بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که همشهری بودیم. در پادگان، زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی، جالب بود. بعد از نماز صبح میخوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها میرسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرفهای صبحانه را میشستیم و با زنها، توی یک اتاق جمع میشدیم و مینشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمهها را می دادیم به بچه ها. آنها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانوادهاش، قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان، از خواب بیدار شدم، گوشهی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستاییهایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفتهای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما میخواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا میجنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همانطور که جلو می رفتیم، تانکها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم، برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها، با رزمنده ها حرف می زد و برمیگشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانکها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقیهاست.»
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبۀ کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد، مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سالتر، با دیدن من و بچهها، انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف میزدند و سمیه را بغل میگرفتند و مهدی را میبوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه، میپرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد، کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی میخوردند.
بعد از ناهار، صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیاتها حرف میزد که انگار آنها آدم بزرگاند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند.
موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو میرفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.»
گفت: «می ترسی؟!»
گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.»
پسربچهای چهارده، پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچارهاش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلیها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!»
محکم جوابم را داد: «میجنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.»
حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.»
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچهها، این جوانها، این رزمندهها می سوزد.»
گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفهمان این است: دفاع؛ شما زنها هم وظیفه دیگری دارید: تربیت درست و حسابی این جوانها. اگر شما زنهای خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمیشدند.»
گفتم: «از جنگ بدم میآید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
احسان کن، آنگونه که دوست داری به تو احسان کنند.
اقتباسی از نامه ۳۱ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب زیبا
🦋 دعایت میکنم به خیر
🌸نگاهت میکنم به پاکی
🦋یادت میکنم به خـــوبی
🌸بهترین ها را برایت آرزو دارم
🦋الهی که
🌸هر جا هستی در آغوش
🦋پـر از مهر خـــــــدا باشی.
🌸شبت غرق در عطر بــهار
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
در رکاب آقا 🚩
دومین پیادهروی جمعی مامانای مادرانه🧕🏻
به همراه دلبنداشون...
قدمقدم همراهی و عاشقی...
به یاد یوسف زهرا(سلاماللهعلیها)🌼
به امید اینکه آقا، سرباز کوچولوهای ما رو در سپاهشون پذیرا باشن.👧🏻🧒🏻👶🏻
⏰وعده ما: سهشنبه ۱۵ تیرماه ساعت ۲۰
🛣بلوار پیامبراعظم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)
میدان آلیس
📝جهت نام نویسی و اطلاعات بیشتر پیام بدین به
🆔:
@KhademeFeze
#فرزندمرانذریاریقیامتومیکنم
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
1_590805776.mp3
7.14M
گوشهی حجاز
🎤محمدحسین پویانفر
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
@madaranee96
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آیت الله ناصری:
شب ۲۵ ذی القعده (امشب) شبی است که هر کسی در خانه خدا برود، محروم بر نمی گردد
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
@madaranee96