eitaa logo
مدرسه مهدوی 🌤
7.2هزار دنبال‌کننده
707 عکس
194 ویدیو
284 فایل
این کانال باهدف انتشار محتوا پیرامون حضرت مهدی(عج) ویژه #کودک و #نوجوان، برای مربیان و والدین گرامی تشکیل شده است. کانال مدرسه مهدوی زیر نظر معاونت کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت قم می باشد 0233781415 ادمین: @Kodak_Nojavan_Mahdaviat @ Mm_31312
مشاهده در ایتا
دانلود
مدرسه مهدوی 🌤
نفسم از شدت شوق، دستپاچه و با تأخیر از میان سینه‌ام خارج می‌شود. گویی قدم‌هایم را روی ابرها برمی‌دار
- پدر شما که نبودید محمدبن‌احمد قطان آمد. دید که در خانه نیستید، دست‌خطی نوشت و به من داد: - آن را بیاور تا بخوانم. با گفتن چشمی از جا برمی‌خیزد، نامه را می‌گیرم و می‌خوانم: بسم‌اللّه الرحمن الرحیم؛ درود بر نائب امام زمان(عج) امروز یکی از جاسوسان عبیدالله نزدم آمد و اموالی را تقدیم داشت. در پاسخ به او گفتم که اشتباه آمدی و مرا با این امور کاری نیست و در‌این‌باره چیزی نمی‌دانم! آن فرد اصرار فراوانی کرد و همچنان انکار نمودم و گفتم شخصی نیستم که او در نظر دارد. تا این که آن شخص مأیوسانه بازگشت. قبل‌ازاینکه به منزل شما بیایم، پیش حاجزبن‌یزید وشاء بودم.‌ مثل اینکه آن جاسوس نزد او هم رفته بود، حاجز نیز مثل من عمل کرده و به او گفته بود که اصلاً هیچ نقش و وظیفه‌ای در سازمان وکالت ندارد و شخص موردنظر او نیست. آمدم منزلتان، اهل‌وعیال گفتند که حضور ندارید. ازآنجاکه فکر می‌کنم اتفاق بسیار حائز اهمیتی است، آن را در قالب نامه‌ای نوشتم تا بعد از آمدن‌تان مطالعه فرمایید. نامه را می‌بندم و نفسم را با فشار بیرون می‌دهم، نگاهی به محمد می‌اندازم و زمزمه می‌کنم: - با این وجود فکر می‌کنم خطر رفع شده و عبیداللّه‌بن‌سلیمان هم از جستجو ناامید شده؛ اما باز احتیاط لازم است. اسبش را زین می‌کند و خورجین و وسایل‌هایش را روی آن می‌گذارد. دلم از رفتنش به شکل غریبی به تنگ آمده. در این مدت او را به‌عنوان رفیق خود دانسته و بیش‌ازحد وابسته‌اش شدم‌. قبل‌ازاینکه بر شترش بنشیند، برای آخرین بار به سمتم برمی‌گردد و در آغوشم می‌گیرد، دستی بر کتف او می‌کشم و با بغضم مبارزه می‌کنم: - ممنونم از تو مؤمن، تا آخر عمر خود را مدیون تو می‌دانم. به‌واسطه تو بود که توانستم به بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌ام دست پیدا کنم و رؤیاهایم رنگ واقعیت به خود بگیرند. برای من دل‌کندن سخت است ؛ اما باید بروم. از تو ممنونم برای مدتی که مرا در خانه‌ات مهمان نمودی و اجازه دادی افتخار معاشرت با تو نصیبم شود، حلالم کن برادر... . از آغوشش خارج می‌شوم و برای مدت طولانی نگاهش می‌کنم‌، آن‌قدر که تصویرش در مغزم حک شود و هرگز شکل سیمایش را از خاطر نبرم: - چه چیز را حلال کنم؟ من که جز خوبی از تو چیزی ندیدم‌. روز اولی که تو را دیدم، نگاه سبز رنگ و براقت مرا میخ کرد. چفیه را که پایین دادی، دیدم صورتت آن چیزی نبود که تصوّر می‌کردم! چهره‌ای مهربان و دلنشین از تو دیدم، رفیق باور کن وداع با تو برای من سخت‌تر است، اگر به من بود دلم می‌خواست تا آخر عمر کنار هم باشیم؛ اما چه کنم که اصرار‌هایم برایت افاقه نمی‌کند. سفر به سلامت، خیر همراهت باشد. با لحظاتی مکث، دل می‌کنَد و سوار بر اسب می‌شود. چندی قبل‌ازاینکه زهری قصد رفتن کند، حاجز آمد و حالا هم در بدرقه زهری، کنار من و محمد است. زهری خطاب به حاجز می‌گوید: - مراقب رفیق ما باش. حاجز دست روی شانه‌ام می‌گذارد و با لبخند پاسخ می‌دهد: - حواسم هست، خیالت راحت. سپس زهری از محمد هم خداحافظی می‌کند و به راه می‌افتد، با نگاهم او را بدرقه می‌کنم. می‌رود و درحالی‌که نگاه من خیره راه‌رفته‌اش می‌باشد، زمزمه می‌کنم: - خداحافظ مؤمن! (فصل آخر) 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤