eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
13.6هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خروج چوب بستنی از ریه کودک 5 ساله مراقب بچه ها باشید.
🙏نماز والدین در روز دوشنبه بعد از بالا آمدن آفتاب قَالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله:‏ مَنْ صَلَّى يَوْمَ الْإِثْنَيْنِ عِنْدَ ارْتِفَاعِ النَّهَارِ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ وَ آيَةَ الْكُرْسِيِّ مَرَّةً مَرَّةً، وَ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، وَ وَهَبَ ثَوَابَهَا لِوَالِدَيْهِ، أَعْطَاهُ اللَّهُ قَصْراً كَأَوْسَعِ مَدِينَةٍ فِي الدُّنْيَا.(جمال الأسبوع، ص70) رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، بعد از آن که خورشید بالا آمد، 4 رکعت نماز بخواند(دو نماز 2 رکعتی)، در هر رکعت یک بار سوره حمد، یک بار آیة الکرسی، و سه بار سوره توحید؛ و ثواب آن را به پدر و مادرش هدیه کند، خداوند به وی کاخی می بخشد که مانند وسیع ترین شهر در دنیاست. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏نماز والدین در روز دوشنبه بعد از بالا آمدن آفتاب قَالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله:‏ مَنْ صَلَّى يَوْمَ الْإِثْنَيْنِ عِنْدَ ارْتِفَاعِ النَّهَارِ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ وَ آيَةَ الْكُرْسِيِّ مَرَّةً مَرَّةً، وَ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، وَ وَهَبَ ثَوَابَهَا لِوَالِدَيْهِ، أَعْطَاهُ اللَّهُ قَصْراً كَأَوْسَعِ مَدِينَةٍ فِي الدُّنْيَا.(جمال الأسبوع، ص70) رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، بعد از آن که خورشید بالا آمد، 4 رکعت نماز بخواند(دو نماز 2 رکعتی)، در هر رکعت یک بار سوره حمد، یک بار آیة الکرسی، و سه بار سوره توحید؛ و ثواب آن را به پدر و مادرش هدیه کند، خداوند به وی کاخی می بخشد که مانند وسیع ترین شهر در دنیاست. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذر کردم🙏 که اگر کرببلا قسمت شد🕌 اربعین جای رقیه به زیارت بروم ...💔 🥀🍃
مداحی_آنلاین_تو_این_هوای_شرجی_از_آه_محمود_کریمی.mp3
4.34M
🔳 احساسی 🌴عشق حسینی شدنه 🌴گریه مناجات منه 🎙 🌸🍃
سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا خداوند بزودی بعد از سختی‌ها، آسانی قرار می‌دهد ... 📖طلاق/آیه۷ ان شاءالله به همین زودی با فرج امام زمان ارواحنافداه 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺣﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﻭﺍﻧﻨـﺪ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﺳﻨﺪ، ﺁﻩ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﻘﺐ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﮑﺸﺎﻧﻨﺪ السلام علیک یا اباعبدالله 🌹 🌸🍃
لیلی خودش را به مامان رساند سلام چی شده لیلی عزیز ببین چه بلایی سرمان آمد به طرف مامان برگشتم با لحنی جدی مامان این قدر شلوغش نکن هر چی هست زود خوب می شود سکوتی بینمان برقرار شد تا این که لیلی سکوت را شکست خانم شریف لطفاً بلند شوید بریم خانه باید استراحت کنید روشنک کنار پدرش می ماند اگر خبری ازشون شد به ما می گویند نه من پیش حسام باید می مونم 😫 مامان برو من هستم مامان در حالی که مرا به طرف عقب هل می داد به سمت پرستار رفت خانم پرستار👩 می تونم شوهرم ببینم آخه .... فقط چند دقیقه💁مامان به طرف اتاق رفت در حالی که با صدای بلندی وای حسام چه بلایی سرت آمده که خانم پرستار با صدای بلند تری از مامان خوب هست گفتم آرام باشید ... مامان بی توجه به صحبت پرستار خودش را کنار تخت بابا رساند بعد در گوشش زمزمه کردی و از اتاق خارج شد من مشغول تماشای صحبت عاشقانه زوج شدم ،که موبایلم شروع به لرزش کرد تماس را پاسخ دادم سلام چطوری ؟! چی شده؟! روشنک کوفت حالش چطوره ؟ سینا در حالی که داد می زد که انگار من این بلا را سرش آوردم؛پرسید کدام بیمارستان ؟ شهید رجایی من الان میام لازم نیست چرا ؟! به نظر میاد حالش خوبه مامان هم داره بر می گرده خانه گوشی را قطع کردم روی نیمکت طوسی رنگ فلزی بیمارستان نشستم و به فکر فرو رفتم مامان در گوش بابا چه زمزمه کرد!؟ که صدا لیلی مرا به خود آورد کجایی هیچی بابا انگار تو جای بابات روی تخت افتادی چقدر رنگت پریده خوب حالا چی میگی 👀 من مامانت می رسونم خونه خودتم زود بیا باش ؟ پس بابا را چه کنم خوب به سینا بگو بیاد امشب پیشش بماند آره فکر بدی نیست تا آمدن سینا منتطر شدم بعد از چند کلمه صحبت از بیمارستان خارج شدم و به سمت خانه تاکسی گرفتم .... نویسنده :تمنا 🌱🌻
۱۳ 🔹مومن کیه؟ ✔️ کسی که دروغ نمیگه، فحش نمیده، آبروی کسی رو نمیبره، دزدی نمیکنه و... ✅ در حقیقت مومن کسی هست که آرامش کسی رو بهم نمیریزه. 😊 ✅ توی رفتار با خانواده تون به این نکته خیلی توجه کنید. به میزانی که به دیگران آرامش بدید در مقابلش آرامش و رضایت دریافت میکنید. ✔️🌺 خانواده ای که توش پر از آرامش باشه ✅✔️ اگه ده تا بچه هم داشته باشن، همه ی بچه ها به بهترین شکل ممکن تربیت میشن.😊😌 ⭕️ اما اگه خونه ای حتی پر از ثروت هم باشه اما آرامش نداشته باشه اگه یه دونه بچه هم داشته باشن 🚫 همون یه دونه، پدر و مادرش رو عذاب خواهد داد... 🔥🔥🔥 چقدر دنبال خونه ی آروم هستید؟⁉️
روز عجیبی بود رنگ سرخ قالی که چه عرض کنم پرده و مبل و لیوان هایش هم دیگر برایش رنگ و رویی نداشتند. دوست داشت به اصطلاح بروز باشد و مدل زندگیش را تغییر دهد اما به اینکه چقدر باید زیر بار قرض و قسط می رفت فکر نمی کرد! آن روز تمام دل مشغولیش شده بود تغییر دکوراسیون منزل. 😓👆 بعد از ظهر بود دنبال کارت ملی اش برای فراهم کردن مقدمات امور بانکی می گشت که لای کتاب گذاشته بود. کارتش را که برداشت جذابیت تیتر مطلب آن صفحه چشمانش را اجبار به مطالعه کرد… 👈“به شکمم می گویم صبر کن!” 🌸روزی مولایمان علی از کنار قصابی می گذشت. قصاب: سلام امیر گوشت تازه اورده م. اگر می خواهید ببرید. علی علیه السلام: الان پول ندارم که بخرم. قصاب: من صبر می کنم پولش را بعدا بدهید. امام علی ع: من به شکم خود می گویم که صبر کند. اگر نمی توانستم آنوقت از تو می خواستم که صبر کنی! روی مبل نشست حالا دیگر حرمت سودهای سر به فلک کشیده ی اقساط بانکی و کراهت قرض گرفتن برایش مساله شده بود… از روی مبل بلند شد تا به کارهای منزل رسیدگی کند در حالیکه کارت ملی اش میان صفحات کتاب باقی ماند… انگار مبدأ میلش تغییر کرده بود… 😊👆👏👏
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم:💮سلام متنی جدید و فوق العاده عمیق خواهشا حتما تا آخر بخوان چون داستان تلخ زندگی من وتوست شاید بعضی جاهاش تکرار باشه اما موارد جدید و تامل برانگیزش زیاده ......👇👇👇👇👇👇👇👇بازي فوتبال 90 دقيقه 🔵 سريال تلوزيوني 60 دقيقه 🔘 فيلم سينمايي 130 دقيقه ⭕ نماز 5 دقيقه ⚪ و جهنم طول زندگی ♦️ برای خردمندان : 💮 درواتساب 300 دوست 💮 دربلاک بیری 500 دوست 💮 درتلفن 80 دوست 💮 درمحله 50 دوست 🔺 درسختی ( یک نفر ) 🔻 درجنازه ات ( خانواده ) 🔺 درقبرت ( خودت تنها ) 💮 تعجب نکن ! 👈 این واقعیت زندگی است 💮 ( چیزی جز نمازت برایت منفعتی ندارد ) 🍁 چند دقیقه نشستن بعد از نماز ، بهترین وقتی است که خداوند رحمتش رانازل می کند 🍁 استغفار کن و تسبیح بگو وآیة الکرسی بخوان فراموش نکن که تو دراین دنیا ماندگاری نداری و چندروزی دراین دنیا مهمان پروردگارت ھستی الله الله الله الله الله الله اینرا به اشتراک بزار وبدان قرارنیست پولی بهت برسه و یا خبر خوشی بهت بدند فقط آدم هایی روالان یاد الله تعالی میندازن .. حتما بخونین خیلی قشنگ و دردناکه !) ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺁﻣﺪ : .... ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺯﻧﺎ ﺁﻣﺪ : .... ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﻓﺖ (!) ﺳﻮﺩ ﺁﻣﺪ : .... ﺑﺮﮐﺖ ﺭﻓﺖ ! (!)ﻣُﺪ ﺁﻣﺪ : .... ﺣﯿﺎ ﺭﻓﺖ! (!) ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ ﻭ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺁﻣﺪ : ... ﺳﻼﻣﺖ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺭﺷﻮﻩ ﺁﻣﺪ : .... ﺣﻖ ﺭﻓﺖ ! (!)ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺁﻣﺪ: ... ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺖ! (!) ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﺁﻣﺪ : .... ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺭﻓﺖ ! (!) ﻗﻮﻡ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺁﻣﺪ ..: ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺭﻓﺖ ! (!) ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺁﻣﺪ ...: ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺟﻮﺍﯾﺰ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﻭ ﮔﺎﻭﺻﻨﺪﻭﻕ ﺁﻣﺪ ...: ﺯﮐﺎﺕ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺗﻠﻔﻦ ﺁﻣﺪ ...: ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ ﺭﻓﺖ! ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﻨﯿﻢ !!! ﭼﻪ ﻫﺎ ﺁﻣﺪ،ﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ !.... ؟ ﺁﯾﺎﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺩﺳﺘﺖ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭﯾﺶ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﻭ ﺁﯾﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﺮﺳﺘﯽ ﭘﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮐﻮﺷﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ. ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺁﺗﺶ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﮑﻨﺪ !!!... بخونین اگه دوست داشتین انتقالش بدین شاید تاثیر داشت, چرا ما هميشه سر نماز خوابمون مياد؟ ولی تا ساعت سه شب برای ديدن يک فيلم بيداريم؟ چرا هر وقت می خواهيم قرآن بخونيم خيلی خسته ايم؟ اما برای خوندن کتابهای ديگه،یامتنهاومطالب شبکه های اجتماعی هميشه سرحاليم؟ چرا اينکه يک پيام در مورد خدا رو برای کسی ارسال کنيم انقدر راحت نیست؟ ولی پيام های بيهوده رو به راحتی انتقال می ديم؟ چرا تعداد کسانی که خدا رو عبادت می کنند هر روز کمتر و کمتر ميشه؟ اما تعداد بار ها و کلوب ها رو به افزايشه؟ یعنی ارتباط با خداوند انقدر سخته !!!!!!؟؟؟ در موردش فکر کنيد.اين پيام رو به دوستانتون هم بفرستيد. 99%کسانی اين پيام رو خوندن برای دیگرن نميفرستند!! شما چی ؟ خدافرمودند:اگرمن رادرمقابل دوستانتان ردكنيد,,, من هم شمارادرقيامت ردخواهم كرد! اين پيام ارزش فرستادن داره شايدفقط يه نفر به فكر فرو رفت !!!!!! ??قال رسول الله : ◄ ??قـــبـــر هـــر روز پنـــج مرتبـــه انسان را صـــدا مي زند : ??1- من خانه فقر هستم با خودتان گنج بياوريد ??2- من خانه ترس هستم با خودتان انيس بياوريد ??3- من خانه مارها و عقرب ها هستم با خودتان پادزهر بياوريد ??4- من خانه تاريکي ها هستم با خودتان روشنايي بياوريد ??5- خانه ريگ ها و خاک ها هستم با خودتان فرش (زير انداز) بياوريد 1) گنج : لا اله الا الله 2) انيس : تلاوت قرآن 3) پادزهر: صدقه , خيرات 4) چراغ : نماز نماز شب 5) فرش : عمل صالح اگر جوک بود برای همه میفرستادید *اینم پخش کنید شاید برای یه نفر اثر بخش باشه و اون دنیا مورد شفاعت اهل بیت باشی دوست خوبم* ☝🇮🇷🇮🇷☝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانومایی که شوهرشون رو نفرین میکنن ببینن😂 لبخند 😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ زندگی حکمت داره عشق علت داره خیلی قیمت داره اینکه برات میمیرم واقعیت داره ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در تاریخ بنویسید کسی که ادعای مذاکره با دشمن را داشت، با دوستان خودش هم نتوانست کند.
✍حضرت‌آیت‌الله جوادی آملی پاسخ میدهد: 💠گفتمان ناب | آیا جامانده می‌تواند امام را از نزدیک زیارت کند؟ ◻️ اگر زیارت پیامبر و اهل‌بیت‌(ع) در تِلو زیارت ذات اقدس الهی است و زیارت خدای سبحان، قُرب و بُعدی ندارد، زیارت این خاندان و (ع) هم به برکت توحید، قُرب و بُعدی ندارد؛ ما از نزدیک می‌توانیم بگوییم: «السلام علیک»، از دور هم می توانیم بگوییم: «السلام علیک». این «کاف»، «کاف»ی نیست که ما گرفتار ادبیات عرب باشیم؛ آنها می‌گفتند اگر کسی را می‌بینی بگو «السلام علیک» و اگر نمی بینی و غایب است بگو «السلام علیه». ◻️ فرمودند لازم نیست تو او را ببینی، همین که او تو را می بیند حاضر است! بنابراین این زیارت اربعین و سایر زیارت‌ها، در هر زمان و زمینی جا دارد، برای اینکه آنها در هر زمان و زمینی به اذن خدای سبحان حاضرند. «جلسه درس اخلاق، ۱۳۹۳/۰۹/۲۰  📎متن کامل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | راهپیمایی اربعین؛ قوت دنیای اسلام ✏️ رهبر انقلاب: یکی از مصادیق قوّت را امروز دنیای اسلام دارد مشاهده میکند و آن، راه‌پیمایی اربعین است؛ وَ اَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّة. ✏️ راه‌پیمایی قوّت اسلام است، قوّت حقیقت است، قوّت جبهه‌ی مقاومت اسلامی است که این ‌جور اجتماع عظیم میلیونی راه می‌افتند به سمت ، به سمت حسین، به سمت قلّه و اوج افتخار فداکاری و شهادت که همه‌ی آزادگان عالم باید از او درس بگیرند. ۱۳۹۸/۰۷/۲۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خـدایـا ✨صفحه ای دیگـر 🌸از عمـرمان ورق خورد ✨روز را در پنـاهت 🌸به شب رسـاندیم ✨پـروردگارا 🌸شب را بر همـه عزیزانمـان ✨سرشار از آرامش بفـــرما 🌸و در پناهت حافظشان باش شبتون سرشاراز آرامش 🌸 🌸🍃
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت پنجاهم: قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم ، هُرمی ک
زن، زندگی ،آزادی قسمت پنجاه و یکم: انگار زمان از دستم بیرون رفته بود، با اوضاع هانیل و هانا و شنیدن قصهٔ غصهٔ زهرا ، نه گذشت روز را می فهمیدیم نه اینکه گرسنگی و...را بوسه ای از گونهٔ نرم زهرا که در اثر گریه خیس شده بود گرفتم. نگاهی به بچه ها کردم و یک دفعه انگار دارم خواب میبینم، دوباره نگاه دقیق تری کردم و‌گفتم: زهرا من دارم بد میبینم یا هانیل واقعا کبود شده؟! و به سرعت از جا بلند شدم به سمت دخترک رفتم، وای خدای من صورتش واقعا کبود شده بود، دستی به گونه اش کشیدم ، مثل یخ سرد و مثل سنگ سفت بود. دستپاچه شدم ، سرم را روی قلبش گذاشتم...وای خدای من!! انگار قلبش نمیزد.. از کنار هانیل بلند شدم و نگاهی به هانا کردم.. زیر چشم های هانا کبود بود دست به صورتش گرفتم، تب نداشت اما گرم بود. پس هانیل... سریع خودم را به درب رساندم و جوابی به نگاه های پر از سوال زهرا ندادم. وارد هال شدم، اثری از کریستا نبود، نمی دونستم چکار کنم، به سمت اتاقی که مال کریستا بود رفتم، تقه ای به در زدم، صدایی نیامد، اینقدر استرس داشتم که صبر کردن جایز نبود.دستگیرهٔ در را پایین دادم. در را باز کردم...وای با دیدن صحنهٔ پیش رویم از ترس می خواستم سکته کنم.. خدای من! این دیگه چه موجودی هست؟ در را نیمه باز رها کردم و همانطور که زیر لب می گفتم یا حضرت عباس... به طرف اتاقمون رفتم، داخل اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و همانطور که نفس نفس میزدم به در تکیه دادم. اشک ناخوداگاه از چشمم روان شده بود، نگاهی به بالا کردم و با زبان فارسی گفتم: خدایا غلط کردم، خدایا توبه....درسته من گنهکارم، من اشتباه کردم اما بابا حسین همیشه میگفت خدا خیلی مهربون و توبه پذیره...خدایا بسمه خدایااا کمک... تا این حرف را زدم، زهرا به طرفم آمد و با نگرانی گفت: چی شده؟ هانیل چرا رنگش اینجور شده؟ چرا گریه میکنی؟ چی بود داشتی می گفتی؟ تو کجایی هستی؟ سر زهرا را به سینه چسپوندم و گفتم: من یه دختر بدبخت ایرانی هستم، یک دختری که قدر نعمت ندانستم الان به خاطر کفران نعمت تو چنگ کسایی افتادم که نمی دونم کیا هستن.. زهرا خودش را محکم تر به من چسپاند و آروم گفت: من ایرانی ها را دوست دارم در همین حین به درب اتاق زدند.‌. نمی دونستم چکار کنم؟ در را باز کنم یا نه؟! آخه ...آخه من تو اتاق کریستا را ندیدم فقط..فقط یه موجود.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن ،زندگی ، آزادی قسمت پنجاه و دوم: دوباره درب را زدند دو اینبار با شدت بیشتر و همزمان دستگیرهٔ در پایین و بالا شد و صدای عصبانی کریستا بلند شد: چرا در باز نمیشه؟! از پشت در کنار رفتم، در به شدت باز شد و کریستا که انگار به در تکیه داده بود، به حالت تلو تلو خوران وارد اتاق شد. نگاهی به صورت کریستا کردم ، دور چشمش هنوز از هاله ای سیاهرنگ پوشیده شده بود.،سحر آرام زیر لب گفت: اون موجودی که داخل اتاق بود...موجودی که کل لباسش سیاه بود و صورتش را هم رنگ های سیاه و سرخ پوشیده بود...اون... کریستا بی توجه به حرفهایم به سمت هانیل و هانا رفت ‌،نگاه عجیبی به هانیل کرد دست روی صورتش کشید و شروع به تکان دادنش کرد و ناگهان انگار که دیوانه شده باشد به طرفم یورش اورد و‌گفت: احمق چکاریش کردی؟ چطور کشتیش؟ من....من...من این دختر را... یکدفعه حرفش را خورد وبه طرف هانا رفت و وضعیت اونم بررسی کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. بعد از دقایقی صداش در ساختمان پیچید: یکی از دخترا فکر کنم مرده، سریع خودت را برسون، باید اون یکی دیگه را معاینه کنی و نجاتش بدی... بایدددد میفهمی چی میگم؟ زهرا را تو بغل گرفتم و روی صندلی کنار میز نشستم و همانطور که موهای بور دختر را نوازش می کردم ، چشم به هانا دوختم و دعا می کردم این دختر نجات پیدا کنه. نفهمیدم چه مدت گذشت ، اما وقتی به خودم آمدم که یه آقا که فکر میکنم دکتر بود ، را بالا سر هانیل دیدم اون آقا تا چشمش به من افتاد، به کریستا اشاره ای کرد ،انگار دوست نداشت من اونجا حضور داشته باشم و میخواست کریستا منو بیرون کنه.. تا متوجه نگاه مشکوکش شدم، سرم را پایین بردم و توی گوش زهرا گفتم: لنگار من مزاحمم، هر چی اینا گفتن ، توی ذهنت بسپار ، اصلا متوجه نشن انگلیسی بلدی، هر چی گفتن را حفظ کن و بعد به من بگو.. زهرا که مشخص بود دختر باهوشی هست، با نگاهش به من اطمینان لازم را داد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن ، زندگی ، آزادی قسمت پنجاه و سوم: همانطور که انتظار داشتم کریستا با اشاره به بیرون ،به من گفت: تو برو بیرون ... از جا بلند شدم ، زهرا را روی صندلی نشاندم و بیرون رفتم، همان لحظه درب بسته شد. کمی از در فاصله گرفتم و چند لحظه بعد به سرعت برگشتم، گوشم را به در چسپاندم اما صدای پچ پچی نامفهوم به گوشم می خورد، خدا را شکر کردم که زهرا داخل اتاق هست و خوشحال بودم که انگلیسی بلد هست و از اون خوشحال تر بودم که این گروه معلوم الحال نمی دانند که این دخترک ناز ، انگلیسی هم بلده.. به زهرا که فکر می کردم ، احساس لطیفی بهم دست می داد، با اینکه مدت کوتاهی بود که در کنار هم بودیم اما عجیب مهرش به دلم نشسته بود و دوست داشتم اگر قرار بود دختری داشته باشم، یکی مثل زهرا داشتم. از کنار در اتاق فاصله گرفتم و نگاهم به در اتاق کریستا افتاد، من باید سر در می آوردم که اینجا چه خبر است؟ حالا می فهمیدم که اون شخص داخل اتاق خود کریستا بود اما چرا خودش را به اون شکل و شمایل وحشتناک در آورده بود، یعنی چکار داشت می کرد؟ اصلا برای چی صورتش را اونجور وحشتناک رنگ کرده بود و شاید هم نقابی مخوف زده بود؟! با استرس به سمت در اتاق کریستا رفتم، دستم را روی دستگیره در گذاشتم و دستگیره را پایین دادم، اما در باز نشد... مشخص بود در را قفل کرده، پس یه چیزی این وسط بود که... وای یکدفعه یاد اون قلب کوچولو‌که الی بهم داده بود افتادم من اون قلب را زیر تشک تخت گذاشته بودم ،وای اگر پیداش میکردند؟!! قلبم به شدت هر چه بیشتر می تپید، برای اینکه ذهنم آرام بشه به طرف هال رفتم، داخل هال جز یک دست مبل و چند تا تابلو که ستاره های بزرگ با شکل های عجیب غریب را به تصویر کشیده بود، چیزی نبود. داخل آشپز خانه شدم به طرف یخچال رفتم و در یخچال را باز کردم و با دیدن خوراکی ها تازه متوجه گرسنگی خودم شدم و زیر لب گفتم: حتما زهرا و هانا و هانیل...با یاد آوری چهره کبود هانیل ،قلبم فشرده شد و در همین حین صدای باز شدن در اتاق بلند شد و پشت سرش ، کریستا و اون مرد بیرون آمدند، من خیره به آنها بودم تا ببینم به من اجازه ورود به اتاق را میدهند؟ اما انگار اونها هم منتظر چیزی بودند.. روی صندلی چوبی نشستم، دقایق به کندی میگذشت، تمام حواسم پیش زهرا و اون دوتا دختر بود که زنگ در ساختمان را زدند، کریستا که مشغول قدم زدن بود، با سرعت خودش را به در رساند، دونفر با تختی سیار وارد خانه شدند و کریستا بی هیچ حرفی اتاق ما را نشان داد. اونها اول دختری را در حالیکه ملحفه کل تن و صورتش را پوشانده بود آوردند و حدسش راحت بود که هانیل است و گویا آسمانی شده بود، من از جا برخواستم و تا نزدیک در هانیل بی جان را همراهی کردم و بغض گلوم را میفشرد اون دو آقا دوباره برگشتند و اینبار هانا را روی تخت با صورتی نیمه کبود که بیهوش بود و هنوز آثار حیات داشت، بیرون آوردند آن مرد همراه هانا قصد بیرون رفتن از ساختمان را داشت که کریستا سرش را به گوش مرد نزدیک کرد، با سرعت پشت سرش قرار گرفتم و همانطور که بر مرگ هانیل اشک میریختم گوش هایم را تیز کردم تا ببینم کریستا چی میگه به اون آقا... کریستا شمره شمرده گفت: باید این دختر به هوش بیاد و زنده بمونه، حداقل تا فردا به هوش بیاد ، من برای مراسم تک نفره لازمش دارم فهمیدی؟! و اون مرد سری تکان داد و بیرون رفت... یعنی منظورش چی بود؟ مراسم؟ چه مراسمی هست که نیاز به دخترکی کودک و نیمه جان دارد؟! ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت پنجاه و چهارم: دخترها که به بیرون منتقل شدند، به طرف اتاق حرکت کردم که با صدای کریستا به خود آمدم: ببین دختر، اینجا خودت باید غذا درست کنی، الانم یه چیزی از یخچال برای خودت و اون دختربچه بردار و ببر بخورین.. من که با دیدن هانیل و هانا تمام اشتهایم را از دست داده بودم و تمام ذهنم درگیر حرفی که کریستا زده بود: برای مراسم!! بود و عجله داشتم که به اتاق بروم و شاید زهرا چیزی شنیده باشد که این گره کور ذهنم را باز کند، سری تکان دادم، به سمت یخچال رفتم، انواع سبزی و کلم و کاهو موجود بود، داخل فریزرش هم چند پاکت گوشت مرغ و گوشت قرمز که معلوم نبود گوشت چی هست و گوشت ماهی هم موجود بود، اما من به دنبال یه چی راحت بودم که وقت گیر نباشه که یکدفعه چشمم به تخم مرغ افتاد. زیر نگاه تیز کریستا تند تند دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و همانطور که چند تکه نان کنار تخم مرغ ها داخل سینی قرار میدادم، به سمت اتاق حرکت کردم. وارد اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و زهرا را روی همان صندلی که قرار داده بودم با چشمانی اشکبار دیدم. سینی دستم را روی میز قرار دادم، زهرا را در آغوش گرفتم و همانطور که سرش را به سینه چسپانده بودم موهایش را نوازش کردم. زهرا که انگار آغوش گرمی یافته بود شروع به هق هق کرد و آرام گفت: هانیل مرده...مرده... آیاهانا هم مرده؟ موهای نرم و بورش را که انگار حریر بهشتی بودند نوازش کردم و گفتم: هانیل راحت شد و رفت پیش خدای مهربون، اونجا جاش امن هست، اما هانا هنوز زنده بود. زهرا جان اینها چیزی صحبت کردند؟ از حرفاشون چیزی متوجه شدی؟ زهرا سرش را از روی سینه ام بلند کرد و در حالیکه با پشت دست اشکهاش را پاک می کرد گفت: آره، اون آقاهه به کریستا گفت احتمالا این عوارض واکسنی هست که بهشون تزریق کردند، ولی خیلی دیر خودش را نشون داد آیا داروی خاصی بهشون دادی؟ کریستا اول گفت نه اما بعدش گفت چرا دوتا مسکن دادم و.. او آقا عصبانی شد و گفت: احتمالا تب عوارض واکسن بوده و مرگ این دختر هم با اون مسکن پیش افتاده ، آخه محققان اون نوع ویروس را طوری طراحی کردند که با مصرف یک مسکن ساده طرف را به کام مرگ میکشونه، پس مرگ این دختر و اغمای اون یکی نشان میدهد ما درست پیشرفتیم، یه ویروس که روی نژاد خاورمیانه اثر میگذاره و بی صدا همه را به کام مرگ میبره، این ویروس میتونه از کرونا خطرناک تر باشه و مرگ خاموش تری برای قربانی داشته باشه... هر حرفی که زهرا میزد، پشتم داغ و داغ تر میشد. زهرا ساکت شد و من دست پاچه بودم،تکه ای نان کندم و مقداری نیمرو رویش گذاشتم و همانطور که لقمه را در دهان کوچک زهرا میگذاشتم گفتم : دیگه چیزی نگفتند؟! زهرا سری به نشانه نه تکان داد و همانطور که مشغول جویدن بود گفت: چرا...یه چیز دیگه هم گفتن.. و من با اشتیاق بیشتر گفتم: زهرا خوب فکر کن، هر چی گفتن بی کم و زیاد برام بگو،متوجه شدی؟! ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی ،آزادی قسمت پنجاه و پنجم: زهرا لقمه داخل دهانش را فرو داد و گفت: اونا گفتن که به خاطر واکسن هست اما به من اشاره کردند که چرا روی این یکی اثر نذاشته؟ و اون مرد گفت شاید این دختره ژن مردم خاورمیانه را نداشته و بعد دوتاشون خندیدن.. ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم و جلوی پای زهرا نشستم، دست های کوچکش را توی دستم گرفتم و گفتم: مگه زهرا جان به تو هم واکسن زدند؟ کی زدند؟ زهرا لبهای سرخ نازکش را روی هم فشار داد و گفت: اوهوم، من از آمپول نمی ترسم ، اما وقتی به بچه ها واکسن میزدن خیلیاشون گریه کردن اما من گریه نکردم.. با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم: کی؟!‌چه وقت بهتون واکسن زدن؟! زهرا شانه ای بالا انداخت و‌گفت: نمی دونم ، همون موقع ها که ما را گرفتند یه شب بعدش واکسن زدند و خیلی از بچه ها را هم با خودشون بردن و ما دیگه ندیدیمشون.. آهی کشیدم و با خودم فکر می کردم، چقدر اینا پست فطرت هستند که ویروس میسازند و روی بدن این بچه های معصوم امتحان می کنند.. از جا بلند شدم لقمه ای دیگه گرفتم و قبل از اینکه در دهان زهرا قرار بدم، زهرا دوباره به حرف امد.. کریستا به اون آقا گفت: حیف شد،امشب می خواستم برای مراسم تک نفره ام یکی از این دخترا را ببرم و اون آقا اشاره به من کرد و گفت: خوب این یکی را ببر ولی کریستا گفت: این دختر با اون یکی که بیرون هست برای مراسم اصلی مون لازمن و باید برای لاوی بزرگ پیشکششون کنیم.. لاوی؟!...لاوی بزرگ... خدایا این واژه را کجا شنیدم..مطمئن بودم یک جا شنیدمش،اما کجا؟! لقمه را توی دهان زهرا گذاشتم و همانطور که بوسه ای از گونهٔ نرمش میگرفتم گفتم: نترس، من نمی گذارم بهت آسیبی بزنن حرفی زدم که خودم بهش اطمینان نداشتم، اما به خدای خودم اطمینان داشتم، فقط باید یه جوری می فهمیدم این مراسمی که کریستا می گه چی هست ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تنها زمانی صبور خواهی شد که صبر را یک قدرت بدانی ،نه یک ضعف... آنچه ویرانمان می کند ، روزگار نیست ... حوصله های کوچک است و آرزوهای بزرگ 🌸 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ. ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺁﺏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺼﺮﻑ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﯿﻮﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻧﺪ. ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ. ﮔﻞ ، ﻋﻄﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ، ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺍﺳﺖ.پس گذشت وفداکاری قانون طبیعت است بی قانونی کنی از انرژی مثبت اطرافت محروم خواهی شد.. 🌸🍃