فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
💗آخرهفته تون پُر از بهترینها
🌸ان شاءالله
💗قلبتون لبریزاز مهربانی
🌸وجودتون
💗سرشاراز سلامتی
🌸زندگی تون
💗پراز عشق و محبت
🌸همراه با عاقبت بخیری
💗آخرهفته خوبی
🌸 در کنار عزیزانتون
💗داشته باشید
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه...دل تنگیم،برای آنهایی
ڪه تادیروز درڪنارمان بودند
وامروز شدندخاطره ای زیبادرذهن ما
برای شادی روح شان هدیه باارزش
فاتحه وصلوات راتقدیم میڪنیم
یادشان گرامی روحشان شاد
🌸🍃
🔘 داستان کوتاه
مسافر تاکسى آهسته روى شونهى راننده زد. چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه.
راننده داد زد، کنترل ماشين رو از دست داد، نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزديک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.
تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت:
هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!
مسافر عذرخواهى کرد و گفت:
من نميدونستم که يه ضربهى کوچولو،
آنقدر تو رو ميترسونه.
راننده جواب داد: واقعآ تقصير تو
نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان
يه رانندهى تاکسى، دارم کار ميكنم،
آخه من ۲۵ سال، راننده ماشين
نعش کش بودم…
گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى
عادت ميکنيم که فراموش ميکنيم جور
ديگر هم ميتوان بود
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالا رفتن سن حتمی است 🍁
اما اینکه "روان تو پیـر شود"
بستگی به خودت دارد!
زندگی را ورق بزن...!
🍁مبادا، مبادا. . . !
زندگی را دست نخورده
برای "مرگ" بگذاری دوست من..
🍁پایان آدمیزاد ....
نه از دست دادن معشوق است!
نه رفتن یار! نه تنهایی!
هیچ کدام پایان آدمی نیست....
آدمی آن هنگام تمام میشود
و "دلش پیر شود"
که دنبال رویاهایش نرود..🍁
🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 زندگی اتفاقی نیست
بلکه پاسخی در برابر بخشش ها و داده های شماست.
🌻 زندگی صدا و آهنگ خودتان است
هر بعدی از زندگی تان بازتاب نیت و افکار شماست
🌻 شما خالق زندگی تان هستید.
یاد بگیریم آسان بگیریم و از زندگی لـــذّت ببریم ؛
🌻 خود را رها کنید و به اشتباهات خود بخندید ، زندگی ارزش غصه خوردن برای اشتباهات گذشته را ندارد.
🌻 به یک لبخند ،
یک نگاه از روی عشق ایمان داشته باشید.
« جدی بگیرید چیزهای ساده را برای #خوشبختی » ...
❤ #امروزتون_متفاوت_و_زیبا
🌸🍃
🍂ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ
ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ !
ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ !
ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ 🍂
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ،
ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﯿﻨﺪﯾﺶ 🍂
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪﻓﻬﺎﯾﺖ،
ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ 🍂
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ
🍁ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ
ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻨﯽ🍁
ﺁﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ، با ﻋﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ کن❤️
🌸🍃
🌷 آقا #رسول_الله (صلی الله عليه و آله):
خَيْرُ الاَْصْحابِ صاحِبٌ اِذا ذَكَرْتَ اللّه َ اَعانَكَ وَ اِذا نَسيتَ ذَكَّرَكَ؛
بهترين دوستان كسى است كه هرگاه #خدا را ياد نمودى تو را يارى كند و چون خدا را فراموش نمودى، به يادت آورد.
📚 نهجالفصاحه، ح۱۴۷۹
#دوست_خوب
🌷 #امام_خمینی :
خداوند تبارك و تعالى الطافى دارد ظاهر و الطافِ خفيه. يك الطاف خفيهاى خداى تبارك و تعالى دارد كه ماها علم به آن نداريم، اطلاع بر او نداريم.
💠 و چون ناقص هستيم از حيث علم، از حيث عمل، از هر جهتى ناقص هستيم، از اين جهت در اين طور امورى كه پيش مىآيد جزع و فزع مىكنيم، #صبر نمىكنيم.
💠 اين براى نقصان #معرفت ماست به مقام بارى تعالى. اگر اطلاع داشتيم از آن الطاف خفيهاى كه خداى تبارك و تعالى نسبت به عبادش دارد و «انَّهُ لَطيفٌ عَلى عِبادِه» و اطلاع بر آن مسائل داشتيم، در اين طور چيزهايى كه جزئى است و مهم نيست اين قدر بىطاقت نبوديم؛ مىفهميديم كه يك مصالحى در كار است، يك الطافى در كار است، يك تربيتهايى در كار است.
📚 صحيفه امام، ج ۳ ص ۲۳۴
🌷۱.کل جهان،راآفریدبرای انسان:
هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا ٢٩بقره
🌷کل جهان رادراختیارانسان قرارداد:
سَخَّرَلَكُمْ مَافِي السَّمَاوَاتِ وَمَافِي الْأَرْضِ٢٠لقمان
🌷۲.انسان را آفریدبرای عبادت خدا:
وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ (٥٦)ذاریات
🌷۳.عبادت کنیدکه باتقوابشیدوگناه نکنید:
يَآ أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (٢١)بقره
🌷۵.گناه نکنیدتاخوشبخت وسعادتمندبشید:
وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ١٨٩بقره،۱۳۰ و۲۰۰آل عمران
🌿🍁🍂🍁🌿
✨﷽✨
🔴تلنگر
✍اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است،پیش داوری مکن،خانوادهاش را مسخره و متهم به بد تربيت کردن فرزندانشان مکن!!
چراکه نوح علیهالسلام با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود درحالیکه مشهور به#صفی_الله بود..
❌ کسی راکه از قومش اخراج کردهاند مسخره مکن و نگو بیارزش وبیجایگاه است!!
چراکه ابراهیم علیهالسلام را راندند درحالیکه مشهور به#خلیل_الله بود..
❌ زندان رفته و زندانی را مسخره مکن!!چراکه يوسف علیهالسلام سالها زندان بود درحالیکه مشهور به#صدیق_الله بود..
❌ ثروتمند ورشکسته و بی پول را مسخره مکن!!
چراکه ايوب علیهالسلام بعد ازغنا،مفلس و بی چیز گرديد در حالیکه مشهور به#نبی_الله بود..
❌ شغل و حرفه دیگران راتمسخر مکن!!چراکه لقمان علیهالسلام نجار،خیاط و چوپان بود درحالیکه خداوند درقرآن مجید به#حکيم بودن او اذعان دارد..
❌ کسی را که همه به او ناسزا میگویند و ازاو به بدی یاد میکنند مسخره مکن و مگو که وضعيت شبهه برانگیزی دارد!!
✅ چراکه به حضرت محمد(ص) ساحر، مجنون و دیوانه میگفتند درحالیکه#حبیب خدا بود..
👌پس دیگران راپیش داوری و مسخره نکنیم بلکه حسن ظن به دیگران داشته باشیم.
🌿🍁🍂🍁🌿
🔅#پندانه
✍️ دارکوبها را از درخت زندگیتان دور کنید!
🔹به دارکوبها نگاه کنید. آنها اَرهبرقی ندارند. مته همراهشان نیست اما تنه سختترین درختها را سوراخ میکنند و در دلشان لانه خودشان را میسازند.
🔸دارکوبها با ضربههای سریع، کوتاه اما پشتسرهم درختها را سوراخ میکنند. آنها سردرد نمیگیرند، خسته نمیشوند، تا لحظهای که موفق نشوند دست از کار نمیکشند، نه ناامید میشوند و نه پشیمان. دارکوبها به خودشان ایمان دارند.
🔹در زندگی هر کدام از ما دارکوبهایی هست که با نوکزدنهای مکرر، با سماجت و بدون آنکه خسته شوند، به درونمان نفوذ میکنند و لانهشان را میسازند.
🔸این دارکوبها خسته نمیشوند، به کارشان ایمان دارند و تا وقتی که پیروز نشوند، دست از آن نوکزدنهای مکرر برنمیدارند. سردرد نمیگیرند، کلافه نمیشوند اما ما را کلافه میکنند.
🔹دارکوبهای طبیعت اگر لانه میسازند و زندگی تازهای خلق میکنند، دارکوبهای زندگی فقط یک حفره سیاه خلق میکنند، توی دل آدم را خالی میکنند و بعد میروند سراغ درخت زندگی یک نفر دیگر و خلق یک حفره دیگر.
💢به روان آدمهای دیگر نوک نزنیم، نیش نزنیم، ما دارکوب نیستیم، انسانیم.
🌿🍁🍂🍁🌿
#بوی_بد_گناه❗️
✍بعضی از گناهان ما، بوی بدی دارد که مشامِ ملکوتیان را آزار میدهد. طبق بعضی روایات، بعضی از ملائکه از بوی بد گناهان آزرده میشوند؛ همچنین است اولیائی که مشامِ برزخیشان باز است، از بوی بد گناهان ما آزرده میشوند. چه باید کرد تا این بوی بدِ گناه، ما را نزد ملکوتیان رسوا نکند؟ امام رضا علیهالسلام میفرماید: تعَطَّرُوا بِالاسْتِغْفَارِ لاَ تَفْضَحْکُمْ رَوَائِحُ الذُّنُوبِ: با استغفار خود را معطّر کنید، تا بوی بدِ گناهان شما را رسوا نکند...
📚 منبع : امالی الطوسی، ص ۳۷۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کیک_قابلمه_ای اونم بدون تخم مرغ و آرد قنادی😍
#سُس_شکلاتی_مخصوص
مواد لازم👇
شیر ولرم(داغ نباشه ها) : ۱ لیوان
شکر : دو سوم لیوان
وانیل : نصف قاشق چایخوری
روغن مایع : ۶ قاشق غذا خوری
سرکه یا آبلیمو : ۱ قاشق غذا خوری
آرد نونوایی : ۱/۵ لیوان
پودر کاکائو : ۲ قاشق غذا خوری
بکینگ پودر : ۲/۵ قاشق چایخوری
نکته ها👇
اصلا آب رو جایگزین شیر نکنید مخلوط شیر و سرکه باعث خوشبافت شدن کیک میشه.
سرکه یا آبیلمو فرقی نمیکنه اصلا روطعم کیک تاثیری نداره خیالتون راحت.
فرقی نمیکنه چه نوع آردی باشه.
تابه یا قابلمه با قطر ۲۰ سانت.
حتما از شعله پخش کن و دمکنی استفاده کنید.
۳۰دقیقه کافیه بعدش چک کنید اگه نپخته بود ۱۰ دقیقه زمان بدید.
برای داخل فر از قبل شده با دمای ۱۷۰ درجه به مدت ۳۰ دقیقه.
🌟
کنسرو قارچ
من چون مصرف قارچ بالایی دارم اینکار رو انجام می دم دو کیلو قارچ رو خوب شستم .
به اندازه ای که دوست دارید برش بزنید (من خیلی درشت برش می زنم بعد در یک لیتر آب و یک لیوان ابلیمو که در حال جوش هست و بهش نمک اضافه کردم میریزم فقط ۵ دقیقه بجوشن کافیه با درب نیمه بسته بعد صبر می کنم خنک بشن و داخل ظرف شیشه ای در یخچال نگه میدارم.
#کیک_نارگیل_طلایی
پودر شکر ۱ پیمانه
کره یا روغن جامد ۱۰۰ گرم
تخم مرغ ۳ عدد
وانیل نصف ق چ
آرد ۱ پیمانه
شیر ۱/۲ پیمانه
بیکینگ پودر ۲ ق چ
پودر نارگیل ۱ پیمانه
سفیده تخم مرغ ۲ عدد
زرده و سفیده تخم مرغ ها رو جدا میکنیم. دو تا سفیده اضافه روی این سفیده ها میریزیم. جمعا میشه پنج تا سفیده و حسابی میزنیم تا از ظرف نریزه. نصف پودر شکر رو به سفیده اضافه و دوباره هم میزنیم و بعد پودر نارگیل و مخلوط میکنیم. این موادو میذاریم کنار. حالا سه تا زرده و نصف دیگه پودر شکر و وانیل رو پنج دقیقه میزنیم. + کره نرم و مجدد میزنیم+ شیر و میزنیم. آرد و ب پ رو با هم مخلوط و به زرده ها اضافه و هم میزنیم. بهتره قالبمون کمربندی باشه که راحت جدا شه. کف قالب کاغذ روغنی میندازیم و اول مخلوط زرده رو میریزیم و صاف میکنیم و بعد مخلوط سفیده رو میریزیم روش و خیلی آرووم جوری که مواد قاطی نشه صاف میکنیم و داخل فر صد و هشتاد به مدت حدودی سی تا چهل دقیقه. بذارید کاااااملا خنک بشه بعد برش بدید
.👩🌾.
مدح و متن اهل بیت
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ #پارتنودوهفت با صدای ترسیده الیوت از خواب بیدار شدم. _دریا...ابجی! چند...چندنفر ...ری
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتنودوهشت
لبخندی زدو گفت
_ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خودتون نسبت میدین خانم سودا اوانسیان؟!
قهقه ای زدمو گفتم
_ میشه بگید کی مردم که خودم خبر ندارم؟!
اخمی کردمو ادامه دادم
_شما میتونین ازم تست دی ان ای بگیرین!
_ کی تصادف کردین و کی حافظتون برگشت!؟
لبخند غمگینی ناخداگاه روی لبم نقش بست
دریا_ من اصلا تصادف نکردم! روزی که توی ماموریت لو رفتم و فرار کردم، یاور احمدی یه تیر به سمتم شلیک کرد که به شونم بر خورد کرد! از پا نیفتادم تا وقتی که سمیر اوانسیان که از زندان فرار و به ترکیه اومده بود به سمت شکمم شلیک کرد ...چون...چون باردار بودم...نتونستم دووم بیارم و بی هوش شدم و وقتی به هوش اومدم هیچ چیز از گذشته به خاطر نداشتم! توی اسرائیل بودیم و سمیر اوانسیان همراهم بود... تمام این مدت خاطره هایی رو به یاد میاوردم که اصلا با زندگی بعد از تصادفم شباهت نداشت...
سرمو پایین انداختمو ادامه دادم
_تا اینکه 2شب پیش وقتی بردیا رو توی رستوران دیدم چشما و ابروهاش برام اشنا به نظر میومد! وقتی به خونه برگشتم از شب سر درد شدیدی گرفتم و بعد از اون دماغ شدیدی شدم و... و صدا ها و صحنه هایی که توی ذهنم می گذشت باعث شد حافظم برگرده!
کمی از لیوان اب خوردم که رسول گفت
_زخم روی گونت برای چیه؟!
اهی کشیدمو گفتم
_ وقتی که از ترکیه میخواستیم بیایم ایران یه سری چیزا یادم اومدو اونقدر تحت فشار بودم که از هوش رفتم.
وقتی به هوش اومدم ایران بودم!
الیوت که از بهوش اومدنم خوشحال شد جلو سمیر و الم اوانسیان خواست بیاد پیشم و ببوستم که سمیر هلش دادو الم کلی تحقیرش کرد که من جوش اوردم و کلی بد و بیراه بهشون گفتم نتیجه این حرفام شد این زخم و 10تا بخیه!
سامان_ بسیار خب خانم اوانسیان... بهتره که این جلسه رو فعلا همینجا نگه داریم و بعد از استراحت دوباره برای بازجویی بیاین.
خواست دوربینو خاموش کنه که با حرفی که زدم دست نگه داشت.
دریا_ ولی من اوانسیان نیستم! جای تیر روی شکم و شونم سندیه که من دریا هستم! علاوه بر اون از طریق دی ان ای مشخصه!!
سامان_محض اطلاعتون جسد سوخته خانم فرهمند خیلی وقته که دفن شده!
مبهوت نگاهش کردمو اروم زمزمه کردم
_ پس بردیا برای همین اون رفتارو باهام کرد!!...خدای من چطور ممکنه!
سرمو با دستام چنگ زدم... رسول اتاقو ترک کردو به محض بسته شدن در بغضم شکست.
زدم زیر گریه....سوزش گونم بیشتر شده بود اما به پای سوزش دلم نمی رسید.
همون زن دستشو روی شونم گذاشت و کمکم کرد تا به سلولم برگردم....
وارد سلولم که شدم خواست درو ببنده که با لحنی که خستگی توش موج می زد گفتم
_ میشه یه چادر و جانماز و قران برام بیارین؟! و بگین قبله کودوم طرفیه؟!
زنه متعجب نگاهم کردو بعد از کمی مکث در فلزی سلول رو بست .
نا امید خواستم روی تختی که گوشه سلول بود بشینم که در باز شد و بردیا با چادر و جانماز وارد اتاق شد و منتظر شد تا از دستش قران و چادر و جانماز رو بگیرم.
ازجام بلند شدمو با قدمای لرزون به سمتش رفتم.
دستمو دراز کردم تا ازش بگیرم که از کنارم گذشت و وسایلو روی میز کنار تخت گذاشت و قبل از خروجش روبه من که ماتم برده بود قبله رو گفت و از سلول بیرون رفت.
اشکام بدون اختیار روی گونم روون شد.
به سمت میز رفتم.
جانماز رو پهن کردمو چادرمو پوشیدمو برای رهایی از این بدبختی که دچارم شده یه نماز 2رکعتی نیت کردم!
تا سرمو روی مهر گذاشتم نتونتستم ادامه بدم .
بغضم شکست و همونطور که سرم روی مهر بود با صدای بلند گریه کردمو از همه گله کردم...
تشهد و سلاممو که دادم سجده کردمو برای نجات پیدا کردن از دست اون اوانسیان های عوضی خدا رو شکر کردم.
و بعد از سجده شروع به خوندن سوره یاسین شدم...
همیشه سوره یاسین برام منبع ارامش بود...
"یس{1} یاسین"
"والقرآن الحکیم{2} سوگند به قران حکیم"
"انک لمن مرسلین{3}که تو قطعا از رسولان خدا هستی"
"علی صراط المستقیم{4} برراهی راست (قرار داری)"
"تنزیل العزیز الرحیم{5} این قرانیست که از سوی خداوند عزیز و رحیم نازل شده است"
"لتنذر قوما ما انذر اباوهم فهم غافلون{6} تا قومی را بیم دهی که پدرانشان انذار نشدند، از این رو انان غافلند"......
قران رو بستم و اشکامو پاک کردم.
دوست داشتم الان مثل همیشه بردیا با خنده بگه
" باز محو خدا شدیو منه حقیر رو فراموش کردی؟!"
اه حسرت باری کشیدمو زمزمه کردم
_بردیا هیچ وقت خبر نداری که تو عبادتامم همش فکر تو تو ذهنم میاد!!!!!
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~🌸🐾🌸~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتنودونه
یادمه مامانم هر وقت موقع نماز بابام به خونه میومد و مامانم مشغول نماز بود بعد از نمازش به بابا می گفت
"شک ندارم که به معراج مرا خواهند برد،
ان نمازم که به لبخند تو باطل شده است!"
بغضم سنگین تر شد.
به حدی که نفس کشیدن برام سخت بود.
اخ مامان کجایی که دیگه کم اوردم!
خدایا کم اوردم!!
تو لیست ادمات اشتباهی شده!!
اسم من که ایوب نیست!!
*****
وارد اتاق بازجویی شدم!
با دیدن افراد داخل اتاق سرجام میخکوب شدم!
اشک تو چشمام جمع شد اما به سمت هیچکدومشون نرفتم!
روی صندلی نشستم و رو به اقا رسول گفتم
_ بفرمایین من اماده ام!
رسول میکروفن و دوربین رو اماده کرد اما رو به سرهنگ مهدوی کردو گفت
_بفرمایید قربان!
سرهنگ مهدوی نشست و رو به من گفت
_ تمامی صحبت ها و حرکات شما توسط دوربین های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قضایی قرار میگیره! حرفای من قابل فهم بود!
جوابشو ندادم و گفتم
_ جدیدا به صورت تیمی بازجویی میکنین قربان؟! سروان پویا و فرحی و ماهانی و اقا رسولم که جایگزین من!
سرهنگ خواست دوباره حرفاشو تکرار کنه که نذاشتمو خودم ادامه دادم
_ بله قابل فهم بود! ولی این برام غیر قابل باوره که الان شاید بیشتر از یه ماهه که منو توی اون اتاق زندانی کردین! روز و شبم معلوم نیست! زندگیم معلوم نیست! شما که حرفای منو باور نمی کنین پس چرا هر بار میارینم بازجویی تا حرفای تکراری بشنوین!
الان هم که دست جمعی اومدین بازجویی!
قطره اشکی از چشمام جاری شد که سریع پاکش کردمو سرمو پایین انداختم تا بقیه از چشمام پی به حال داغونم نبرن!
هرچند که حرفام به همشون ثابت کرد چقدر تحت فشارم!
سوگند کنار رفت که از پشتش الیوت بیرون اومد و از جام بلند شدمو روی زمین زانو زدم که حودشو با شتاب توی بغلم پرت کرد.
جای گلوله ی روی شکم و شونم تیر کشید اما برام اهمیتی نداشت.
نتونستم گریه نکنم و همونطور که الیوت توی بغلم بود زدم زیر گریه!
سوگند جلو اومد که به تندی بهش گفتم
_سمت من نمیای!
حسین خواست چیزی بگه که سرهنگ فرهمند گفت
_دخترم بیا بشین ... اون بچه رو هم بسپر به سروان فرحی!
لفظ دخترم باعث شد از دستورش سرپیچی نکنم.
گونه الیوت رو بوسیدم و اشکامو پاک کردم بعد از جام بلند شدم و روی صندلی نشستم.
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتصد
سرهنگ گفت
_ دخترم ما از هویت تو با خبریم و می دونیم که تو دریا فرهمندی!
با تندی گفتم
_می دونستین و اینهمه تحت فشار قرارم دادین!؟
حسین خواست چیزی بگه که نذاشتم و رو به سرهنگ گفتم
_گوش میدم سرهنگ! بفرمایین.
سرهنگ_ دلیل اینکه تا الان سعی کردیم به تو نشون ندیم که از هویت اصلیت با خبریم این بود که یه دستور از طرف مسئول پرونده بود!
دلیل نگه داشتنت اونم به مدت 40 روز اینه که اوانسیان دنبال ردی از تو و الیوت می گشت و ما اینجا رو از هر جای دیگه برات امن تر دیدیم!
و دلیل حضور دایی و دوستت این بود که اونا اسرار به دیدنت داشتن و من بلاخره اجازه دادم ببیننت!
درضمن دلیل اینکه این مکالمه رو ضبط کردیم این بود که باید این ویدیو رو برای مسئول پرونده می فرستادیم تا ببینه که تو چقدر تحت فشار بودی.
دوربین رو قطع کرد و گفت
_حالا میتونی یه دل سیر با نزدیکانت رفع دلتنگی کنی!
ادم بی منطقی شده بودم!! فکر میکردم اونا مقصر تمام بدبختی هامن!
دیگه دلم نمی خواست هیچ کدوموشونو ببینم!
از همه بیشتر از بردیا دلخور بودم که منو می شناخت اما باهام سرد و خشن برخورد می کرد.
رو به سرهنگ گفتم
_از لطفی که بعد از این همه مدت بهم کردین ممنونم اما من ترجیح میدم توی سلولم و فقط با الیوت عزیزم گپ بزنم!! من به غیر از الیوت هیچ کس دیگه ای رو ندارم جناب سرهنگ مهدوی!
دست الیوت رو گرفتم و به سمت در خروجی که مخصوص متهم بود رفتم و زنی که مسئول همراهی من از سلول تا اتاق بازجوویی بود من رو به سمت سلولم هدایت کردو بعد از اون درو بست.
*
#بردیا
*
2 روز بعد از قرار توی رستوران ، جواب نبش قبر و تست دی ان ای اومد و جواب همون چیزی بود که حدس می زدیم!
دستور رسید که وقتی سمیر و الم اوانسیان خونه رو ترک کردن خیلی بی سر و صدا وارد خونه بشیم و دریا و الیوت رو همراه خودمون بیاریم اداره. اما سرهنگ دستور داد به هیچ وجه با دریا صمیمی رفتار نکنم و چقد دلم کباب شد وقتی فهمید قراره بره سایت(اصطلاحی که معنی زندان رو میده)...
الان چهل روزی از بازداشت بودن دریا می گذره و روز به روز افسرده تر میشه!
تمام ساعتی که توی سایته یا داره قران می خونه یا نماز یا تو سجده درحال گله و گریست!
وقتی توی اولین بازجوییش فهمید که یه جنازه رو با هویت اون دفن کردیم اولین چیزی که گفته بود این بود که
"دلیل سردی بردیا این بوده پس!"
و این یعنی تو بحرانی ترین شرایطشم به من فکر می کنه!
تو این چهل روز خیلی اتفاقا پیش افتاد ...
علی تصادف کرد ولی خوشبختانه حالش بهتره...
سرهنگ مهدوی و حسین و سوگند هم برای همکاری به تهران اومدن...
زخم گونه ی دریا عفونت کرد و 2 روز رو توی درمونگاه اداره گذروند و چقدر گریه کرد که من همراهیش نکردم در صورتی که تمام مدت من پشت در اتاقش شاهد همه چیز بودم!
مسئول چک کردن دوربین سلول دریا خودم بودم و اون هنوز از این موضوع با خبر نبود.
حسین و سوگند کنارم ایستادن .
هدفونو از روی گوشم برداشتمو گفتم
_ چیزی شده بچه ها؟!
سوگند اهی کشید و گفت
_طفلک دریا!! تو زندگیش دائم داره عذاب می کشه! الانم که از همون زده شده...حقم داره! هیچ کودوممون تو این مدتی که زندانیه بهش سر نزدیم!
چیزی نگفتم که ادامه داد
_بردیا میشه هدفونو بدی منم صداشو بشنوم؟؟
هدفونو بهش دادم و از جام بلند شدمو همراه با حسین رفتیم اونطرف تر که همون لحظه صدای یا خدای سوگند اومد .
سریع کنارش قرار گرفتیم که دیدم دریا از حال رفته و تا خواستم وضعیت اضطراریو اعلام کنمو در سلولو باز کنم دریا ازجاش بلند شدو نشست و با الیوت زدن زیر خنده!
پووفی کردمو زمزمه کردم
_ خدا زلیلت نکنه دختر! نصفه جونم کردی!
سوگند با شگفتی نگاهم کردو گفت
_صدا رو پخش کن ببین دریا چی میگه!!
صدا رو پخش کردم که صدای دریا پیچید توی اتاق
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتصدویک
دریا_اوووم فکرکنم 5 سالم بود که همسایشون شدیم...وای الی اون موقع ها منو حسین خیلی با هم جور بودیم ....همه جا با هم می رفتیم و خب این باعث شده بود بردیا و سوگند حسابی به ما دوتا حسودی کنن!!
شاید باورت نشه ولی ما 4تا از بچگی باهم بزرگ شدیم و از بچگی شوق نظامی بودن تو سرمون بود!
الیوت_همتون تو یه خونه بزرگ شدین؟!
اهی کشیدو گفت
_ نه تو یه اپارتمان 5 طبقه ....ولی همیشه پیش هم بودیم! انقدری که ما4تا با هم بودیم با خواهر، برادرامون نبودیم... وقتی هم به سن نوجوونی رسیدیم مثل همون موقع ها بازم پیش هم می رفتیم اما کمتر! دیگه منو سوگند همیشه پیش هم بودیم بردیا و حسین هم با هم!
الیوت لبخندی زد و گفت
_تو که اینهمه دوستشون داری چرا اون رفتارو باهاشون کردی؟!
دریا بحثو عوض کردو گفت
_الیوت ماشالله خیلی خوب فارسی حرف میزنیا!! روز به روز داره فارسیت بهتر میشه!!
الیوت نگاه شیطنت باری به دریا کردو گفت
_ااره خیلی...بحثو عوض نکن چرا اون رفتارو باهاشون کردی!؟
سوگند اهی کشید و گفت
_ نمی خواستم باهاشون اون رفتارو کنم ولی حقشون بود...مخصوصا بردیا! یعنی دلم میخواد گردنشو سفت بگیرم تا خفه شه!
الیوت لبخند مرموزی زدو گفت
_ ولی چشمات که اینو نمی گه!
دریا اهی کشیدو گفت
_ بیخیال بچه! ...راستی تو این یه ماه کجا بودی؟!
الیوت_ پیش خاله پریچهر!
دریا با شوق گفت
_ شیراز بودی؟! حتما با پری کلی اتیش سوزوندی! راستی ضحی رو دیدی !! بچه ی جدیدشونو چی؟؟! راستی اسمشو چی گذاشتن؟؟! به خاله گفتی برات اش سبزی و اش کازرونی بپزه!
الیوت دستشو روی دهنش گذاشتو گفت
_وای دختر تو خوبه الان افسرده ایو اینهمه فک می زنی وای به حال وقتی که سالمی!! بیچاره بردیا! چی میکشه از دستت!!
لبخندی روی لبم نشست که با جواب دریا هممون خندیدیم!
دریا_ وای منو بیخیال...نمی دونی بردیا چه ادم خونسردیه! روزی که پرواز داشتیم انقد دست دست کرد تا از پرواز جا موندیم! ...جوابمو بده بحثو عوض نکن بینم!!
الیوت لبخند شیرینی زدو گفت
_ اگه بزاری دست توی چالت کنم جواب میدم!
دریا_عه ! عه! بچه پرو!! از زن قانون باج میگیری!!
الیوت خونسرد دست به سینه نشست و گفت
_هرچی دوست داری اسمشو بزار!
دریا چپ چپ نگاش کردو گفت
_بیا یه کار کنیم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که انگشت اشاره ی الیوت توی چال گونه ی دریا فرو رفت!
حرصی اسمشو صدا زد که الیوت گفت
_لامصب چال نیست که چاهه!
دریا با بهت گفت
_ این حرفا رو کی یادت داده الی؟؟؟!!
الیوت سینه سپر کردو گفت
_ سروان بردیا ماهانی!!
بچه پروو رو نگا!!!!
دریا لبخندی روی لبش اومد که الیوت گفت
_نیشتو ببند دختر جوون! پریا می گفت از وقتی من رفتم خونشون بردیا شاد و شنگول می زنه! می گفت بعد از مردن تو حسابی خشن و ساکت شده بوده... البته اینطور که من میدیدم مرگ جعلی تو روی خونوادت حسابی تاثیر گذاشته بود!
دریا که اصلا حواسش به الیوت نبود گفت
_اخی بمیرم! بیچاره بردیا چی کشیده!!
لبخند عریضی روی لبم اومد که حسین زد پس کلمو گفت
_نیشتو ببند زلیل شده!!
قهقه زدم که سوگند میکرفون رو فعال کردو با صدای شیطنت امیزی گفت
_ دریا خانوم!! عجب سوتی دادی!! خب دیگه! یالا با ما3 تا اشتی کن وگرنه میرم به همه میگم!
دریا سرشو بالا کردو وقتی دوربینو دید متوجه خنگی خودش شدو محکم به پیشونیش زد
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~