#رمان_آنلاین: زن، زندگی، آزادی
قسمت هفتم🎬:
ناگهان دو مرد از دوطرفش او را گرفتند و ماشین سفید رنگی که دنده عقب می آمد، جلوی پایشان ایستاد و در چشم بهم زدنی درب عقب باز شد و سحر بدون انکه بخواهد پرت شد داخل ماشین و همان مردی که دستش را وسط جمعیت چسپیده بود کنارش نشست و رو به راننده گفت: سیا بزن بریم که الاناست بریزن سرمون...
مردی که کنار راننده نشسته بود خنده زشتی سر داد و رو به سحر و مرد کناری اش گفت: آذه سیا برو که دور دور ماست و یه عروس دریایی صید کردیم
سحر که متوجه موقعیت خطیرش شده بود شروع کرد به جیغ زدن و همراه با فریاد کشیدن میگفت: کثافتای آشغال، چی فکر کردین؟! برین دنیال یه آشغال مثل خودتون...
با این حرف سحر، انگار جمع پیش رو بامزه ترین جوک عمرشان را شنیده بودند، بلند خندیدند و مرد کنار سحر گفت: ببینم اگر تو مثل ما نیستی چرا اون وسط معرکه گرفته بودی و بازار گرمی می کردی و کشف حجاب کردی و تازه همچی شال بدبخت را لگد مال میکردی و شعار میدادی دهن ما را آب انداختی؟
سحر که تازه متوجه اشتباه مهلکش شده بودم، اوفی کرد و گفت: من چکار کنم که درک شما و امثالتان اینقدر پایین هست.
همون مرد کناریش خنده ریزی کرد و گفت: لازم نیست کاری کنید، فعلا حرف نزن و همراه ما بیا...
سحر تمام تنش داغ شد، گذشته و حال و اینده اش در شرف نابودی بود....
وای قولی که به جولیا داده بود مدام تو گوشش زنگ می خورد، من همیشه پاک میمونم و اجازه نمی دم به من تعرضی بشه
چون شرط جولیا برای بردن سحر به خارج کشور همین بود.... تو باید دست نخورده باقی بمونی....
ادامه دارد...
📝به قلم ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_انلاین
زن زندگی آزادی
قسمت هشتم:
سحر در یک آن تصمیم خودش را گرفت و شروع کرد به جیغ کشیدن: کمکککک، تو رو خدا به من کمک کنید، این آشغالا منودزدیدن و همزمان با گفتن این جملات به شبشه های ماشین می کوبید و عجیب اینکه افراد بیرون ماشین که متوجه حال و روز سحر نه تنها کمکی نمی کردند بلکه انگار که میترسیدند، با سرعت از ماشین فاصله می گرفتند.
خیابان مملو از ماشین های رنگ و وارنگ بود و همین باعث میشد که سرعت ماشین حامل سحر پایین بیاید
پسری که کنار سحر نشسته بود، خودش را به سحر چسپانید و همانطور که با دستش مچ دست سحر را محکم فشار میداد گفت: خفه شو احمق، میبینی که هیچ کس بهت توجه نمی کنه، بایددد پای حرفی که زدی بایستی، مگه شعار زن زندگی آزادی سر ندادی؟! مگه روسری از سرت درنیتوردی و اونو لگد مال نکردی؟! مگه آغوشت را به روی من و امثال من باز نکردی؟! خوب ما داریم تحویلت میگیریم، اون آزادی هم داری، پس مرگت چیه که برای من اینجور ادا درمیاری هااا
سحر که انگار بغض تمام دنیا را روی دلش ریخته باشند، مثل بچه های مادر مرده شروع به گریه کرد و با مشت های گره کرده اش به شیشه ماشین میزد.
یک دفعه انگار نور امیدی توی دلش روشن شده بود، درست میدید، با چشمهایی که پرده ای از اشک اونو پوشانده بود، چراغ های چشمک زن ماشین پلیس را میدید و انگار جانی دوباره گرفته بود.
مرد کنار سحر رو به راننده گفت: هومن جون بکن، بزن تو فرعی..
راننده با عصبانیت برگشت عقب و گفت: لامصب تو یه فرعی نشون بده تا من بزنم فرعی و بعد بلند تر فریاد زد این کلاغ بد صدا را بنداز بیرون تا نگرفتنمون و با این حرف درب ماشین باز شد و سحر با یک تیپا به بیرون پرت شد و بین دو ماشین در حال حرکت افتاد..
ادامه دارد..
به قلم: ط_حسینی
#رمان_آنلاین
زن زندگی آزادی
قسمت نهم:
دردی شدید در پای چپ سحر پیچید و چشمان پر از اشکش را باز کرد و وقتی خودش را ولو وسط، خیابان دید، لبخند تلخی زد و گفت: خدا را شکر، واقعا آزادی چیه، توی بند اون پسرا باشم یا اینجا وسط خیابون؟!
در همین حین صدای بوق ماشین های اطراف او را به خود آورد، دستش را به زمین چسپاند و می خواست بلند شود که درد پایش شدید تر شد و در همین حین ماشین پلیس جلوی پایش ترمز کرد و زنی که مشخص بود از نیروهای انتظامی است از ماشین پیاده شد، سحر با دیدن پلیس نفسش را در سینه حبس کرد و آرام زیر لب گفت: یا خدا از دست اون اوباش نجات پیدا کردم و حالا گیر پلیس افتادم.
خانم پلیس به طرف سحر آمد و همانطور که لبخند میزد، دستش را به طرف سحر دراز کرد و گفت: بزار کمکت کنم، انگار آسیب دیدی
سحر لبخندی زد و گفت: نه نه، ممنون... یه زمین خوردگی ساده است، الان میرم از اینجا...
خانم پلیس سری تکان داد و گفت: نه ما در خدمتیم، ظاهرتان هم نشون میده که توی این زمین خوردن ساده، روسری سرتون هم محو شده...
سحر که تازه یاد وضع پوشش افتاده بود دستی به روی سرش کشید و همانطور که می خواست وانمود کند تازه متوجه نبود روسریش شده، گفت: اوه راست میگین، راستش... راستش یکی از همین اراذل داخل خیابان دست انداخت و شال روی سرم را کشید و اصلا نفهمیدم کجا افتاد
خانم پلیس همانطور که کمک میکرد سحر حرکت کند گفت: اشکال نداره، پس برای طرح شکایت از اون اراذل با ما بیاین کلانتری..
سحر که احساس خطر می کرد گفت: نه، من شکایتی ندارم، آخه اون هر کی بوده رفته دیگه نیست که...
خانم پلیس با لحنی محکم تر گفت: سوار ماشین شو و لطفا مقاومت نکن..
سحر که واقعا راه دیگه ای پیش رویش نداشت، سوار ماشین شد و تازه اونجا متوجه شد که دو دختر بی حجاب دیگه هم سوار خودروی پلیس هستند.
سحر که از کارهای نابخردانه اش واقعا پشیمون بود، با خودش می گفت: الان اگر بابام بفهمه میکشتتم، خدایا رحم کن..
ادامه دارد..
📝 به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان_انلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت دهم:
سحر سوار ماشین پلیس شد و ماشین حرکت کرد به طرف کلانتری..
رنگ او مثل دو دختر کناری اش، مانند گچ سفید شده بود و در ذهنش دنبال بهانه ای میگشت تا بتواند با توسل به آن از چنگ پلیس بگریزد، ذهنش آنقدر درگیر بود که اصلا نفهمید کی به کلانتری رسیدند.
جلوی درب کللنتری غلغله بود، یک لحظه به ذهن سحر رسید که از شلوغی استفاده کند و در حین ورود به کلانتری فلنگ را ببندد و از مهلکه بگریزد، با این فکر لبخندی کمرنگ روی لبانش نقش بست.
به محض پیاده شدن، سحر به آرامی خودش را به طرفی کشید که جمعیت بیشتر بود و در همین هنگام، صدای همان مأمور زن بلند شد، خانم کجا؟! در کلانتری از اونوره و با این حرف، سحر فهمید که فرار بی فرار
وارد کلانتری شدند و مستقیم به سمت اتاقی هدایت شدند.
داخل اتاق که بیشتر شبیه یک سالن بود، صندلی های زیادی چیده بودند که دختران و زنانی که پوششان شبیه به سحر بود، آنجا بودند.
سحر روی صندلی نشست، به نظر می رسید برای توبیخ شدن باید مناظر نوبت باشند.
چند مإمور زن هم در اطراف و جلوی درب به چشم میخورد و هیچ راه گریزی نبود.
زنها و دخترها یکی یکی جلو میرفتند و بعد از معرفی هود و دادن گوشی موبایل به ماموران به جایی دیگر راهنمایی میشدند.
دقایق به کندی می گذشت اما بالاخره نوبت سحر رسید.
از جا بلند شد و جلوی میز مأمور پیش رویش ایستاد و با لکنت گفت: ب... ب... بخدا منو اشتباهی گرفتین
مأمور پلیس که سرش روی برگه روی میز خم بود، سرش را بالا گرفت و نگاهی به موهای افشان و صورت آرایش کرده سحر انداخت و گفت: از واهر پیداست که واقعا اشتباهی اینجا هستید...
سحر همزمان دست و سرش را تکان داد و گفت: به جان مادرم دو تا از این اغتشاشگرها منو به زور سوار ماشینشون کردند و داشتند میبردند، روسری هم همونا از سرم درآوردند، شانس اوردم ماشین پلیس زسید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میمود
مامور پلیس که انگار به حرفهای سحر شک کرده بود سری تکان داد که از بدشانسی سحر در همین هنگام ناگهان....
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🍃خاک قدمِ رقیه باشی
▪️عشق است
🍃زیر علمِ رقیه باشی
▪️عشق است
🍃با مهدی صاحب الزمان
▪️از ره لطف
🍃یک شب حرم رقیه باشی
▪️عشق است
#شهادت_حضرت_رقیه(س)🥀
#تسلیت_باد💔🥀
🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸أَمَّنْ یُجِیبُ
✨الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ
🌸خدایا به حق این آیه
✨مبارکه
🌸هر عزیزی تو دلش هر
✨حاجتی دارد روا بفرما
🌸شب زیباتون متبرک به
✨گرمی نگاه خدا
🌸الــهی
✨دلخوشیهاتون افزون
🌸جمع خانوادهتون پراز دلگرمی
✨شبتون بخیر
🌸وپراز آرامش الهی
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸أَمَّنْ یُجِیبُ
✨الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ
🌸خدایا به حق این آیه
✨مبارکه
🌸هر عزیزی تو دلش هر
✨حاجتی دارد روا بفرما
🌸شب زیباتون متبرک به
✨گرمی نگاه خدا
🌸الــهی
✨دلخوشیهاتون افزون
🌸جمع خانوادهتون پراز دلگرمی
✨شبتون بخیر
🌸وپراز آرامش الهی
🌸🍃
عنایت یوسف زهرا (ع) به زائر امام حسین (ع).mp3
10.46M
❇️ عنایت یوسف زهرا به زائر امام حسین علیهم السلام
🎧 مناسب گوش دادن در مسیر زیارت اربعین
🎤 سخنرانی و مداحی (حجت الاسلام شجاعی و ...)
🏷 #امام_حسین علیه السلام #اربعین
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه تابستانی تون باشکوه
و نقاش بى همتای هستی
زیبا نقش ببندد طرح
زندگیتان را
و به اندازه نعمتهای
بی کرانش
شادمانی و روزی
پربرکت نصیبتان کنـد 🌹
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سلامتی
همه مامانایی که
هر وقت صداشون کنیم
میگن: جانم!
و هر وقت
صدامون می کنن،
میگیم: چیه؟ هان...؟
به سلامتی
مـادر که دیوارش
از همه کوتاه تره
🌸🍃
ياعلىُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷
🕌 لو يَعلَمُ المُصَلِّي ما يَغشاهُ رحمةِ الله
ما انفَتَلَ و لا سَرَّهُ أَن يَرفَعَ رأسَهُ مِن السَّجدَةِ .
🧎♂اگر نماز گزار می دانست که چقدر رحمت
خدا او را در بر گرفته است از آن دست
باز نمی گرفت و خوش نداشت
که سر از سجده بردارد.
🌷 سخنان امیرالمومنین علی علیه السلام
( آداب چهارصد گانه )
📗: تحف العقول : ص ۱۹۸
🌸🍃
سوره قصص (آیه ۴۷)
وَلَوْلَآ أَنْ تُصِيبَهُمْ مُصِيبَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَيَقُولُوا رَبَّنَا لَوْلَآ أَرْسَلْتَ إِلَيْنَا رَسُولًا فَنَتَّبِعَ آيَاتِكَ وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (٤٧)
اگر نه آن بود كه به سبب گناهانی كه مرتكب شدند عذابی به آنان برسد، پس بگویند: ای پروردگار ما چرا پیامبری به سوی ما نفرستادی تا از آیاتت پیروی كنیم و از مؤمنان باشیم [بیتردید در عذاب كردن و هلاكتشان شتاب مینمودیم.] (۴۷)
سوره قصص (آیه ۶۳)
قَالَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنَا هَٰٓؤُلَآءِ الَّذِينَ أَغْوَيْنَآ أَغْوَيْنَاهُمْ كَمَا غَوَيْنَا تَبَرَّأْنَآ إِلَيْكَ مَا كَانُوٓا إِيَّانَا يَعْبُدُونَ (٦٣)
كسانی كه عذاب بر آنان لازم شده [از سردمداران شرك و كفر كه مردم را به اطاعت و بندگی خود واداشتند] میگویند: ای پروردگار ما! اینانند [مطیعان ما] كه گمراهشان كردیم، همان گونه كه ما [به اختیار خود] گمراه شدیم آنان را نیز [به اختیار و انتخاب خودشان] گمراه كردیم، [از آنان] به سوی تو بیزاری میجوییم، ما را نمیپرستیدند، [بلكه هوای نفسشان را میپرستیدند،] (۶۳)
سوره سجده (آیه ۱۴)
فَذُوقُوا بِمَا نَسِيتُمْ لِقَآءَ يَوْمِكُمْ هَٰذَآ إِنَّا نَسِينَاكُمْ وَذُوقُوا عَذَابَ الْخُلْدِ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (١٤)
پس [به آنان گویند:] به كیفر آنكه دیدار امروزتان را فراموش كردید [عذاب دوزخ را] بچشید، كه ما [هم] شما را از رحمت خود محروم نمودهایم و به كیفر آنچه همواره انجام میدادید، عذاب جاودانه را بچشید. (۱۴)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان هدایت لات عرق خوره
بواسطه ادب به ایام محرم😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهری که جمعیت گوسفندان شش برابر ساکنان است
✍ حمید رسایی
گامبریا در انگلستان، شهری کوچک با تعداد گوسفندانی شش برابر جمعیت ساکنان آن است (جمعیت ۵۰۰ هزار نفر و ساکنان ۳ میلیون نفر). اینجا یک منطقه به سبک قدیم در ناحیه شمال غربی انگلستان و در مرز اسکاتلند است.
جالب اینجاست که انگلیسیها و فرانسویها خودشان در شهرها و روستاهایشان مقررات حمایتی برای تردد گلّهها و نگهداری گوسفند وضع کردهاند ولی در کشور ما با همکاری یک عده غربزده، پروتکل گذاشتهاند که نگهداری گوسفند حتی در روستا هم محدود شود!
سلبریتی های غربزده مدعی حقوق بشر و حیوانات، از حضور گلّه های سگ ولگرد در روستاها و حتی شهرهای حمایت میکنند اما در شهرهای غربی از گله های دام مفید حمایت میشود.
دو دیوانه
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... حالا من کى مى تونم برم خونهمون؟
🌸🌸🌸🌸
چرا دعایم را اجابت نمی کنی؟!
امام صادق علیه السلام:
عابدی از بنی اسرائیل
سه سال پیوسته دعا می کرد
ولی به حاجت خود نمی رسید.
روزی به ستوه آمد و عرض کرد:
خدایا ! چرا دعایم را اجابت نمی کنی؟!
در جواب به او گفتند:
سه سال است که خداوند را با زبانی که
آلوده به فحش و ناسزاست می خوانی.
اگر می خواهی که دعایت مستجاب شود،
فحاشی را رها کن،
قلبت را از آلودگی پاک و
نیت خود را نیکو کن.
او چنان کرد و دعایش مستجاب شد.
📚اصول کافی ج۲ ،ص ۳۲۵
🌸🌸🌸🌸
روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود وپیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود
و به بازرگان گفت :
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت ..
سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند وبرایش یک بشکه عسل ببرد ...
آن مرد تعجب کرد وگفت
ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی .
تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند ومن در حد و اندازه خودم به او میدهم ..
اگر کسی که صدقه میداد به خوبی میدانست ومجسم میکرد که صدقه ی او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد، لذت صدقه دهنده بیش از لذت گیرنده بود.
این یک معامله با خداست.
🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اوضاع آشفته در #اسرائیل از ترس حمله تلافیجویانه ایران؛ اثرات این جنگ روانی از موشک زدن به اسرائیل کمتر نیست!
🔹«مهرداد فرهمند» تحلیلگر اینترنشنال: با یک وضعیت سرگشتهای روبرو هستیم و همه در یک حالت خوف و رجا به سر میبرند.
#شهید_اسماعیل_هنیه #خونخواهی_هنیه_عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 عزاداری شهید #حاج_قاسم سلیمانی در حرم حضرت #رقیه سلاماللهعلیها
▪️ به مناسبت سالروز شهادت #حضرت_رقیه سلاماللهعلیها