🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتهشتادوهفت
چشمام هیچ جا رو نمی دید و صحنه های مختلفی به جاش جلوی چشمم رژه می رفت
صداهایی توی گوشم می پیچید که باعث شد روی زمین زانو بزنم و سرمو با دستام چنگ بزنم.
الیوت با ترس کنارم نشستو گفت
_ابجی ؟! حالت خوبه؟!
چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم جواب الیوت رو بدم اما صحنه ها و صداهای توی ذهنم مانع صحبت کردنم می شد.
صدای ملیح یه دختر توی گوشم پیچید
"_ بردیابهم قول بده تنهام نمی زاری؟!!"
یهو صدای ارامش بخش همون پسر ناشناسی که حس می کنم از همه بهم نزدیک تره توی گوشم پیچید
"_برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده ام
ورچه ازادم تو را تا زنده ام من بنده ام (سنایی)"
صدای ملیح همون دختر غریبه که دریا اسمش بود توی گوشم اکو شد
"_ میدونی بردیا، همه میگن عشق یعنی دوست داشتن اما من میگم عشق یعنی یکی مثل تو داشتن! "
"دریا_ در خیالم با خیالت بی خیال عالمم!
تا که هستی در خیالم با خیالت خوش خیال عالمم!"
صحنه ها عوض شد دیگه خبری از اون دخترو پسر نبود!
این بار یه زن سی و خورده ای سال بود که صورت یه دخترو با دستاش قاب کرده بود.
صداش توی سرم مدام تکرار می شد
"_دریا جان مامان همیشه حرف حاج قاسم سلیمانی به یادت باشه که می گه: باید به این بلوغ به رسیم که نباید دیده بشیم ! اونیکه باید ببینه می بینه!
مگه نه که قران گفته بان الله یری"
سرم داشت از دیدن این صحنه ها و حرفا می ترکید جیغی کشیدمو دیگه چیزی یادم نیست که بعدش چی شد!...
اروم چشمامو باز کردمو نگاهی به اطرافم کردم.
از وسایل توی اتاق نشون میداد که بیمارستانم.
دستمو اروم روی سرم گذاشتم! نگاهمو به پنجره دوختم که یه گنبد طلایی رو دیدم!
سریع تو جام نیم خیز شدم که سوزن پلاستیکی انژیوکت از دستم در اومد و خون از دستم جاری شد.
سریع دمپایی های پلاستیکی ابی رنگ کنار تخت رو پوشیدمو به سختی به سمت پنجره رفتم. اروم پنجره رو باز کردم . خیره به گنبد مسجدی شدم که چسبیده به بیمارستان بودو نوای اذان از گلدسته هاش توی حیاط ساکت بیمارستان می پیچید!
اشکام روون شد و صدایی توی گوشم پیچید که ازم میخواست به خودم بیام و منو دریا صدا می زد!
اما من که دریا نبودم!
در اتاق باز شدو پرستاری وارد اتاق شد .
از مانتو ومقنعه ی سرش حدسم به یقین تبدیل شد و فهمیدم که من ایرانم!
نمی دونم چرا اما از این که ایرانم احساس ارامش می کردم.
پرستار با هول به سمتم اومدو گفت
_ ای وای خانم چرا شما اونجایی! تو رو خدا بیا استراحت کن چرا رفتی اونجا! الان میان منو بازخواست میکنن که چرا گذاشتم اونجا بری! تو رو خدا بیا رو تختت دراز بکش!
معلوم بود حسابی ترسیده لبخندی به روش زدمو با ضعف و درد به سمت تختم برگشتم پرستار لبخندی بهم زدو گفت
_ ممنون خانومی!الان همراهاتو خبر می کنم!
و فرصت حرف زدن بهم ندادو سریع از اتاق خارج شد.
نگاهمو به سمت پنجره برگردوندمو خیره ی گنبد شدم که بعد از چند دقیقه پدرم به همراه الیوت ویه خانم و اقا وارد شدن!
اقای ناشناس به سمتم اومدو با لبخند گفت
_سودا جان من سمیرم! شناختی؟!
کمی به چهرش خیره شدم که فهمیدم گریم کرده و با دماغ و ریش مصنوعی اصلا قابل شناسایی نبود!
همون زنی که کنار پدرم بود نزدیک شدو با نگاهی خالی از احساس گفت
_مادرت هستم! سودا جان! مهین اسکندری!
از سردی لحنش سرمایی کل بدنمو گرفت
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~