#رمان_آنلاین
زن، زندگی ،آزادی
قسمت شصت و سوم:
نمی دونستم چکار کنم، گیج بودم ، از یک طرف جیغ های مدام زهرا و از طرف دیگه تهدیدهای کریستا..
در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم، از جا بلند شدم در را باز کردم، کریستا که انگار گارد گرفته بود کمی عقب رفت، من در حالکیه کارد آشپز خانه را نشونش میدادم به طرفش رفتم و با صدایی محکم گفتم: خودت را برای مرگ آماده کن..
با این حرف انگار شیرین ترین جوک دنیا را برای کریستا تعریف کرده باشم، شروع کرد به خندیدن و کارد دست من را نشان میداد و میگفت: با این می خوای منو بکشی؟!
زهرا که به دنبالم بیرون آمده بود ، باز شروع به جیغ کشیدن کرد.
کریستا با خشم نگاهی به صورت زهرا کرد و گفت: اینو خفه اش کن و در یک لحظه اسلحه ای را از زیر پیراهنش بیرون کشید و به سمت من نشانه رفت.
دست پاچه شدم ، نمی دونستم چکار کنم، کارد را به گوشه ای پرت کردم ، زهرا را توی بغلم گرفتم، با اشارهٔ کریستا به سمت یکی از مبل ها رفتم.
همانطور از شدت استرس بدنم به لرزه بود موهای زهرا را نوازش می کردم که آرام گیرد.
در همین حین صدای زنگ در بلند شد..
یعنی کی میتونست باشه؟!
کریستا که انگار انتظار کسی را نداشت با تعجب به در نگاهی کرد و سریع اسلحه را زیر لباسش پنهان کرد و به ما اشاره کرد که عادی باشیم و حرکت اضافه انجام ندیم و با انگشتش ما را تهدید کرد که هر حرکت اضافه مساوی با مرگمون خواهد شد.
نفسم را آهسته بیرون دادم، به زهرا نگاهی انداختم ودیدم او به در چشم دوخته است.
کریستا موهای بلند و بور و لختش را مرتب کرد ، نفسش را آرام بیرون داد لبخندی ساختگی روی لب گذاشت و در را باز کرد.
ناگهان در یک لحظه دو مرد که لباس پلیس به تن داشتند کریستا را کنار زدند و وارد خانه شدند.
کریستا اعتراض کنان گفت: شما حق ندارید...
یکی از مردها به سخن درآمد و گفت: همسایه ها به پلیس زنگ زدند انگار صدای جیغ کودکی از اینجا می آمده..
و با دیدن زهرا به طرف ما آمدند.
کریستا اعتراض کنان جلوی یکی از آنها را گرفت وگفت: شما حق ندارید داخل این خانه شوید ،اینجا هیچ کس مجوز ورود ندارد و چیزی آرام در گوش مأمور پلیس گفت که من متوجه آن نشدم.
زهرا که انگار با دیدن پلیس ها آرام شده بود، از بغل من پایین آمد و..
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان _نلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت شصت و چهارم:
زهرا همانطور که به طرف یکی از پلیس ها میرفت ،کریستا را نشان داد و با زبان انگلیسی گفت: این خانم منو اذیت می کنه، اون می خواد ما را بکشد.
کریستا که تازه متوجه شده بود زهرا انگلیسی می داند و اصلا نمی توانست قبول کند که از یک بچه رکب خورده مات و مبهوت بود و زیر لب میگفت:لعنتی...لعنتی انگلیسی بلد هست.
یکی از پلیس ها دست زهرا را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد و تا کریستا به خود بیاید، زهرا را از در خارج کرد.
کریستا که انگار شوکه شده بود ، خود را به پلیس دیگر رساند و گفت: شما حق ندارید کسی را از اینجا خارج کنید ،گفتم که اینجا...
پلیس دوم بی آنکه حرفی بزند ، کریستا را کنار زد و به طرف در رفت.
کریستا در حالیکه تلفن همراهش را بیرون میاورد تا شماره ای را بگیرد ، فریاد زد: صبر کنید لعنتی ها...صبر کنید الان خود پلیس به شما میگه که کار شما درست نیست ، آخه با پلیس هماهنگی شده و کسی مجوز ورود به این خانه را ندارد.
اما دیر شده بود و من از جا بلند شدم و دیدم زهرا سوار ماشین پلیس شد، همانطور که از اشک از چشمانم جاری بود برایش دست تکان دادم، خوشحال بودم که لااقل این دختر از چنگال این دیوان ادم خوار رهایی یافته، گرچه اطمینان نداشتم جایش بین پلیسهای اینجا امن باشد ، اما هر چه بود بهتر از کشته شدن به دست عفریته ای چون کریستا بود.
کریستا پشت سرم آمد، تنه ای به من زد و همانطور که رد ماشین پلیس را نگاه می کرد ، زیر لب حرفهای نامفهومی میزد.
در را بست و آن را قفل کرد، کلید را برداشت داخل جیب لباسش گذاشت و همانطور که میگفت: الو...
به سمت اتاقش رفت.
انگار می خواست من از حرفهایش چیزی متوجه نشوم
داخل اتاق شد و در را بست، به سرعت خودم را به اتاق رساندم و گوشم را به در چسپاندم، اما فایده ای نداشت ، چون در عایق صدا داشت چیزی نمی شنیدم.
نفسم را آهسته بیرون دادم، نگاهی به آشپزخانه که کفش مملو از خون بود انداختم و با خود فکر کردم، احتمالا خون انسان بی گناهی در آن کوزه بود که می بایست خوراک کریستا و یا زهرای معصوم شود.
با گفتن نام زهرا ، قلبم بهم فشرده شد، این دخترک زیبا عجیب مهرش به دلم نشسته بود، هنوز خیلی از رفتنش نمی گذشت که بدجور دلم برایش تنگ شده بود،اما خوشحال بودم که از این قفس جسته است.
نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض می کردم و پاهایم را میشستم..
ولی خیلی عجیب بود،اون پلیس ها اصلا توجهی به من نکردند،به نظرم نوعی دستپاچگی توی رفتارشون بود..
می خواستم به سمت حمام بروم که ناگهان در اتاق کریستا باز شد وکریستا با چشمانی که انگار از حدقه بیرون آمده بود به سمت یورش آورد و با لحنی ترسناک گفت...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت شصت و پنجم:
کریستا به سمتم یورش آورد و گفت:
لعنتی...تو کی هستی؟ چطور با اونا در ارتباط بودی؟! اصلا چرا چرا....
من گیج و مبهوت بودم ، این چی داشت میگفت..
با ترس و لکنت گفتم: با ک...کی...؟
کریستا عصبانی تر به سمت یورش آورد و دسته ای از موهای بلندم را در دستش گرفت و گفت: اون دختره انگلیسی بلد بود ، یعنی جاسوس بود، تو هم جاسوسی ، تو هم لنگهٔ اون برادرت هستی، من بهشون هشدار دادم اما توجه نکردند ...حالا باید بفهمند...خاک بر سر جولیا که به خاطر یک کینه، تمام ما را...
وای خدای من! این چی داشت میگفت: برادرم؟! سعید؟! اون این وسط چکاره هست؟
من...من چه نقشی دارم؟!
آب دهنم را به زور قورت دادم و گفتم: زهرا جاسوس نبود اون فقط یه دختر بچهٔ بی گناه و دورگه بود...چرا فکر میکنی یه بچه چهارساله جاسوسه؟!
قضیه برادر من چیه؟! چرا...چرا فکر..
کریستا نگذاشت حرفم تمام بشه، وسط حرفم پرید و اسلحه اش را از زیر
لباسش بیرون آورد و در حالیکه مغز من را نشانه رفته بود با فریاد گفت: خودت را به موش مردگی نزن، من که خوب میدونم تو از ایران پاشدی اومدی که انتقام خون برادرت را بگیری...اونم از جولیا...خواهر نادان من...اما من اجازه نمی دم دیگه حرکت اضافی کنی
قبل از اینکه تو و اون همدست های کثیفت بخواین کاری کنین تو رو میکشم و یک لیوان از خون گرمت میخورم و مراسمی را که قرار بود با اون دختر بچه ها انجام بدم، با تو انجام میدم.
مغزم داشت سوت میکشید ،قدرت تحلیل هیچی را نداشتم، این چی میگفت خدای من؟!
کریستا قدم قدم به جلو میامد و هر قدمی که نزدیک تر میشد ، ترس من بیشتر میشد.
باید سر در میاوردم، اگر قرار بود بمیرم ، باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده...پس آب دهنم را دوباره قورت دادم و در حالیکه خیره تو چشمای کریستا بودم، سعی کردم وانمود کنم عادی هستم پس شمرده شمرده گفتم: بیا یک معامله کنیم، اول تو بگو داستان سعید چیه ، بعد من اطلاعات خیلی مهمی راجع به گروهمون که قرار بود داخل شما نفوذ کنند میدم. اطلاعاتی که برای شما خیلی حیاتی هست.
کریستا در حالیکه چشمهاش را ریز کرده بود گفت: از چی حرف میزنی؟ نفوذ؟ داخل مجموعهٔ ما؟!
سرم را تکون دادم و گفتم: بله...اگر حقیقت را به من بگی...حقیقت را بهت میگم..
کریستا که انگار عصبانیتش کمتر شده بود و حس کنجکاویش گل کرده بود.صندلی چوبی را جلوی مبلی که رویش نشسته بودم ، قرار داد و در حالیکه اسلحه دستش همچنان به سمت من بود، روی صندلی نشست.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#قسمت_ششم
#روشنا
با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم
سلام خروس بی محل 🐔
وای خواب بودی
آره برای چی زنگ زدی ؟!
روشنک کلاس شروع شده نمیای ؟
نگاهی به ساعت کوچک کنار تخت انداختم
هشت 🕖 خوابم برده بود
درست مانند دیروز فکر نمی کنم ،باید بروم پیش بابا کار های ترخیصش را انجام بدهم .
استاد گفت اگر یک جلسه دیگر غیبت کند این درس را حذف می شود
آه تلخی کشیدم عجب وضعیتی شده
بلند شدم و آخرین جمله ام را لیلی گفتم
سعی می کنم بیام ...
البته هیچ تمایلی به رفتن نداشتم به سمت حمام ،دستشویی رفتم تا صورتم را بشویم و بعد هم کمی سرحال شوم
دوباره گوشی موبایلم زنگ خورد اما این بار لیلی نبود
مامان در حالی که پشت خط داد می زد
کجایی پس را نیامدی
بابا مرخص نشده ،حالش هم بدتر شده بلند شو بیا باید ببرمش آنژیو بشود
دوباره به سمت اتاق برگشتم سردرگم که کجا بروم !
تصمیم بر این شد اول دانشگاه بروم و بعد نزدیک ظهر خودم را به بیمارستان برسانم
از طریق گوشی تاکسی گرفتم طولی نکشید که پشت در خانه رسید و چند بوق زد
در دلم حرص می خوردم خوب الان می آیم پائین برای چه این قدر بوق می زند
سوار تاکسی شدم و به رانند گفتم خیلی عجله دارم تند بروید
راننده مرا با تاخیر بسیار به دانشگاه رساند ؛زمانی که به راهرو رسیدم دانشجویان در حال خروج از کلاس بودند
لیلی که مرا دید با تمسخر
ساعت خواب خانم
زود باش بریم به کلاس ادبیات برسیم 🚶
با اتوبوس داخل دانشگاه خودمان را به دانشکده ی ادبیات رساندیم
مامان در این مدت بیست بار زنگ زد و من مجبور بودم رد تماس بزنم 🚫
تا این که پیامک زد ساعت دو بیمارستان باش
تا ساعت دو بعد ظهر هیچ چیزی نخورده بودم
که لیلی گفت بیا ناهار بخوریم بعد برو بیمارستان که قبول نکردم
نویسنده :تمنا ☘🌷
•| ســــجاده نمــــازشب |•
اگر بخواهید به جایی برسید
با کار حوزه و دانشگاه
مشکلتان حل نمی شود،
این فقط به شما علم می دهد؛
آن که مشکل شما را حل می کند،
#سجادہ_نماز_شب است.
▫️آیت الله جوادی آملی
#اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌اگر خوندن نمازشب خیلی برات سنگینه و سخت به نظر میاد
توصیه میکنم این کلیپ را تماشا کن...
سخنران:استاد دانشمند🎤
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب برای هم دعا کنیم🙏
صبورباشیم ازروزگار
و از سختی هاش نترسیم
همه سالم و سلامت بمانند
ودرنهایت عاقبتمان ختم به خیرشود🙏
الهی آمین 🙏
شبتون بخیر ✨🌙✨
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 فرق آدم بانماز با بینماز 🍃
🌹فرق آدم با نمازشب و بینمازشب🍃
#استاد_ماندگاری
.
🔺️اثرات زیاد گناه کردن🔺️
✔ دیدید بعضیها میخواهند دو رکعت نماز صبح بخوانند انگار یک کوه پشت آنها افتاده، گناه زیاد سنگینی میآورد هرچه آنها را صدا میکنید انگار بختک روی آنها افتاده؛ اینها اثرات گناهان بسیار است.
🔰#آیتالله_مجتهدی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️علت ترس از مرگ چیست؟!
چرا ما از مرگ هراس داریم؟!
📣 استاد محمدی شاهرودی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ نسبت به مرگ چه دیدگاهی داشته باشیم؟
🤔 باید از مرگ بترسیم یا امید داشته باشیم به رحمت خدا؟
.
#شهید_همت
امیر قافلۀ عشق، مرد غیرت بود
نگاه عاشقش آکنده از محبت بود
حسینوار دلش را به موجِ آتش زد
و بیقرارترین تشنۀ شهادت بود
چه بود؟ آه! که بود او؟ اگرچه میدانم
که جاودانهترین قصۀ شجاعت بود
علم به دوش گرفت و به قلب دشمن زد
سپند حادثۀ عشق، غرق هیبت بود
چو تندباد برآشفت خواب صحرا را
ز شبشکاری او، ماه چشم حیرت بود
شبی که رفت، ز طوفان ناشکیبی او
زمین تَفزده آمادۀ قیامت بود
به هرکجا که نگاه ستاره میافتاد
هوای جبهه پر از عطر حاج همت بود
#شعر_آیینی
#المستغاث_بک_یاصاحب_الزمان
ای غریب ابن غریب...
ای که در هجر تو محزون شد نوای عندلیب
میرود بالا میان سینه های ما لهیب
شعر ها گفتند صافی ها و صائب های تو
اشک ها جاری شده از دیده های هر ادیب
ناله و افغان ما تا بیکران ها رفته است
ناله های شیعه را تنها شما هستی مجیب
در مسیر زندگی ما راه را گمکرده ایم
جاده ی غیبت شده پر از فراز و پر نشیب
ای قرار بی کسی های غریبان العجل...
که سرآمد صبر ما و سر رسید آخر شکیب
خود دعا کن بهر ما کز دوری تو مضطریم
ای دلیل خواندن اذکار چون امن یجیب
گوشه ی چشمی بگردان و ببین ما را که هست
خاکبر سر آنکه از لطف تو باشد بی نصیب
دلخوشیم ایام سختی ها بسر خواهد رسید
میشود دنیا گلستان با وجودت عن قریب
سوی ما برگرد که گریه کن جد توایم
بارها بر سر زدیم از روضه ی شیب الخضیب
روضه های کربلا را خود بخوانی بهتر است
ای غریب ابن غریب ابن غریب ابن غریب
#یس_علوی
#مشکور_کاشانی
#مهدویت #آخرالزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺این مرد یه قو رو نجات داد ببینید بعدش چه اتفاقی افتاد؟
باورم نمیشه یه پرنده بتونه انقدر مهربون و قدرشناس باشه و محبت رو درک کنه😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃در اولین پنجشنبه شهریورماه
جهت شادی روح
تمام مسافران آسمانی
فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸
روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 یک صبح زیبا
☕️دلی پر از عشق و امید💕
🌸سلامتی و برکت
☕️دعای امروزم برای شما💕
آخرهفته تون سرشاراز آرامش☕️🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹در اولین پنجشنبہ شهریور
💓الهی روزیتون فراوان
🌹وجودتون پرامـید
💓لبخند تون همیشگی
🌹وجدانتون آروم
💓دستتـون بخشنده
🌹همراهتون دعای خیـر
💓و مقصدتون روشن باشه
🌹آخر هفته تون پر از بهترینها
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀در اولین پنجشنبه شهریورماه
🕯یاد آنهایی که روزی شادی
🥀زندگیمان بودن🌸
🥀با خواندن فاتحه ای
🕯 یادی کنیم
🥀از غایبین زندگیمان 🌸
🥀خدایا همه اموات و
🕯گذشتگانمان را
🥀ببخش و بیامرز و
🕯قرین رحمت خویش قرار بده...🙏
🥀آمیــن 🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️💫سلام دوستان مهربانم
🌺💫روز "خوب"رو خودت ميسازی
⚪️💫روز "بد" رو ديگران
🌺💫پس سعی کن یه سازنده عالی باشی
⚪️💫تا یه مصرف کننده ناتوان
🌺💫تقدیم به شمـا خوبان
⚪️💫صبح قشنگتون بخیر و نیکی
🌺۱ شهریور ماهتون زیبا عزیزان
🌸🍃