🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارت_بیست_و_هفتم
*
سرباز احترام نظامی گذاشتو گفت
_بفرمایین داخل متهم رو دارن میارن!
بسم اللهی گفتمو با ذکر یا علی وارد اتاق شدم و روی صندلی فلزی نشستم.
بردیا هم کنارم ایستاد.
همون لحظه پدر مقتول و سربازی وارد اتاق شدن...
سرباز گوشه ای ایستادو سرمد(پدر مقتول _متهم) بعد از سلام سرشو پایین انداختو گفت
_بفرمایین جناب سروان...من درخدمتتونم!
بردیا روی میز خم شدو دستاشو روی میز گذاشتو گفت
_سروان فرهمند عکسی رو نشون شما میدن...خوب دقت کنین بگین این خانوم همون کسی که گفتین نیست؟؟
عکسو روی میز گذاشتمو گفتم
_ترسو کنار بزارین...اول خدا بعد ما از هر تلاشی برای حفظ جونتون نمی گذریم! پس لطفا با ارامش کامل عکسو نگاه کنین و بگین این عکس ، عکس همون دخترست؟!
با دستای لرزون عکسو به سمت خودش کشیدو با دیدنش بغضش شکستو شروع کرد به صحبت...
البته بیشتر نفرین بود!
سرمد_ خدا ازت نگذره طهورا...چطور تونستی جون اون بچه طفل معصومو بگیری..خدایا غلط کردم راهش دادم به خونم...خدااایا خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
باورم نمی شد که فاطمه قاتل باشه...باورم نمی شد.. با اینکه احتمال قاتل بودنش به هفتاد در صد میرسید ولی باورم نمی شد!
وای علی نابود میشه!
وای خدایا من چقد نادون بودم که جلوی علیو نگرفتم!
بردیا که حال خرابمو دید از سرباز خواست تا سرمد رو به سلولش برگردونه!
به محض بیرون رفتن اون دو نفر از اتاق روی صندلی سرمد نشستو محکم و جدی با چشمای نگران گفت
_سروان فرهمند...حالتون خوبه ؟! اگر حالتون خوب نیست بگین تا کمکتون کنم!
بدون توجه به اینکه الان کجاییم گفتم
_وای داداشم میمیره بردیا!
بردیا با جدیتی که تو کارش به سراغش میومد گفت
_سروان فرهمند....بهتره اینجارو زود تر ترک کنین تا حالتون وخیم تر نشده...
سریع از جام بلند شدمو از اونجا خارج شدیم....تا سوار ماشین شدم بردیا دستامو گرفت و گفت
_اروم باش دریا! اینجوری که نمیشه! محکم جلو برو! هم به کشورت و هم به برادرت کمک کن! خدا پشتته! منم هم پشتتم هم کنارت! یاعلی گفتی باید تا تهش بری!
*
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
🌺🌹🌹🌺
~~~🌸🐾🌸~~~~~~