپ می‌انداختند. تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدهم .پشت سر را که نگاه کردم، تراکتوری دیدم که پشتش بارکش بسته بودند و به سمت ما می‌آمد. مردم زیادی توی قسمت عقبی تراکتور نشسته بودند. ایستادم و دستم را به طرف مردمی که توی بار تراکتور بودند، تکان دادم و فریاد زدم:《 بایستید. ما را هم سوار کنید... به خاطر بچه‌هایم. بچه با من است، کمک کنید.》 راننده وقتی بچه‌هایم را دید که گریه می‌کنند، ایستاد و فریاد زد:《 جا باز کنید، این‌ها را هم با خودمان ببریم.》 باعجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم.
وقتی رحمان را هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشه‌ای ایستادم و دست بچه‌هایم را گرفتم. مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا، با وحشت به جماعت فراری نگاه می‌کردند. توی تراکتور، احساس کردم دست‌ها و شانه‌هایم درد می‌کند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیده‌ام. تراکتور کمی که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت:《 بقیه راه را خودتان بروید.》 همه ریختیم پایین. دوباره دست بچه‌ها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یک‌کم جلوتر، نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل می‌کردم، بعد او را زمین می‌گذاشتم و رحمان را بغل می‌کردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمی‌آمد. پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانواده‌ام شور می‌زند. زیرلب گفتم:《خدایا، کمک کن خانواده‌ام را پیدا کنم.》 رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه می‌کردند وقتی دیدم چقدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. هردو را بغل کردم و گفتم:《 نترسید بچه‌ها. تا من هستم، نمی‌گذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مرده باشم.》 وقتی این حرف‌ها را زدم، دیدم خیالشان کمی راحت شد. به گیلان‌غرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم. توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلان‌غربی، با تفنگ‌ها‌شان این طرف و آن طرف می‌دویدند. چندتا نظامی، با ماشین جلویم ایستادند و گفتند:《 خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. این‌جا امن نیست.》 سرم را تکان دادم و گفتم:《 اول باید خانواده‌ام را پیدا کنم.》 دلم شور می‌زد. توی شهر، هر چه گشتم، خانواده‌ام را پیدا نکردم. از این و آن، احوال‌شان را پرسیدم. کسی خبر نداشت. برگشتم و اول راهی که به سمت گورسفید می‌رفت، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی می‌زد. مرتب سرک می‌کشیدم تا شاید یکی از فامیل‌ها را پیدا کنم. مردم می‌دویدند و به من تنه می‌زدند و می‌رفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، می‌دویدند و از این‌که آن وسط ایستاده بودم، تعجب می‌کردند. یک دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی حشمت و چند نفر از فامیل‌ها را دیدم. از خوشحالی، دایی‌ام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچه‌ها را بغل کرد و بوسید. پرسید:《 مادرت و بچه‌ها را ندیدی؟》 با گریه گفتم:《 نه خالو. الان همین جا ایستاده ام، شاید آنها را پیدا کنم.》 سرش را تکان داد و گفت:《 من هم می‌ایستم. نگران نباش، الآن می‌رسند.》 چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازه سالی می‌گذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه می‌شدم. رو به دایی‌ام کردم و گفتم:《 خالو، اگر بچه‌ها را برایم بگیری، برمیگردم. شاید آنها را پیدا کنم.》 سری تکان داد و محکم گفت:《 لازم نیست بروی. همین‌جا بمان.》 در حال حرف زدن بودیم که تانکی کنارمان ایستاد. دایی‌ام با کنجکاوی به تانک نگاه کرد. من هم که خوب دقت کردم، سر لیلا را دیدم که از در تانک بیرون آمده بود. دایی‌ام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون. بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود. کمک کرد تا همه‌شان از روی تانک پایین بیایند. مادرم و بچه‌ها را بغل کردم. تانک را گِل گرفته بودند. آن‌قدر بدنه‌اش داغ بود که احساس می‌کردی دستت می سوزد. پدرم همراهشان نبود. وقتی پرسیدم، مادرم گفت ایستاده تا گوسفندها را جای امنی بگذارد و احتمالاً توی راه است. دایی‌ام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت:《 خدا خیرتان بدهد. خدا نگه‌دارتان باشد. شما این بچه‌ها را نجات دادید.》 سرباز بیچاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از سر و رویش می‌چکید. ترسیده بود. سنی نداشت. خوب که نگاه کردم، دلم برایش سوخت. مادرم گفت:《 خدا خیرش بدهد، جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچه ها می‌دویم و خسته شده‌ایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.》 سیما رو به من کرد. لباسم را کشید و گفت:《 ولی توی تانک داشتیم خفه می‌شدیم! آن آقای سرباز سرم را بلند کرده بود تا بتوانم خوب نفس بکشم.》 مادرم گفت:《 بچه‌ها گرمازده شده بودند و ضعف می‌کردند. مجبور بودم نوبتی سر بچه‌ها را از تانک بیرون بیاورم تا حالش جا بیاید.》 به لیلا و ستار و سیما و جبار نگاه کردم. دست‌هاشان را روی گوششان گذاشته بودند و فشار می‌دادند. پرسیدم:《 چرا گوشتان را فشار می دهید!؟》 سیما با ناراحتی گفت:《 آن‌قدر سر و صدای تانک زیاد بود که گوشم درد گرفته. سرم گیج می‌رود.》 "مامان باید شهید پرور باشه " @madaranee96
لجاجت، فکر و رای انسان را از میان می‌برد. اقتباسی از حکمت ۱۷۹ نهج البلاغه "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🇮🇷ما همه مادریم🇵🇸 اینجا همراه فرشتگان، مهمان کودکانیم 🚩 هیئت کودک مادرانه🚩 🌴به مناسبت پیروزی ملت فلسطین با افتخار برگزار می کند :🌴 ✂️ کاردستی 🎨نقاشی 📝امضای طومار 🍵 آیین مقلوبه 🎊و... با رعایت پروتکل‌های بهداشتی😷 🏡مکان: پردیسان، بوستان پروانه ⏰ پنج‌شنبه ۱۴۰۰/۳/۶ ساعت ۱۸:۳۰ تا ۲۰ ⚠️ظرفیت برنامه: ۲۰ مامانِ شاد و دلبنداشون جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر به 🆔 @madarane96 🌴🌴 "مامان باید شاد باشه"‌ https://eitaa.com/madaranee96