مناجات با خدا
هر شام ز ماه رمضان صبح امیدی است
هر روز ازین ماه مبارک شب عیدی است
هر آه جگرسوز که از سینه برآید
در دامن صحرای جزا سایهی بیدی است
هر نوع شکستی که تو را روی نماید
چون موج درین بحر پر و بال جدیدی است
تا خلوت یوسف که صبا راه ندارد
از دیدهی یعقوب عجب راه سفیدی است
در دامن دشتی که تو مِی میکشی امروز
هر لالهی او شمع سر خاک شهیدی است
صائب اگرت دیدهی بیدار نخفته است
در پردهی شبگیر عجب صبح امیدی است
صائب تبریزی
مناجات با خدا
اگر عبد گنه کارم تو را دارم چه غم دارم
اگر مرغ گرفتارم تو را دارم چه غم دارم
اگر آلوده و پستم و گر خالی بود دستم
و گر سنگین بود بارم تو را دارم چه غم دارم
اگر آتش برافروزی تن و جان مرا سوزی
چه باک از شعلۀ نارم تو را دارم چه غم دارم
هم از لطفت بود هستم هم از جام تو سرمستم
هم از شوق تو سرشارم تو را دارم چه غم دارم
چه در صحرا چه در دریا چه در پایین چه در بالا
به هر جانب که رو آرم تو را دارم چه غم دارم
کیم من عبد شرمنده سیه روی و سرافکنده
که با این جرم بسیارم تو را دارم چه غم دارم
تهی از برگ و از بارم میان لاله ها خارم
نباشد کس خریدارم تو را دارم چه غم دارم
قرار من شکیب من طبیب من حبیب من
دوایم ده که بیمارم تو را دارم چه غم دارم
تو ستّار العیوب استی تو غفّار الذّنوب استی
الا ستّار و غفّارم تو را دارم چه غم دارم
سیه رویم سیه بختم بدین پروندۀ سختم
بدین اشکی که میبارم تو را دارم چه غم دارم
نه آبی در صبو دارم نه نائی در گلو دارم
نه بر رو آبرو دارم تو را دارم چه غم دارم
منم (میثم) که پیوسته به احسان تو دل بسته
بغیر از تو که را دارم تو را دارم چه غم دارم
استادسازگار
مناجات با خدا
اگر رو سیاهم اگر رو سفیدم
تو هستی پناهم تو هستی امیدم
همه از گنه شرمسارند اما
من از کثرت تو به خجلت کشیدم
تو آغوش خود را برویم گشودی
ولی من به دنبال شیطان دویدم
تو از من به جز جرم و عصیان ندیدی
من از تو به جز عفو و رحمت ندیدیم
تو نزدیک بودی و من دور از تو
تو پیوند کردی من از تو بریدم
نه رنگی به رویم نه عطری به بویم
همه گرد گل بودم خار چیدم
تو بیدار و من خفته در خواب غفلت
تو هشدار دادی و من آرمیدم
تو از مهر ناز مرا می کشیدی
من از جهل قهر تو را می خریدم
بیا بر گناهم بکش خط غفران
کرم کن که بر آخر خط رسیدم
تو بر عیب ها پرده پوشی دریغا
که من پرده خویشتن را دریدم
الهی الهی به «میثم» نگاهی
به روی سیاهم به روی سفیدم
استادسازگار
مناجات با خدا
کجاست اهل دلی که نگاه ما بکند
برای حال خراب دلم دعا بکند
کجاست خبره طبیبی که کیمیا داند
مس وجود مرا بهتر از طلا بکند
به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
به یک نگاه مرا بنده خدا بکند
همین که داد و فغانم بلندشد دیدم
جناب خواجه شیراز این ندا بکند:
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
مرا بگیر و در خانه ات مقیمم کن
چقدر عبد فراری بروبیا بکند...
... به کارمن گره کور خورده است اما
گشایش از گره ام ذکر یارضا بکند
چه می شود شب جمعه یکی ز کرب و بلا
حواله ای بفرستد مرا صدا بکند
چه می شود که در آن جمعه عبد بی سر و پا
نماز صبح به موعود اقتدا بکند
حسین ایزدی
مناجات با خدا
ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﮕﺮ ﺗﯿﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﻧﺮﺳﺪ
ﺑﺮ ﻟﺒﺶ ﺍﺯ ﺧﻢ ﻫﻮ ﺟﺎﻡ ﻭﻻﯾﯽ ﻧﺮﺳﺪ
ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﻣﺼﺮﻉ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻐﺰﻝ ﻋﺸّﺎﻕ ﺍﺳﺖ
(ﺩﻭﻟﺖ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﭘﺎﯾﯽ ﻧﺮﺳﺪ)
ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﯽ ﺩﺭﺩﯼ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﻭﺍﯾﯽ ﻧﺮﺳﺪ
ﮔﻞ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺖ ﻭﺍ ﻧﺸﻮﺩ
ﺍﺯ ﺩﻟﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ ﺗﯿﺮ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﻧﺮﺳﺪ
ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺯ ﮔﺪﺍ ﺯﺍﺩﻩ ﮔﺪﺍ ﺯﺍﺩﻩ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻧﺮﺳﺪ
ﺑﺎﻧﮓ ﺍﺩﻋﻮﻧﯽ ﻣﻌﺒﻮﺩ، ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﺮﺩ
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﺰ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻟﺒّﯿﮏ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻧﺮﺳﺪ
ﻃﺮﻓﻪ ﺑﯿﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺎﻋﺮ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺳﺨﻨﻢ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﺍﺑﺪﺍﻟﺪّﻫﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﻧﺮﺳﺪ
(ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﺸﺸﯽ
ﮐﻮﺷﺶ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺮﺳﺪ)
ﺍﯼ ﻧﻮﺍﯼ ﺩﻝ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﻭ ﻧﻮﺍﯾﻢ ﺗﻮ ﺑﮕﻮ
ﭼﻪ ﮐﻨﺪ ﮔﺮ ﺩﻝ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﺑﻪ ﻧﻮﺍﯾﯽ ﻧﺮﺳﺪ
ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ ﻣﺮﺍ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺩﻝ ﭘﺎﮐﯽ ﺩﻩ
ﮐﺰ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﯿﺮ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﻧﺮﺳﺪ
ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﮕﯿﺮﺩ "ﻣﯿﺜﻢ"
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﺪﺍﯾﯽ ﻧﺮﺳﺪ
استادسازگار
مناجات با خدا
گرچه پرم وا می شود با ذکر استغفارها
پرواز دشوار است با سنگینی این بارها
گرچه تو خوبی من بدم ،هر بار گفتی آمدم
توفیق پیدا کردم از فیض نگاه یار ها
صد بار گفتم عاقبت یک بار توبه میکنم
آخر نمی آید چرا یکبار این یکبار ها
من هر کجا که رو زدم رویم خریداری نداشت
پس بعد از این دیگر بس است رفتن سوی بازارها
دلمرده گشتم از گناه، دلخسته ام از اشتباه
دیگر نمی لرزد دلم از دوری دلدار ها
وقتم کم و راهم دراز، با این گدا قدری بساز
هر جا روم سد میکند راه مرا دیوارها
سودی نمی بخشد اگر شب زنده داری های من
پس خوش به حال لذت خوابیدن هوشیارها
گاهی ادا،گاهی قضا،گاهی خدا،گاهی خطا
خسته شدم جان خودم از این همه تکرارها
گیرم مدد کاری برای کار من پیدا نشد
نام علی وا می کند آخر گره از کارها
من سالها دیوانه ایوان طلای حیدرم
یكروز ما را میبرد شوقش به سوی دارها
گفتم مرا یک کربلا مهمان کن و جانم بگیر
بس کن برایم ناز را در پای این اسرارها
محمد جواد پرچمی
مناجات با خدا - اهل بیت(ع)
باز هم از عمل خویش به دل غم دارم
خسته از این همه آلودگی و تکرارم
دل من تنگ برای همه شد الا تو
وای از تیرگی این دل بی مقدارم
معصیت کرده مرا دور ز تو ، می دانم
پر شده نامه ی من از گنه بسیارم
نامه ام اشک تو را باز درآورده...ببخش
وای بر من که همیشه سر تو سربارم
مهربان تر ز خودت در همه ی عالم نیست
با همه تیرگی ام سوی شما رو آرم
یک نظر کن که من از دست خودم خسته شدم
بی نگاه تو اثر نیست بر استغفارم
من اسیر غم دنیا شده ام کاری کن
تا رها گردم از این زندگی غم بارم
هر که دور از سر کوی تو شده خوار شده
نده غیر از خودت آقا به کسی افسارم
با همه پستی من دست مرا می گیری
ای فدای تو و بخشیدن تو دلدارم
سمت نوکریت را به دو عالم ندهم
فخرم این است که من نوکر این دربارم
مجتبی قاسمی
مناجات با خدا
نا امید از خودمم چشم امیدم به خداست
نفس من عین جفا و کرمت عین وفاست
هرچه خواهی بدهی بر من بیچاره بده
هرچه از سوی تو ای دوست رسد خوب و به جاست
سر به زیر آمده ام باز سر افرازم کن
ای کسی که همه جا پرچم لطفت بالاست
اشتراک من و تو باعث شرمم شده است
گنه من به خفا و کرم تو به خفاست
پشت کردند همه عالم و آدم بر من
گرچه سخت است , غمی نیست که رویم به خداست
بد زمین خورده دلم گر که چنین می گریم
که نشان به زمین خوردن آیینه صداست
حاجتی را که روا نیست فزون شکر کنم
گاه بینایی من کوری چشم گره هاست
گرچه زشت است گناه از من مخلوق ولی
بخشش از سوی تو ای خالق زیبا زیباست
گر پی مستحقی تا که بر او لطف کنی
نیست بیچاره تر از من که نیازم به سخاست
هم بلایم بده هم کرببلا حرفی نیست
درد با عشق حسین بن علی عین دواست
موسی علیمرادی
مناجات با خدا
خداوندا به درگاه تو اشک و آه آوردم
ز شرم رو سیاهی نالۀ جانکاه آوردم
نسیمی خانه بردوشم که سوی آستان تو
ز اسباب پریشانی،خجالت آه آوردم
به درگاه تو رو کردم اگر پرسی چه آوردم
قدی خم ، کوله باری پرگنه همراه آوردم
بدم خود خوب می دانم ولی اشک ندامت را
برای عذر خواهی سوی این درگاه آوردم
“وفائی” راهمین اشک ندامت توشۀ فرداست
ببخشا گرحضورتو پری چون کاه آوردم
سید هاشم وفائی
مناجات با خدا
صفای اشک به دلهای بی شرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهد
امیر قافله ی اشک چشم بیدار است
به دست هر صدفی رشته ی گهر ندهند
هوای چشم تو ای گل هنوز بارانی ست
چرا به مرغ گرفتار این خبر ندهند؟
مباد خون تو ای گل، نصیب خار مباد
به دست هر مژه ای پاره ی جگر ندهند
ز شرم روی تو گلها ز شاخه می ریزند
بگو که قافله را از چمن گذر ندهند
به دست سرو امان نامه ی تهیدستی ست
که گفته است که آزادگان ثمر ندهند؟
مراد اهل نظر گنج بی نیازی هاست
به عالمی نظر کیمیا اثر ندهند
چه جای ناله که در بارگاه استغنا
مجال آه به دلهای شعله ور ندهند
چو شمع رشته ی باریک عمر می سوزد
چرا مجال به «پروانه» تا سحر ندهند؟
محمد علی مجاهدی
#پندیات
#ماه_مبارک_رمضان
#غزل
رمضان است رفیقان! همه بیدار شویم
همه بیدار در این فرصتِ سرشار شویم
زیر سنگینی اعمالِ پریشان مُردیم
رمضان است، بیایید سبکبار شویم
میتوانیم در این ماه به قرآن برسیم
میتوانیم در این ماه، علیوار شویم
ماهِ مهمانیِ حقّ است، بیایید همه
تا نمکخوردهی این سفرهی افطار شویم
چشمها را بتکانیم در این ماهِ زلال
با دو آیینه همه راهیِ دیدار شویم
زین کنیم اسب، رفیقان! سفری در پیش است
جای اُتراق نَه اینجاست، خبردار شویم
سِرِّ سی جزء به سی روز فرو میآید
هان! رفیقان! همه آیینهی اسرار شویم
یازده ماه گذشت و خبر از عشق نشد
با خداوند، در این ماه مگر یار شویم
رمضان است رفیقان! همه بیدار شویم
همه بیدار در این فرصتِ سرشار شویم
#مرتضی_امیری_اسفندقه
مناجات با خدا
رخ، زرد و مو سفید و همه نامهام سیاه
ره، دور و قد خمیده ز سنگینی گناه
اشکی نیامد از بصرم وای! وای! وای!
سوزی نمانده در جگرم آه! آه! آه!
بیاختیار، راه سپارم سوی جحیم
گر افکنم به نامۀ اعمال خود نگاه
یک مصرع است روز جزا کل نامهام
یک لحظه توبه کردم و یک عمر اشتباه
از بس گناه، پرده به چشمم کشیده است
تشخیص راه را ندهد دیدهام ز چاه
عمری گناه کردهام و توبه میکنم
با این زبان که ذکر تو را گفته گاه گاه
هر چند نیست در خور بخشش گناه من
مولای من! به عفو تو آوردهام پناه
فریاد از آن زمان که گناهان من روند
در پیش دیدهام رژه مانند یک سپاه
فردا که مادر از پسر خود کند فرار
«میثم» به خاندان پیمبر برد پناه
استادغلامرضاسازگار