eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
13.6هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
12 🌷 مهم ترین وظیفه ای که زن و شوهر ها و فرزندانشون نسبت به همدیگه دارن اینه که بهم آرامش بدن. ✅ توی خونه تمرین کنید هر طور شده آرامش همدیگه رو از بین نبرید. 💖 کاری کن که هر کی تو رو میبینه احساس آرامش کنه. همه ی ما دوست داریم که مومن باشیم. درسته؟ 🔶 خب مومن به کی میگن؟ 💗 مومن کسی هست که همه کنارش احساس امنیت کنن.😌 ⛔️ چقدر زشته که یه نفر اهل هیئت و بسیج و مسجد باشه بعد تا میاد خونه، زن و بچش ازش بترسن!😳 💢 این دیگه چجورشه؟! 😒 مثلا تو اسم خودت رو گذاشتی مومن؟! عجیبه! 🔶 مومن باید به دیگران و خصوصا اهل خونه آرامش بده... 🔹اگه خواستی ببینی چقدر مومن هستی، نگاه کن ببین که دیگران چقدر از بودن کنارت احساس ارامش میکنن... 🌺
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و پنجم: به چراغ های در حال چشمک زدن ، نزدیک و نزدیک تر میشدن
زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و ششم: زمان می گذشت و میگذشت، سحر که با سوار شدن بر هواپیما، مرغ روحش را به آسمان ایران فرستاده بود، چشمهایش را روی هم آورد..گاهی با تکانی و صدایی از عالم خواب بیرون میشد اما بازهم پلک هایش سنگین بود. نفهمید چه شد که خوابی سنگین او را ربود و وقتی بیدار شد که مژدهٔ رسیدن به مقصد را به او دادند. همهٔ مسافران که انگار بزرگترینشان سحر و الی و.. بودند پیاده شدند. دختر بچه ها، بدون اینکه چمدان یا حتی ساکی کوچک داشته باشند، در یک صف ایستاده بودند. انگار آفتاب تازه سر زده بود و کاملا مشخص بود ،باز هم در فرودگاهی متروکه به زمین نشسته اند. گویا سحر و همراهانش فراموش شده ای در این دنیای بی سروته بودند و میبایست در جاهای فراموش شده آمد و شد کنند. سحر دستهٔ چمدانش را محکم در دست فشرد و با نگاهش به دنبال الی بود و سرانجام او را در کنار دختری چشم عسلی که بیش از پنج سال نداشت، دید. سحر نزدیک الی شد و متوجه شد الی با دخترک صحبت میکنه. سحر به بازوی الی زد،الی ناخوداگاه یکه ای خورد و رو به سحر گفت: چی شده؟! بعد دختر را به سحر نشون داد و گفت: این دختر خوشگل چشم عسلی اسمش زهراست.. سحر با تعجب نگاهی به زهرا و نگاهی به الی کرد و‌گفت: این..این دختر ایرانی هست؟ الی دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید و‌گفت: نه این یه دختر فلسطینی هست.. سحر باز با تعجبی در کلامش گفت:‌مگه تو عربی بلدی؟! چرا تا الان رو نکردی؟ الی خنده ریزی کرد و‌گفت: عربی که بلد نیستم اما دست و پا شکسته یه چیزایی میفهمم.. سحر نگاهی به زهرا کرد و‌گفت:ازش بپرس برا چی اینجاست؟! اصلا بچه به این کوچکی چرا باید تنها سفر کنه؟! الی آه کوتاهی کشید و‌گفت: خوب معلومه...دزدیدنش...مثل من ...مثل تو.. سحر که انگار سطل آب سری بر سرش ریخته باشند گفت: دزدیدن؟...مثل من و تو؟! یعنی واقعا فکر میکنی من و تو را دزدیدن؟! آخه ما به چه دردشون میخوریم؟! نابغه ایم؟! مخترعیم؟ کاشفیم؟!چی میگی برا خودت الی؟ تو رو خدا اینقدر دل منو نلرزون.. الی خیره به جمع پیش رویش گفت : اگر ندزدیدن ...اگر ما اسیر اینا نیستیم،این رفتار و حرکات، اینهمه محافظه کاری برای چیه؟؟ سحر با لکنت گفت: خو..خو..معلومه برای اینکه ما غیر قانونی داریم وارد یه جا دیگه میشیم.. الی سری تکون داد و گفت: فکر میکنی براشون کاری داره برای این چند نفر پاس و مدارک جور کنن؟! نه عزیز من ،یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست، اینا ما را برای اهدافی میخوان که به صلاحشون نیست هیچ کس بفهمه ما با لندن وارد شدیم... سحر مثل همیشه که استرسش میگرفت شروع به جوییدن لب پایینش کرد که در همین حین قطار ماشین های مشکی با شیشه های دودی رسید و میبایست دوباره رهسپار خانه ای مبهم و مرموز شوند. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن ،زندگی، آزادی قسمت چهل و هفتم: ماشین ها به ترتیب ایستادند، از ماشین اول سه تا خانم پیاده شدند، یکی با قد بلند و دوتا هم متوسط، هر سه مانند کارمندان یک ادارهٔ به خصوص کت و‌ دامن سورمه ای رنگ با پیراهن سفید پوشیده بودند. خانم ها به طرف جمع پیش رو آمدند، لیست های کاغذی در دست داشتند و از روی هر لیست اسامی افراد را می خواندند. کل جمع را به سه گروه تقسیم کردند و هر خانم اسامی مربوط به خودش را می خواند و افرادی که نام می برد، پشت سرش قرار می گرفتند. هنوز اسم الی و سحر را نخوانده بودند، الی نزدیک سحر شد و آهسته در گوشش زمزمه کرد: احتمالا ما را از هم جدا می کنند و هر کدام باید کار به خصوصی براشون انجام بدیم، موبایل و... هم نداریم، امکان داره دیگه هیچ وقت همدیگه را نبینیم.. سحر با شنیدن این حرف لرزه به اندامش افتاد و‌گفت: پس...پس من چکار کنم؟! الی من می خوام با تو بیام. الی نگاهی به آسمان کرد و همانطور که دست سحر را در دستش میگرفت گفت: انتخاب با ما نیست که...اما امیدت به خدا باشه و بعد چیزی را در مشت سحر جای داد و گفت، اینو از خودت جدا نکن...به هیچ وجه نگذار کسی از وجودش با خبر بشه...اگر باز بازرسیت کردن یه جوری که به عقل میرسه پنهانش کن ، بازم میگم به هیچ وجه از خودت جداش نکن.. سحر که با تعجب حرفهای الی را گوش میکرد، آهسته مشتش را باز کرد و تا چشمش به یکی از دوقلبی که قبلا به زنجیر یادگاری از مادر الی افتاد گفت:‌اوه نه!! این یادگار مادرت هست..نمی تونم قبول کنم، بعدم این قلب کوچولو چه کمکی به من میکنه؟! فک میکنی روزی بتونم بفروشمش و.. الی به میان حرف سحر پرید و گفت: وقت نیست، چونه نزن، اینا دو تا قلب بودن، یکیش را من دارم...من به معجزهٔ این قلبها ایمان دارم...تو هم باور کن که میتونه معجزه کنه.. سحر مشتش را بهم فشرد و روی قلبش گذاشت و زیر لب از خدا کمک خواست. در همین حین یکی از خانم ها اسم الی را خواند... الی همانطور که به طرف اون خانم میرفت با اشاره به سحر فهماند که مراقب اون قلب کوچولو باشد. بالاخره هر گروه مشخص شد، الی به همراه چند دختر و پسر که توی یک رنج سنی بودند با همون خانم قد بلند به سمت ماشینی رفتند. سارینا و نازگل هم انگار توی یه گروه بودند و با چند تا دختر و پسر دیگه همراه شدند. و سحر ماند و چهار دختر بچه کوچک که یکیشون همون زهرا کوچولو بود و خیلی عجیب بود که گروه سحر ،بزرگترینشان سحر بود و بقیه کودک بودند و البته همه شان دختر بودند و پسری در این گروه نبود. سحر که بغض گلویش را می فشرد با تکان دادن دست از الی و سارینا و نازگل خدا حافظی کرد و به سمت ماشینی رفتند که به طرفش هدایت میشدند. زهرا کوچولو خودش را به سحر چسپانده بود، انگار که سحر خواهر و مادر و همه کس این دخترک بود و در غوغای احساسات بد، این چسپیدن زهرا حس خوبی به سحر میداد . ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ادامه قسمت۴۷ سحر با سه دختر بچهٔ کوچک سوار بر ماشین سیاهرنگ شدند و آن خانم هم که گوییا به نوعی سرپرست و مراقب آنها بود حرکت کردند. ان خانم کوچکترین حرفی نمیزد که سحر بداند به کدام زبان مسلط هست . سحر با خود فکر می کرد ، به راستی جولیا کجای این ماجرا قرار دارد؟! و آنهمه حرفهای رؤیایی که میزد چطور بر باد رفته؟! و اصلا سحر الان توی این ماشین چه می کند؟! وعاقبتش چه خواهد شد؟ با این فکر پشتش یخ کرد انگار سطل آبی بر سرش فرو ریخته باشند، سحر قلب کوچک طلایی را که در مشتش بود فشار داد و با خود گفت: براستی مگر تو چه قدرتی داری؟ و بعد سرش را به شیشهٔ دودی ماشین چسپانید و آسمان را نگاه کرد و زیر لب گفت: خدایا اشتباه کردم...غلط کردم...تو را به جان خوبان درگاهت اینبار دستم را بگیر، قول میدهم بندهٔ خوبی شوم و دور و بر گناه را خط بکشم...اصلا...اصلا از امروز نمازم را شروع میکنم تا ثابت کنم که روی حرفم هستم. همانطور که نذرش را زیر لب تکرار می کرد متوجهٔ زهرا شد که به او‌خیره شده، اشک گوشهٔ چشمش را گرفت تا این دخترک با دیدن آن ناراحت نشود..‌ زهرا همانطور که خیره به صورت سحر بود زیر لب تکرار کرد:اُمی... و سحر اینقدر عربی می دانست که این دخترک او را شبیه مادرش یافته و گویا به او امیدها دارد...سحر دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید و زیر لب گفت: خدایا، نجاتمان بده که امید همه تو هستی و در همین حین نگاهی به دو دخترک کنار زهرا انداخت که آنها هم در سن و سال زهرا بودند. دخترهای کو‌چولو مثل جوجه های رنگی گردنشان شل شده بود و انگار اینقدر خسته بودند که سکوت ماشین آنها را به سمت خواب کشیده بود. وارد شهری پر از هیاهو شدند.. شهری که به احتمال زیاد لندن بود..‌مرکز کشوری که به روباه پیر معروف است«انگلیس»..‌ سحر آنقدر گرفتار افکار آزار دهنده بود که اصلا به اطراف توجه نداشت، دیگر دیدن یک کشور خارجی و به اصطلاح متمدن او را به هیجان نمی آورد.. از پشت شیشه های دودی مردمی را می دید که انگار آنها هم دودی بودند.. بعد از گذشت نیم ساعت و گذشتن از کوچه و خیابان های زیادی ،بالاخره ماشین جلوی خانه ای نه چندان بزرگ ایستاد. ظاهر خانه نشان میداد که نوساز نیست، خانه ای با دیوارهای قرمز رنگ رفته و سقفی شیروانی، درب میله مانندی مانند میله های زندان، ورودی آنجا بود و پس از گذشتن از حیاطی کوچک و بالا رفتن از سه پله کم عرض، به درب اصلی ساختمان که دری چوبی و سیاهرنگ بود رسیدند. سحر چمدانش را در یک دست و دست زهرا در دست دیگرش بود و آن دو دخترک دیگر هم که انگار به زور خود را به دنبال آنها میکشیدند در پی شان بودند. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی
زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و هشتم: به دنبال اون خانم وارد خونه شدیم،یه خونه نقلی و کوچک ،با هالی که به نظر می رسید بیشتر از ده متر نیست. آشپز خانه اوپن و کوچکی روبه روی درب ورودی بود و یک طرف اوپن آشپزخانه به راهرویی کم عرض می خورد که سه تا درب در آنجا به چشم می خورد. داخل هال دو کاناپه که یکی سه نفره و یکی دونفره بود به چشم می خورد . کنار اوپن هم دو تا صندلی چوبی که پایه های بلندی داشتند ، وجود داشت. وارد ساختمان که شدیم ، ما چهار دختر مانند آدم های سرگردان کنار ورودی ایستادیم. خانوم همراه مان ،یکی از صندلی های چوبی را رو به ما تنظیم کرد و بعد همانطور که سرتا پای ما را با نگاهش آنالیز میکرد سری تکان داد و بعد نگاهش روی من خیره شد و بعد با زبان انگلیسی گفت: سحر درسته؟ من سری تکان دادم اون خانم گفت: اسم من کریستا هست، قراره یه مدت اینجا با هم زندگی کنیم و تحت فرمان من باشین...منم زن مهربونی هستم به شرطی هر چی بگم ،بگین چشم ،اما اگر قرار باشه مشکل بوجود بیارین ،من خیلی ترسناک میشم خییلی... بچه ها خیره به دهان کریستا ،چون حتما چیزی از حرفهای اون نمی فهمیدن. کریستا به راهرو اشاره کرد و گفت: در اول سمت راست حمام و توالت هست و درب بعدیش هم اتاق شما دخترا و در روبرو سمت چپ هم اتاق من هست. کریستا از جاش بلند شد و همانطور که به سمت من میومد ادامه داد: تو باید مواظب بقیه دخترا باشی و اگر مشکلی داشتن به من بگو و بعد در اتاق را نشان داد و گفت: حالا هم برید داخل اتاق.. همانطور که نفسم را آروم بیرون میدادم به سه دختر بچه های کنارم اشاره کردم تا به سمت اتاق بریم.. در دلم خوشحال بودم که اینجا مثل استانبول ما را تفتیش نکردند، آخه قلب کوچک طلایی داخل مشتم بود و کلی عرق کرده بود. به ترتیب وارد اتاق شدیم و درب را پشت سرمون بستم، چون زبان بچه ها را که عربی بود بلد نبودم با اشاره بهشون فهموندم که از چهار تختی که کنار هم ردیف شده بود یکی را انتخاب کنند. اما هیچ کدامشان از جاشون تکون نخوردند. به ناچار همانطور که زیر لب تکرار می کردم ، چقد شبیه اتاق بیمارستان است، به سمت تختی رفتم که کنار پنجرهٔ کوچک اتاق بود. چمدان دستم را به زور بین دیوار و تخت جای دادم ،همانطور که کت تنم را در می آوردم نگاهی به بچه ها که مثل عروسک های گچی ،با چشم های معصومشون به من نگاه میکردند کردم و اشاره کردم که هر کدام تختی انتخاب کنند. زهرا سریع به سمت من آمد و روی تختی که بغل تخت من بود نشیت و با احتیاط و خیلی آهسته گفت: من می خوام اینجا باشم.. با تعجب به سمتش برگشتم کنار تخت زانو زدم و با دست هام صورتش را قاب گرفتم و‌گفتم: تو مگه فلسطینی نیستی؟! سرش را به نشانه بله تکون داد.. پس گفتم: از کجا انگلیسی یاد گرفتی؟ زهرا چشمهاش برقی زدند و گفت:... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و نهم: زهرا لب های سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و دلنشین گفت: من مادرم فلسطینی بود و از او عربی یاد گرفتم و پدرم انگلیسی بود و از او هم انگلیسی یاد گرفتم. بوسه ای از گونهٔ زهرا گرفتم و گفتم: خدا را شکر که میتونیم با هم حرف بزنیم و بعد نگاهی به دو دختر بچه دیگه که انگار رنگ به رو نداشتند کردم و از جا بلند شدم، به طرفشان رفتم با هر دست یکیشون را توی بغلم گرفتم و رو به زهرا گفتم: پس تو میتونی حرفهای این دخترها هم برای من ترجمه کنی.. زهرا لبخندی زد و گفت : اوهوم...و نجاهی به دختر کوچولویی که قدش کوتاه تر بود انداخت و گفت: این..این دختر اسمش هانیل و اون یکی هانا است ، دو تا شون خواهرن..اینا هم همراه من بودند که اسرائیلیا ما را گرفتند. هانیل و هانا که بغلم بودند ،انگار دو تا بخاری دو طرفم روشن بود. دستون را گرفتم و هر کدام را روی تختی خواباندم و گفتم: انگار این دوتا خوشگله حالشون خوب نیست ، بزار اینا بخوابن بعد تعریف کن برای چی اسرائیلیا گرفتنتون، مگه پدر و مادرتون همراتون نبودن؟ هانیل از شدت تب چشمهاش سرخ بود، نگرانشون شدم. هانا هم که اصلا حال تکون خوردن نداشت. هر دوشون را خوابوندم و به زهرا گفتم: ببین زهرا جان ، همین جا روی تخت بخواب ،من برم یه ظرف آب بیارم این دخترا را ....نمی دونستم معنی پاشویه به انگلیسی چی میشه پس با من و من گفتم: تبشون را پایین بیارم زهرا سرش را تکون داد و زیر لب به عربی گفت: نعم امی... و فهمیدم که این دختر منو به جای مادرش میبینه نرسیده به در اتاق ناگهان یک مطلبی یادم اومد.. سریع برگشتم طرف زهرا ، دو طرف بازوش را گرفتم و گفتم: زهرا ، عزیزم، اینها نمی دونن تو انگلیسی بلد هستی ،فکر می کنن فقط عربی بلدی، پس به جز جلوی من، جلوی هیچ کس انگلیسی صحبت نکنه تا متوجه نشن، باشه؟! زهرا سرش را دوباره تکون داد...چشمم به چشم های این بچه پاک و معصوم می افتاد دلم غنج میرفت، انگار خدا این را خلق کرده بود که در شرایط بحرانی آرامشی باشه روی دل من.. از اتاق بیرون رفتم، کریستا توی آشپزخونه بود، چشمش به من افتاد ،سوالی نگاهم کرد و گفت: چی شده؟! سرم را پایین انداختم و گفتم: دو تا از اون دختر بچه ها تب شدید دارن، باید تبشون پایین بیارم.. کریستا ظرف پلاستیکی را آب کرد و به دست من داد و همانطور که به طرف یخچال کوچک میرفت گفت: صبر کن ببینم اینجا داروی تب بر هست.. ظرف آب را به دست گرفتم و بالاخره بعد از چند لحظه، کریستا دو تا قرص را به طرفم داد و گفت : به هر کدومشون یکی بده...به زودی تبشون میاد پایین و با یه استراحت حالشون خوب میشه احتمالا این تب ازعوارض سفر هست... قرص ها را گرفتم و همونطور که روشون را میخوندم گفتم: اینا برای این بچه های نحیف ،زیادی قوی نیستند؟ کریستا سرش را به دو طرف تکون داد و گفت: بده بخورن ، من برا بچه ها خودم همیشه از اینا میدم، طوریشون هم نمیشه.. و اینجا بود که فهمیدم کریستا هم فرزند داره و چون یک مادر هست، میتونم روی مهر و محبتش حساب کنم. سریع به اتاق برگشتم، ظرف و قوطی آب را روی میز کوچکی که روبروی ردیف تخت ها گذاشته بودند، قرار دادم. قرص ها را از پوششون بیرون آوردم و به سمت هانیل و هانا رفتم و زهرا با نگاهی نگران حرکاتم را دنبال می کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن ، زندگی، آزادی قسمت پنجاهم: قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم ، هُرمی که از دهانشان بیرون میزد هم داغ بود و جانسوز... از داخل چمدان لباس ها ، دو تا شال نخی را برداشتم،شال هایی که توی این سفر بلا استفاده مانده بود، چشمم به شال ها افتاد ،آهی کشیدم و یاد آن روز افتادم که چه جور جوگیر شده بودم، آنها را به سینه چسپاندم و آرام گفتم: براستی که تو یک تکه پارچه بی ارزش نیستی، تو مقدسی و من شاید به خاطر بی حرمتی ام به شما اینچنین گرفتار شدم، به راستی که من در ایران آزاد بودم و قدر نمی دانستم و گول حرفهای پر از رنگ و لعاب جولیا را..‌ تا اسم جولیا در ذهنم نقش بست، فکری در خاطرم جرقه خورد سریع به سمت ظرف آب رفتم ، شال ها را خیس کرد و چلاندمشان و به طرف دو دخترک تبدار رفتم تا اندکی تبشان را با خنکی آب پایین آورم. زهرا از جا برخاست و به طرفم آمد، بهش امر کردم که از هانیل و هانا فاصله بگیرد،چون هنوز نمی دانستم بیماریشان چی هست، شاید ویروس بود و بدن زهرا هم چون کودکی بیش نبود، ضعیف هست، گرچه اینهمه مدت دخترها با هم بودند اما باز هم احتیاط می کردم. دقایق به کندی می گذشت، بالاخره حس کردم که تب بچه ها پایین آمده و انگار در خواب عمیق فرو رفته بودند، آرام ملحفه را رویشان کشیدم، به سمت تخت خودم رفتم. زهرا همچنان مرا زیر نظر داشت، خسته بودم اما دلم نیامد این دخترک را ناامید کنم. کنارش روی تخت نشستم و همانطور که سرش را به سینه می چسپاندم گفتم: عزیزم، ای دختر زیبا! پدر و مادرت کجا بودند که تو اسیر دست اینا شدی؟! زهرا که انگار مدتها بود می خواست عقدهٔ دل وا کند، بی صدا اشک هایش فرو میریخت و شمرده شمرده و با هق هق گفت: من و مامانم ،از لندن رفتیم فلسطین تا به مامان بزرگم سر بزنیم و قرار بود بعدش بابا هم بیاد پیش ما، یک روز من به همراه مامان فاطمه و مادربزرگ نیره رفتیم مسجد، وسط نماز بود که صدای مهیبی بلند شد و پشت سرش انگار زلزله آمده باشد، همه چیز بهم ریخت، مادرم منو توی بغلش گرفت و چشمهایش را بست، مادر بزرگ هم کنارش افتاده بود. بدن هر دوشون مملو از خون بود، در همین حین سربازای اسرایئلی آمدند هر کدام از بزرگترها که زنده مانده بودند را میکشتند و بچه هایی را که زنده مانده بودند با خودشان می بردند. من...من سعی کردم توی بغل مامانم تکون نخورم اما... زهرا به اینجای حرفش که رسید، گریه امانش را برید ... انگار گیج و منگ شده بودم...یعنی به همین راحتی مادر و مادربزرگش را از دست داد و خودش هم اسیر شد؟! و وای بر ما چه امنیت و آرامشی در ایران داریم و خود خبر نداریم و خیلی راحت ناشکری می کنیم .. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پرچم فلسطین در دستان نیروهای محور مقاومت در عراق ✌️ 🔺 راه قدس از می‌گذرد ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی... 💫 درسڪوت شب 🌸تمام سختی 💫 روزمان را به تو می سپاریم 🌸سلامت را ارمغان 💫 فردای من و دوستانم کن 🌸و همزمان 💫 باطلوع آفتاب فردایت، 🌸هدیه ای الهی ازنوع آرامش 💫 خودت به زندگی 🌸همـه ما هدیه فرمـا شبتون زیبـا و در پناه خدا 🌸 🌸🍃
از غُصِّه های بزرگ اربعین😞 ✍سال گذشته دیدم یه خانم عرب داره غذاهای دست خورده موکبش را جمع میکنه و گریه میکنه. بالاخره پس انداز یکسال خانواده‌اش رو جمع کرده بود تا خرج زائرا بکنه... اون‌وقت بعضی‌ها رو میبینیم که غذایی که با عشق امام حسین آماده شده رو خیلی راحت دور می‌ریزن و باعث ناراحتی موکب داران محترم میشن‼️ 🏴برادران و خواهران عزیز؛ تو سفر اربعین باید خیلی مواظب باشیم؛ مواظب باشیم اسراف نکنیم و رفتارهامون بی احترامی به میزبانان محترم تلقی نشه. 🍀اربعین سفر معرفتِ... ان شاءالله تو سفر اربعین امسال سفیرِ درشأنِ اربابمون باشیم و رفتار و گفتار و برخوردهامون خصوصاً با موکب داران عزیز در شان شیعه اهل بیت علیهم السلام باشه. 🍀الإمامُ الصّادقُ عليه السلام:  يا مَعشَرَ الشِّيعَةِ، إنّكُم قد نُسِبتُم إلَينا، كُونُوا لَنا زَينا، و لا تَكُونُوا عَلَينا شَينا. 💯اى گروه شيعيان! شما منسوب به ما هستيد. پس مايه زينت ما باشيد ، و مايه زشتى (بد نامى) ما نباشيد. 📚مشكاة الأنوار ۱۳۴/۳۰۵
📶 مواکب دارای اینترنت (Wi-Fi) در همراه با ارائه خدمات مشترکین همراه اوّل: 🚏عمود شماره ۱ 🚏عمود شماره ۲۱۸ 🚏عمود شماره ۴۹۴ 🚏عمود شماره ۸۲۸ 🚏عمود شماره ۱۱۲۰ 🔹در نجف اشرف: - صحن حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها - موکب حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در ثورة العشرین 🔹در کربلای معلی: - سیدالجوده - باب البغداد - تل زینبیه - شارع الروضتین - ستاد گمشدگان بین الحرمین 🔹در سامرا و کاظمین: - حوالی حرم 🔹در مرز های شش گانه: - باشماق - تمرچین - مهران - خسروی - چذابه - شلمچه
🦼تعمیرات کالسکه در : 🚏عمود شماره ۸۰ 🚏بین عمود شماره ۱۴۸ و ۱۴۹ 🚏عمود شماره ۲۰۲ 🚏عمود شماره ۲۰۹ 🚏عمود شماره ۲۸۵ 🚏بین عمود شماره ۲۹۲ و ۲۹۳ 🚏عمود شماره ۴۲۵ 🚏عمود شماره ۴۸۰ 🚏عمود شماره ۵۱۵ 🚏عمود شماره ۵۲۳ 🚏عمود شماره ۵۹۲ 🚏بین عمود شماره ۷۰۵ و ۷۰۶ 🚏بین عمود شماره ۷۰۶ و ۷۰۷ 🚏عمود شماره ۷۵۷ 🚏عمود شماره ۷۷۶ 🚏عمود شماره ۸۰۲ 🚏عمود شماره ۸۰۹ 🚏عمود شماره ۸۲۸ 🚏عمود شماره ۹۰۷ 🚏عمود شماره ۹۱۷ 🚏عمود شماره ۹۳۳ 🚏عمود شماره ۹۹۸ 🚏عمود شماره ۱۰۰۲ 🚏عمود شماره ۱۰۸۰ 🚏عمود شماره ۱۱۸۲
🥾 تعمیرات کفش در : 🚏عمود شماره ۱۴۸ 🚏عمود شماره ۲۰۲ 🚏عمود شماره ۴۷۰ 🚏عمود شماره ۴۸۰ 🚏عمود شماره ۵۹۳ 🚏عمود شماره ۷۰۲ 🚏بین عمود شماره ۷۰۶ و ۷۰۷ 🚏عمود شماره ۷۲۶ 🚏عمود شماره ۸۰۲ 🚏عمود شماره ۸۰۹ 🚏عمود شماره ۸۲۸ 🚏عمود شماره ۹۹۰ 🚏عمود شماره ۹۹۸ 🚏عمود شماره ۱۱۸۲
🎒تعمیرات کیف و چمدان در : 🚏عمود شماره ۷۵ 🚏عمود شماره ۸۰ 🚏عمود شماره ۱۴۸ 🚏عمود شماره ۴۳۱ 🚏عمود شماره ۴۶۷ 🚏عمود شماره ۴۷۰ 🚏بین عمود شماره ۴۷۶ و ۴۷۷ 🚏بین عمود شماره ۵۹۲ و ۵۹۳ 🚏بین عمود شماره ۷۰۵ و ۷۰۶ 🚏عمود شماره ۸۰۲ 🚏عمود شماره ۸۰۹ 🚏عمود شماره ۸۶۰ 🚏بین عمود شماره ۹۰۶ و ۹۰۷ 🚏عمود شماره ۹۹۰ 🚏عمود شماره ۹۹۸ 🚏عمود شماره ۱۰۰۲ 🚏عمود شماره ۱۱۸۲
🪡خدمت خیاطی در : 🚏عمود شماره ۷۵ 🚏عمود شماره ۸۰ 🚏بین عمود شماره ۱۴۸ و ۱۴۹ 🚏عمود شماره ۲۰۲ 🚏عمود شماره ۲۸۵ 🚏عمود شماره ۲۹۹ 🚏عمود شماره ۴۶۸ 🚏عمود شماره ۵۴۷ 🚏عمود شماره ۵۵۷ 🚏ببن عمود شماره ۵۹۲ و ۵۹۳ 🚏عمود شماره ۷۰۵ 🚏عمود شماره ۷۰۷ 🚏عمود شماره ۷۵۷ 🚏بین عمود شماره ۷۷۶ و ۷۷۷ 🚏عمود شماره ۸۰۲ 🚏عمود شماره ۸۰۹ 🚏عمود شماره ۸۲۸ 🚏عمود شماره ۸۶۰ 🚏عمود شماره ۹۰۷ 🚏عمود شماره ۹۰۹ 🚏عمود شماره ۹۱۱ 🚏عمود شماره ۹۲۰ 🚏عمود شماره ۹۴۰ 🚏عمود شماره ۹۹۰ 🚏عمود شماره ۹۹۸ 🚏عمود شماره ۱۰۰۲ 🚏عمود شماره ۱۰۸۰ 🚏عمود شماره ۱۱۸۲
🕶 تعمیرات عینک در : 🚏عمود شماره ۸۲۸ 🚏عمود شماره ۹۰۹ 🚏عمود شماره ۱۰۸۰ 🚏عمود شماره ۱۱۸۲
📱تعمیرات موبایل در : 🚏عمود شماره ۲۹۹ 🚏عمود شماره ۷۰۷ 🚏عمود شماره ۸۰۹ 🚏عمود شماره ۸۲۸ 🚏عمود شماره ۱۰۸۰ 🚏عمود شماره ۱۱۸۲
🦽تعمیرات ویلچر در : 🚏عمود شماره ۱۴۷ 🚏عمود شماره ۲۰۲ 🚏عمود شماره ۲۸۵ 🚏عمود شماره ۲۹۳ 🚏عمود شماره ۲۹۹ 🚏عمود شماره ۳۳۳ 🚏بین عمود شماره ۴۲۵ و ۴۲۶ 🚏عمود شماره ۴۸۰ 🚏بین عمود شماره ۵۹۲ و ۵۹۳ 🚏بین عمود شماره ۷۰۵ و ۷۰۶ 🚏عمود شماره ۷۰۷ 🚏عمود شماره ۷۵۷ 🚏بین عمود شماره ۷۷۶ و ۷۷۷ 🚏بین عمود شماره ۸۰۲ و ۸۰۳ 🚏عمود شماره ۸۰۹ 🚏عمود شماره ۸۲۸ 🚏عمود شماره ۸۶۰ 🚏بین عمود شماره ۹۰۶ و ۹۰۷ 🚏عمود شماره ۹۰۹ 🚏عمود شماره ۹۱۱ 🚏عمود شماره ۹۲۰ 🚏عمود شماره ۹۴۰ 🚏عمود شماره ۹۹۰ 🚏عمود شماره ۹۹۸ 🚏عمود شماره ۱۰۰۲ 🚏عمود شماره ۱۰۸۰ 🚏عمود شماره ۱۱۸۲ 🚏عمود شماره ۱۳۴۱
🔰لیست مواکب قرارگاه مردمی اربعین در شهر مقدس قم ۱. موکب امامزاده شاه جمالدین ع کد میزبانی ۱۶/۴۰/۰۱ ۲.‌موکب انصارالحسین ع کد میزبانی ۱۶/۴۰/۰۲ ۳.موکب حضرت امام صادق ع کد میزبانی ۱۶/۴۰/۰۳ ۴. موکب حضرت رباب ۱ ع کد میزبانی ۱۶/۴۰/۰۴ ۵. موکب حضرت رباب ۲ ع کد میزبانی ۱۶/۴۰/۰۵ ۶.‌موکب حضرت صاحب الزمان عج کد میزبانی ۱۶/۴۰/۰۶ ۷. موکب عشاق الحسین کد میزبانی ۱۶/۴۰/۰۷ ۸. موکب قدس کدمیزبانی ۱۶/۴۰/۰۸ ۹. موکب فاطمه الزهرا س کد میزبانی ۱۶/۴۰/۰۹ ۱۰.موکب حضرت زینب س کد میزبانی ۱۶/۴۰/۱۰ ۱۱. موکب قرآن و عترت کد میزبانی ۱۶/۴۰/۱۱ ۱۲.موکب فاطمه الزهرا س کد میزبانی ۱۶/۴۰/۱۲ ۱۳موکب امامزاده ابراهیم کد میزبانی ۱۶/۴۰/۱۳ ۱۴.موکب ولی عصر عج کد میزبانی ۱۶/۴۰/۱۴ ۱۵. موکب شهدای سلفچگان کد میزبانی ۱۶/۴۰/۱۵ ۱۶.موکب حضرت سیدالشهدا ع کدمیزبانی ۱۶/۴۰/۱۶ ۱۷.موکب حضرت ابوالفضل ع کد میزبانی ۱۶/۴۰/۱۷ ۱۸. موکب حضرت امام حسین ع کد میزبانی ۱۶/۴۰/۱۸ ۱۹. موکب حضرت رضا ع کدمیزبانی ۱۶/۴۰/۱۹ ۲۰. موکب قمر بنی هاشم ع کد میزبانی ۱۶/۴۰/۲۰ ۲۱.موکب حضرت چهارده معصوم ع کد میزبانی ۱۶/۴۰/۲۱ زائرین گرامی می‌توانید با مراجعه به سایت Www.hikarbala.com جهت اقامت ۱روزه در شهر مقدس قم ثبت نام نمایید. ✅ داشتن گذرنامه الزامی است
❇️ زیارت حسین(ع) عامل «افزایش روزی» و «پیشگیری از بلاهای سخت» ✅ امام باقر(ع): 🔸 پیروان ما را به زیارت مزار حسین(ع) امر کنید؛ زیرا زیارتش روزى را فراوان، و عمر را دراز می‌کند و بلاهای سخت را دور می‌کند، و بر هر مؤمن که امامتش از جانب خدا را باور دارد، «لازم» است. 📜 عنْ أَبِی جَعْفَرٍ ع قَالَ: مُرُوا شِیعَتَنَا بِزِیَارَةِ قَبْرِ الْحُسَیْنِ ع فَإِنَّ إِتْیَانَهُ یَزِیدُ فِی الرِّزْقِ وَ یَمُدُّ فِی الْعُمُرِ وَ یَدْفَعُ مَدَافِعَ السَّوْءِ وَ إِتْیَانَهُ مُفْتَرَضٌ عَلَى کُلِّ مُؤْمِنٍ یُقِرُّ لِلْحُسَیْنِ بِالْإِمَامَةِ مِنَ اللَّهِ. ⬅️ تهذیب الاحکام، جلد ۶، صفحه‌ی ۱۲۱ 🏷 علیه السلام
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🌸 امروز دوشنبه ☀️  ۲۹ مرداد   ١۴٠۳   ه. ش   🌙 ۱۴ صفر   ١۴۴۶  ه.ق 🌲   ۱۹ آگوست  ٢٠٢۴   ميلادی 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃🌺🍃🌷🍃 🍃🌺🍃🌷🍃 🌺🍃🌷🍃 🍃🌷🍃 🌺🍃 🍃 🌷 🌷🍃 دوشنبه تابستانی تون معطر به عطر خوش صلوات 🍃🌷 🍃🌷اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـلام گلهای گـروه🌷🍃 امـروزتـان زیبـا و روزهای زندگیتون شیـرین❣ قلبتون روشن از مهربانی خانه امیـدتون فقط خدا ♡ و نگاه حق همیشه همـراهتان باشــه🌷🌾 سلام صبح دوشنبه تون بخیر 🌺 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸انسان 🍃بی شباهت به آب نیست 🌸اگر بخواهد 🍃زنـده باشـد و 🌸زندگی ببخشد 🍃باید جـریان داشته باشد 🌸باید باران شود 🍃و بر جهان ببـارد 🌸و گرنه 🍃مرداب میشود و میگندد 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلنشین ترین صدای هستی🌼 همان بانگ بیدارباش خدای مهربانست❤️ که هرصبحگاه درگوش زمان می پیچد آوازگنجشکان سبکبار🕊 درآغاز هر روز دعوت ما به زندگانیست به مهربانی به تلاش به خیرخواهی برای خود و دیگران🌼 صبح زیباتون بخیر🌼 🌸🍃