مدرسه مهدوی 🌤
#پوستر #پوستر_مهدوی #شعر_کودکانه #حدیث 🌸به مناسبت ولادت #حضرت_علی_اکبر (علیه السلام) و #روز_جوان
#پوستر
#پوستر_مهدوی
#شعر_کودکانه
#حدیث
🌸به مناسبت ولادت
#حضرت_علی_اکبر (علیه السلام) و #روز_جوان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل ششم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #سفری_در_پیش
بعد از صرف ناهار، راه بازگشت را در پیش میگیرم. نزدیک غروب به خانه میرسم و میبینم زهری چشمانتظار، روی یکی از پلههای حیاط که به اتاقها ختم میشود، نشسته و با دیدن من بیصبرانه از جا برمیخیزد و سمتم میآید:
- گفته بودی سفری در پیش داریم.
برخلاف زهری، عجیب آرامم و خونسرد:
- بله هنوز هم میگویم.
- پس چرا زودتر نیامدی؟ نزدیک غروب است.
صفیه را صدا میزنم، بعد هم جواب زهری را میدهم:
- تا ساعتی دیگر عازم میشویم. مسئله مهمی پیش آمده بود که باید قبل از رفتن به آن رسیدگی میکردم.
وقتی میبینم که صفیه بیرون نمیآید، بهدنبالش میروم، با عجله مشغول گرهزدن بقچهای است که در آن خوراک و نان برای سفرمان گذاشته است:
- گفته بودم تا قبلازاینکه برگردم وسایل سفر را آماده کنی.
آشفته سر بالا میآورد و نگاه کلافهای به چشمانم میاندازد:
- این سفر ناگهانیِ شما، همه را غافلگیر کرده!
به سوی صندوقچه آهنی میروم و پارچه رویش را کنار میزنم. در همان حال رو به صفیه میگویم:
- گفتم که، میروم قم... هم برای زیارت و هم دیدار با احمد، نگو که تازه با احمد دیدار کردهای و نپرس که چرا با زهری میروم، برای هرکدام هم دلیل دارم؛ اما اکنون وقت بحث درباره آنها نیست.
محاولاتی را که محمدبنابراهیم داده را در صندوقچه میگذارم و سپس درش را قفل میکنم، تا بعد از برگشتنم آنها را به دست امام برسانم. کلید را هم در شال کمرم پنهان میکنم، تا کسی به صندوقچه دسترسی نداشته باشد.
نزدیک غروب است که با زهری راهی میشویم. سرعت قدمهای اسبم را با اسب زهری تنظیم کردهام، تا دوشبهدوش هم باشیم. هوا ملایمتر و قابل تحملتر از ظهر شده است، نسیمی روحنواز به سروصورتم صفا میبخشد و حس خوبی به روحم میدهد:
- گاهی به رابطه تو و احمد غبطه میخورم.
لبخند ملایمی میزنم و دستی بر روی یالهای اسب میکشم:
- چرا مؤمن؟
اخم ریزی بین دو ابرویش پدید میآید، احساس میکنم از اینکه تکهکلامش را به زبان آوردهام ناراحت شده:
- خب غبطه خوردن هم دارد! اینقدر رابطهتان صمیمی و دلنشین است که شبیه به برادر هستید. هرکس شما را نشناسد و از نامونشانتان بیخبر باشد، همین فکر را میکند.
- احمد مرد بزرگیست... راستگو و بیآلایش! اخلاقش نمونه، ایمانش کامل! بارها سعادت حضور در محضر امامان گذشته را داشته و مورد قبول آنان است. من نیز بهاندازه چشمانم به او اعتماد دارم که اگر جز این بود، بهعنوان وکیل انتخابش نمیکردم.
حواسش از بحث جدا میشود و با کنجکاوی به چوب نسبتاً کلفت در دستم نگاه میکند:
- فکر نمیکردم بخواهی حیوان زبانبستهای را با چوب تنبیه کنی؟
از قضاوت عجولانهاش خندهام میگیرد:
- از ویژگیهای مؤمن این است که زود قضاوت نکند.
- پس چوب برای چیست؟
- خواهی دانست.
بعدازاینکه راه نسبتاً طولانی پیش میرویم، به کاروانسرایی میرسیم، کاروان کوچکی هم آنجا حضور دارد که شترهایشان را بر زمین خوابانده و خورجین گلیمیشان را کنار آنها قرار دادهاند.
افسار اسبمان را به تنه درختی گره میزنیم و برای خواندن نماز وضو میگیریم. اتاقی کرایه میکنیم و بعد از خواندن نماز و خوردن غذایی که صفیه تدارک دیده بود، بساط رختخواب خودم و زهری را در حیاط جلوی در حجره پهن میکنم.
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل ششم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #سفری_در_پیش بعد از صرف ناهار، راه بازگشت را در پیش میگیرم. نز
دلم نمیآمد از خنکای هوای شبانه تابستان که پوست آدمی را با لطافت نوازش میدهد، محروم بمانم. آن چوبی را از ابتدای سفر همراهیام میکند، زیر بالشتم قرار میدهم.
کف دو دستم را زیر سرم گذاشتهام. نگاهم خیره ستارهای است که در پهنه آسمان پرنورتر از دیگر ستارههاست و با زیبایی تمام جلوهگری میکند. صدای نفسهای نامنظم زهری، خبر از بیدار بودنش میدهد، نمیتوانم چشم از آن ستاره خاص بگیرم، زیادی شفیتهاش شدهام؛ همچنانکه نگاهش میکنم، خطاب به زهری میگویم:
- تو دیگر چرا خوابت نمیبرد مؤمن؟
انگار که دلش به تنگ آمده باشد، نفسش پرصدا از سینهاش برمیخیزد، آهی آمیخته با دلتنگی و پر از حسرت و با جدیت، سر به سمتم برمیگرداند:
- عمری جان، مرا مسخره میکنی؟ با من که صحبت میکنی، «مؤمن» از دهانت نمیافتد، خوب نیست که تکهکلامم را به سخره میگیری.
چشمانم از شدت تعجب گشاد میشود و حیرتزده میگویم:
- پناهبرخدا! بهخداقسم اگر قصد تمسخر داشته باشم، تنها چون این کلمه به دلم نشسته میگویم، با این حال اگر ناراحت شدهای دیگر به زبان نمیآورم.
با همان جدیت نگاهش را به آسمان میدوزد، پلکهای سیاه و بلندش بر گونههای تورفتهاش سایه انداخته:
- اباعمرو! چطور میشود آدمی را بیآنکه ببینی، عاشق و شیفتهاش شوی. نفست برایش برود و قلبت به شوق او بتپد. چطور میشود او را ندیده باشی؛ اما دلت بخواهد فدایش شوی؟ چگونه ممکن است تب عشق کسی جان و دلت را بسوزاند که با چشمانت غریبه است؛ اما انگار حتی قبل از تولدت، محبت او در دلت ریشه داشته؟
لبخندی که روی لبم مینشیند، حجم زیادی از غم و اندوه را در خود جای داده، انگار سوز کلمات زهری در وجودم هم نفوذ کرده، مقصودش را میدانم و منظورش برایم روشن است:
- زهری! خلقت آدمی عجیب است، خداوند سبحان در وجود هر انسان چیزی یا کسی را بهعنوان مایه آرامش و ثباتش قرار داده، این دل با یاد کسی آرام میگیرد که به آن تعلق دارد. تو اگر عشق خدا را در جانت میپروری، پس حتما دوستدار امام هم هستی؛ زیرا امام پلی برای نزدیک شدن انسان به خداست و تنها خدا میداند که این عشق چقدر پاک و زلال است، به زلالی آبی که میتوانی تصویر سیمایت را در آن ببینی. این عشق صدهزار توفیر با عشق زمینی دارد. اگر عشق زمینی با دیدن رخ زیبای کسی جوانه میزند، عشق آسمانی ندیده عاشق شدن را در پی دارد، تو نمیبینی؛ اما میشناسی و عاشق میشوی، عشق از معرفت نشأت میگیرد!
تو حتماً درباره معشوقت زیاد خواندهای و شنیدهای. امامان قبل از این یار غایب بهقدری از او تعریف کردهاند که آدمها وقتی میشنوند، خواهناخواه عاشق میشوند و رسالت این عشق، این است... ندیده عاشقشدن!
صحبتم که به آخر میرسد، برمیگردم تا از چهرهاش بخوانم که چه در وجودش رخ میدهد. لبخندزده و خیره ماه آسمان مانده، حتی پلک هم نمیزند؛ انگار نمیخواهد حتی لحظهای دست از نگاه کردن به صحنه آسمان بردارد. من هم به ماه نگاه میکنم، تا ببینم زهری در آن بهدنبال چه میگردد:
- همیشه امام در خاطرم شبیه ماه بوده، ماهی که در شب میدرخشد و سیاهی مطلق را از بین میبرد.
قرص کامل ماه به طرز ماهرانهای در کرانه آسمان خودنمایی میکند. حالا بهجای آن ستاره، معطوف به ماه شدهام، زهری ادامه میدهد:
- ستاره ممکن است خاموش یا تیرهوتار بگردد؛ اما ماه... محال است، درست مثل حجت خدا که غیرممکن است، نباشد.
ماه چون الماسی در میان سیاهی شب میدرخشد، امشب هلال ماه قرص کاملی شده و حتی ابرها هم رویش را نپوشاندهاند؛ کنار رفتهاند، تا ماه بینظیرتر جلوه کند. چه شبیست امشب! چه غوغاییست در پهنه آسمان! چه میگذرد امشب در دل زهری!
تشبیه زهری به دلم مینشیند، من نیز میافزایم:
- و کسانی که امام زمان(عج) خود را درک میکنند، به کسانی میمانند که تنهایی ماه را لمس کردهاند.
مدرسه مهدوی 🌤
دلم نمیآمد از خنکای هوای شبانه تابستان که پوست آدمی را با لطافت نوازش میدهد، محروم بمانم. آن چوبی
خانه کوچک و درویشی احمد، درست در شلوغترین نقطه شهر قرار دارد. رفتوآمدها زیاد است و به زحمت از میان ازدحام جمعیت خارج میشویم. از اسب پیاده میشوم و در میزنم. غلامی تیرهپوست به استقبال میآید و خوشآمدی میگوید. اسبهایمان را به همان غلام جوان سپرده و میپرسم:
- احمد کجاست؟
با دستش به اتاقی که در سمت چپ قرار گرفته و درش بسته است، اشاره میکند. تا میخواهیم نزدیک اتاق شویم، درش باز میشود و قامت افتاده احمد در چارچوب آن نمایان میشود. در مهماننوازی نظیر ندارد و مثل همیشه با اشتیاق استقبال میکند:
- خوشآمدی ابوعمرو! صفا آوردی.
دستم را میگیرد و کنار هم به سمت اتاق میرویم:
- با اینکه مدت زیادی از آخرینباری که تو را دیدم نگذشته؛ اما باز با این حال دلتنگت شده بودم. چهخوب که آمدی! میهمانی داریم که او هم مشتاق دیدار توست.
از دیدن عبداللهبنجعفر حمیری که سر پایین انداخته و بر فرش گلیمی قرمز نشسته، منظور احمد را از مهمان میفهمم. عبدالله با سروصدای ما، سر بالا میآورد و بهمحض دیدنم، بیصبرانه از جا بلند میشود.
دلم برای صورت مظلوم و مهربانش تنگ شده بود. متواضعانه نزدیک میآید و به آرامی در آغوشم میگیرد:
- دلتنگتان بودم، خوشحالم از اینکه شما را میبینم.
شانهاش را میفشارم و از خودم جدایش میکنم، خیره به صورتش میگویم:
- من هم خوشحالم از دیدنت.
چشمهایش لبالب از اشک میشود و شرمگین نگاهش را به زمین میدوزد. قطره اشکی روی ریشهای بلند و قهوهای رنگش میچکد و بعد به سرعت ناپدید میشود. احمد با دستهایش اشاره میکند که بنشینم:
- بفرمایید، بفرمایید... .
من و احمد به پشتی تکیه میدهیم و زهری و عبدالله هم مقابلمان مینشینند. چندی بعد هم خدمتکار تیرهپوست با سینی خرما و شربت داخل میآید و پذیرایی میکند.
بعد از رفتن او، نگاهم با صورت نگران و غمگین عبدالله برخورد میکند. چشمهایم در میان نگاه بیتابش دودو میزند؛ عمق این نگاه، حرفها دارد که نمیتوانم بخوانم و بهقدری نافذ است که انگار میخواهد در اعماق روحم نفوذ کند. گویا میخواهد با چشمانش با من سخن بگوید؛ اما زبان نگاهش، زبان ناشناختهای است؛ زیرا نه مفهوم این سردرگمی موجزده در آن را میفهمم و نه چهرهاش که از حال غریبی درهم ریخته.
روی دو زانو نشسته و با حس اینکه به او خیره شدهام، دستی بر روی دشداشهاش میکشد، از حالتش میفهمم که هنوز در میان تردید به سر میبرد. این سکوت از عبداللهبنجعفر حمیری عجیب است! از کسی که همیشه با سخنان شیرینش بهقدری حواسمان را پرت خودش میکرد که هیچ از گذر زمان نمی فهمیدیم. چشمان پرسشگرم احمد را نشانه میرود، گویی او هم مثل من از حال عبدالله بیخبر است.
سری تکان میدهم و در جای خود تکانی میخورم. مثل اینکه به کلافگیام پی برده و نگاه عجیبی میان یکدیگر رد و بدل میکنند. احمدبناسحاق با ابروهایش اشارهای به عبدالله میکند که حرفش را بزند و او مثل یک ماهی بیرون مانده از آب، تکانی به لبهایش میدهد، اما هیچ صدایی از قعر گلویش خارج نمیگردد.
صبرم لبریز میشود، اما با آرامش میگویم:
- عبدالله بگو! آنچه گفتنش برایت دشوار است و تا به این حد حالت را آشفته ساخته.
میبینم که تمامی جرأتش را جمع میکند و خیرهخیره نگاهم میکند:
- ای اباعمرو! میخواهم از شما چیزی بپرسم که نسبت به آن شکی ندارم؛ زیرا اعتقاد و دین من این است که زمین هیچگاه از حجت خدا خالی نمیماند، مگر چهل روز پیش از قیامت و چون آن روز فرا برسد، حجت برداشته شده و راه توبه بسته میشود. ایمان آوردن افرادی که قبلاً ایمان نیاوردهاند و یا عمل نیکی انجام ندادهاند، سودی به حالشان نخواهد بخشید و ایشان بدترین مخلوق خداوند متعال باشند و قیامت علیه آنان برپا میشود.
ولی دوست دارم که یقینم افزونتر گردد، همانا که حضرت ابراهیم از پروردگار بلندمرتبه درخواست کرد که به او نشان بدهد چگونه مردگان را زنده میکند، فرمود: «مگر ایمان نیاوردهای؟» عرض کرد: «چرا، ولی میخواهم قلبم آرامش یابد.»
از شنیدن سخنان عبدالله، نه دچار حیرت میشوم و نه چیز دیگری؛ چراکه حاجت اصلیاش برایم مثل روز روشن است، بهخداقسم اگر از راستی و استحکام ایمانش مطمئن نبودم، یک لحظه هم با او همراه نمیشدم.
عمیق و ادامهدار نگاهش میکنم، انگار آرامتر شده و موج خروشان وجودش نیز به ساحل آرامش بازگشته، حالا که حرف دلش را بازگو کرده انگار حس بهتری دارد.
میخوام بگویم... لب به سخن بگشایم و او را بیش از آنچه که هست به یقین برسانم. میخواهم بگویم، اما دیوار سخت سکوت را احمد زودتر میشکند:
- من نیز از امام حسن عسکری(ع) همین سوال را کرده و او فرمود:
عمری و پسرش مورد اعتماد هستند، هرچه به تو میرسانند از جانب من است و هرچه به تو بگویند از جانب من گفتهاند. از آنها بشنو و اطاعت کن که هر دو مورد اعتماد و امین هستند.
مدرسه مهدوی 🌤
خانه کوچک و درویشی احمد، درست در شلوغترین نقطه شهر قرار دارد. رفتوآمدها زیاد است و به زحمت از میان
همین جملات کافیست که قلبم طاقت از کف بدهد و بیصبر و قرار بر سینهام بکوبد. آنقدر پر شور و اشتیاق که صدای کوبشش را به وضوح میشنوم.
از شوق شنیدن این سخنان دیگر خود را بر روی زمین، نشسته بر روی گلیم خانه احمد حس نمیکنم، انگار کسی به من دو بال هدیه داده و مرا تا عرش میکشاند.
پردهای از اشک سطح چشمانم را پوشانده و دیدم را تار میکند. شوق بینظیری اختیار نم نشسته پشت پلکهایم را از من گرفته؛ بیاجازه از من سرازیر میشوند و خیسیاش تا گونههایم راه پیدا میکند.
وقتی به خود میآیم که روی زمین سجده کرده و از شدت اشتیاق سرازپا نمیشناسم. سجدهشکر سر میدهم و با صدایی که از وجود هیجان غیرقابل وصفی لرزان گشته، خدا را سپاس میگویم:
- احمد! بهخداقسم که شنیدن این سخن از زبان تو برایم معنای سعادت را کامل کرد و لذتی شبیه لذت حضور در بهشت را به من هدیه داد.
میبینم که چشمهای عبدالله درخشش آشکاری به خود میگیرد؛ اما بهیکباره فروغ خود را از دست میدهد، از حالتش پی میبرم که در تردید بازگو کردن سوالش، این دست و آن دست میکند:
- حاجتت را سوال کن.
کمی به جلو خم میشود و تنش را به من نزدیک میکند، با صدای آرامی نجوا میکند:
- شما جانشین بعد از امام حسن عسکری(ع) را دیدهای؟
پلکی میزنم و همزمان زمزمه میکنم:
- آری.
نگاهش را از چشمانم میگیرد و به زمین میدوزد:
- یک مسئله دیگر، باقی مانده است؟
توی صورتش دقیق میشوم:
- بگو!
- نامش چیست؟
با اینکه انتظار این سوال را داشتم باز قلبم فرو میریزد، درست روی نقطه حساس این ماجرا دست گذاشت! سری تکان میدهم و با لحنی محکم میگویم:
- بر شما جایز نیست که نام او را بپرسید و من این سخن را از خود نمیگویم؛ زیرا بر من روا نیست که چیزی را حرام یا حلال کنم، بلکه این سخنان آن حضرت است.
- این قضیه نزد خلیفه معتمد عباسی چنین وانمود شده که امام عسکری(ع) وفات نموده و از خود فرزندی بهجا نگذاشته. میراثش تقسیم شده و جعفرکذّاب که حقش نبوده، آن را برده و خورده است. عیالش دربهدر شدهاند و کسی جرأت ندارد با آنها آشنا شود، یا چیزی به آنها برساند و چون اسمش در زبانها افتاد، تعقیبش میکنند. از خدا بترسید و از این موضوع دست نگه دارید.
- من فرزند امام عسکری را دیدهام!
احمد این جمله را درحالیکه صدایش بهشدت میلرزید، به زبان آورد. بهیکباره سکوتی سنگین بر جمعمان حاکم میشود، عبدالله تمام تنش گوش میشود و منتظر به لبهای احمد چشم میدوزد، تا ادامه حرفش را بشنود؛ اما تا سکوت احمد را میبیند، بیقرار و ملتمسانه خواهش میکند:
- خب... ادامهاش؟ ادامهاش را تعریف کن!
بغض احمد را بهوضوح حس میکنم و متوجه میشوم علت سکوتش بهخاطر این است که به گریه نیفتد، صدایش بیشتر از قبل میلرزد، داستان را چنین تعریف میکند:
- موضوع جانشینی بعد از حضرت عسکری(ع) در هالهای از ابهام و تردید قرار داشت و کسی از آن آگاه نبود. شیعیان دراینباره از من سوالاتی کردند و برای یافتن جواب، عزم سفر کردم و به محضر امام عسکری(ع) شرفیاب شدم.
روی تخت چوبی که در حیاط بود، مقابل امام نشستم. هوا بهاری بود و بسیار دلانگیز! این دست و آن دست میکردم و نمیدانستم که صحبتم را باید از کجا شروع کنم. انگار امام سخنانم را پیشازآنکه به زبان بیاورم، میدانست و از احوالات درونیام آگاه بود، قبلازاینکه لب به سخن بگشایم، ایشان فرمود:
ای احمدبناسحاق! خداوند متعال از اول خلقت آدم تا امروز، زمین را خالی از حجت قرار نداده و تا قیامت هم خالی نخواهد گذاشت؛ حجتی که بهواسطه او گرفتاریها را از اهلزمین دفع میکند و بهسبب او باران نازل میشود و به میمنت وجود وی برکات نهفته در دل زمین را آشکار میسازد.
پرسیدم:
- ای پسر رسول خدا(ص)! حجت خدا بعد از شما کیست؟
حضرت از جا برخاسته و به داخل خانه رفت. وقتی بیرون آمد، با دیدن کودکی سه ساله که در آغوشش بود، تمام وجودم فرو ریخت! بهحدی زیبا بود که حتی یک لحظه هم نمیتوانستم چشم از او بگیرم. رخسارش همچون ماه شب چهارده میدرخشید و دلربا بود.
مات و حیران در جای خود خشک شدم، از دیدن آن کودک به چنان حال قشنگی دچار شدم که تابهحال در طول سالهای عمرم، همچون حسی نداشتهام.
به اینجا صحبتش که میرسد، مقاومتش درهم میشکند و اولین قطره اشکش سرازیر میشود، عبدالله هم پابهپای او بغض میکند:
- امام فرمود:
ای احمدبناسحاق! اگر در نزد خداوند متعال و ائمه اطهار(ع) مقامی والا نداشتی، فرزندم را به تو نشان نمی دادم. این کودک هم نام و هم کنیه رسول خدا(ص) است و همین کودک است که زمین را بعدازآنکه از ظلم پر شد، پر از عدل خواهد کرد.
ای احمدبناسحاق! فرزندم همانند خضر و ذوالقرنین است. بهخداسوگند او غیبتی خواهد داشت و در زمان غیبت، غیر از شیعیانِ ثابتقدم و دعاکنندگان در تعجیل فرجش، کسی اهلنجات نخواهد بود.
مدرسه مهدوی 🌤
همین جملات کافیست که قلبم طاقت از کف بدهد و بیصبر و قرار بر سینهام بکوبد. آنقدر پر شور و اشتیاق که
از امام پرسیدم:
- سرورم! آیا نشانهای هست که مطمئن شوم این کودک همان قائم آلمحمد(ص) است؟
دراینهنگام کودک لب به سخن گشود و گفت:
اَنَا بَقِیَّةُ اللّهِ فِی اَرْضِهِ وَالْمُنْتَقِمُ مِنْ اَعْدائِهِ فَلا تَطْلُبْ اَثَرا بَعْدَ عَیْنٍ یا اَحْمَدَبْنَاِسْحاق؛ من آخرین حجت خدا بر زمین هستم و از دشمنان او انتقام خواهم گرفت. ای احمد! وقتی حقیقت را با چشم خود دیدی، دیگر نشانهای مخواه!
از حال احمد و عبدالله گذشته، زهری هم با شنیدن این سخنان، عجیب بیتاب میشود. مدتی میگذرد و دوباره سکوت حکمفرما میشود که اینبار آن را میشکنم:
- احمد! اصلاً مقصود مرا از آمدن به قم نپرسیدی!
با دست اشکهایش را میگیرد و دستپاچه در جایش تکانی میخورد:
- زیارت یا شاید هم دیدار با رفیقت بهمنظور رفع دلتنگی!
- آنکه صدالبته اما... .
چوبی که را از ابتدای سفر همراهیام میکند، از شال کمرم بیرون کشیده و آن را از وسط باز میکنم. پارچهای را که لوله کرده در آن گذاشته بودم، خارج میکنم و چشمهای زهری از شدت حیرت گشاد میشو:.
- پاسخ مولا درباره به دستخطی که فرستاده بودید!
شتابزده نامه را میگیرد،. آن را میبوسد و روی چشمهایش میگذارد:
همین که میخواهد نامه را باز کند، دستش را میگیرم و مانع میشوم. نگاه پرسشگرش را میخوانم و میگویم:
- ای احمد! نمیدانم چرا میخواهم اکنون سفره دلم را پیشرویت باز کنم؛ اما دلگیرم از این تردیدها و سیاهیهای محضی که بر قلبها نشسته. از ساده دلهایی که گذشته را پاک از خاطر بردهاند. مگر امام هادی(ع) نفرموده بود:
از فرزندم جعفر کنارهگیری کنید؛ زیرا او مانند نمرود است، نسبت به نوح پیغمبر که خدا دربارهاش از قول نوح میگوید: «نوح به پروردگارش عرض کرد، پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعده تو حق است و تو از همه حکمکنندگان برتری.» فرمود: «ای نوح! او از اهلبیت تو نیست! او عمل غیرصالحی است.»
با وجود این توصیههای امام، نمیدانم باز چرا گروهی از مردم قلبهایشان از شدت تردید مثل کلافی درهم پیچیده است. ای احمد! خودت آگاهی که این رفتوآمدهای پنهانی، اینکه شیعیان در خفا زکات و اموال شرعیشان یا نامههایی که در آن سوال شرعی پرسیدهاند را نزد من میآورند، تا من به امام برسانم.
همهاینها حاصل عشقیست که مثل خون در رگهایشان جریان دارد؛ اما نمیدانم چرا حتی این عشق از بعضی دلها رختبسته، شرابخواری و عیاشی جعفر آشکار است؛ اما انگار این جماعت بهکوری دچار گشتهاند.
سر پایین میاندازم و آرام گرفتن روحم را حس میکنم، کمی از سنگینی باری که روی قلبم بود، کاسته میشود؛ اما بهیکباره شنیدن صدای محزون احمد، غمگینم میکند:
- بعد از فوت امام، مردم دچار حیرت و سرگشتگی شدهاند. قبلازاین بهقطعیقین از وجود امام آگاهی داشتند و از هر شهری برای دیدار با امام میرفتند؛ اما حالا امام زمانشان دچار غیبت شده و نمیتوانند از حضور مستقیم او بهره ببرند. شاید این موضوع باعث پیش آمدن این اوضاع شده.
نامه را باز میکند و زمزمه وار شروع به خواندن میکند:
بسماللهالرحمن الرحیم، خداوند تو را پایینده بدارد، مکتوب تو و نامهای را که داخل آن گذارده و فرستاده بودی به من رسید و از تمام مضمون آن با اختلاف الفاظش و خطاهای چندی که در آن روی داده است، مطلع گشتیم؛ اگر با دقت در آن مینگریستی تو نیز برخی از آنچه که فهمیدم، متوجه میشدی.
این مفسد(جعفرکذّاب) که به خداوند دروغ بسته و ادعای امامت دارد، نمیدانم به چه چیز خود نظر داشته است؟ اگر امید به فقه و دانایی در احکام دین خدا را دارد، به خدا قسم او نمیتواند حلال را از حرام تشخیص بدهد و میان خطا و صواب فرق بگذارد؛ چنانچه به علم خود بالیده او قادر نیست حق را از باطل جدا سازد و آیات محکم قرآنی را از متشابه آن تمییز دهد و حتی از حدود نماز و اوقات آن اصلاً اطلاع ندارد.
اگر به تقوا و پرهیزکاری خود اطمینان داشته است، خداوند گواه است که او چهل روز نماز واجبش را ترک کرد، به این منظور که با ترک نماز، بتواند شعبدهبازی یاد بگیرد! شاید خبر آن به شما هم رسیده باشد، ظرفهای شراب او را همه دیدهاند! علاوه بر اینها، آثار و علائم نافرمانی وی از امر و نهی الهی، مشهود و نزد همگان محقق است، چنانچه ادعای وی مبتنی بز معجزه است، معجزه خود را بیاورد و نشان دهد و اگر حجتی دارد آن را اقامه نماید و چنانچه دلیلی دارد آن را ذکر کند.
درحالیکه قطرات زلال اشک بر ریشهای سپید احمد میچکد، نامه را دوباره و سهباره به لبهایش میچسباند:
- به خدای لاشریک قسم، این سخن عین حق است و رسوایی محض جعفر! این را باید به همان شخصی که جعفر نامه برایش فرستاده بود، ارسال کنم، این حقیقت را همه باید بدانند.
#فصل_ششم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از بلاغ | دستیار فرهنگی
💠بمناسبت #نیمه_شعبان، سالروز ولادت منجی عالم بشریت؛
🌟مسابقه بزرگ " #رمان_لمس_تنهایی_ماه" ویژه نیمه شعبان برگزار می گردد
✍️معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت، به مناسبت نیمه شعبان، سالروز ولادت حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) مسابقه بزرگ "رمان لمس تنهایی ماه" ویژه نیمه شعبان را برگزار می کند.
🌟۲ نفر اول هرکدام ۵۰۰ هزار تومان
🌟 ۵ نفر دوم هرکدام ۳۰۰ هزار تومان
🌟۳۷ نفر سوم هرکدام ۲۰۰ هزار تومان
💢لطفا جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه و همچنین روی لینک زیر کلیک کنید
👇👇👇
https://www.balagh.ir/content/14259
📲 لینک دانلود فایل
https://www.balagh.ir/sites/default/files/media/file/www-balagh-ir-u6901n14259.pdf
🖥لینک سامانه مسابقه؛
quiz.balagh.ir
🆔 @balagh_ir
هدایت شده از بلاغ | دستیار فرهنگی
لمس تنهایی ماه.pdf
958.4K
📥دانلود مستقیم فایل #رمان_لمس_تنهایی_ماه
🆔 @balagh_ir
@madreseh_mahdavi پوستر ولادت.png
1.49M
🖼 #پوستر
#پوستر_کودکانه_مهدوی
#ویژه_نیمه_شعبان
3⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
🖼 #پوستر #پوستر_کودکانه_مهدوی #ویژه_نیمه_شعبان 3⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان 🖌کانال #مدرسه_مهدوی 🌤
🖼 #پوستر
#پوستر_کودکانه_مهدوی
#ویژه_نیمه_شعبان
3⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
🌸🌸🌺
🌸🌺
🌺
🖋بسم الله النور
سلام به همه همراهان گرامی مدرسه مهدوی و خیر مقدم خدمت عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند 💐
📜برنامه کانال در #دهه_مهدویت
(5شعبان تا 15 شعبان)🌹👌
⏰صبح ها :
(پیام های کانال ویژه #نیمه_شعبان و #ولادت_امام_مهدی علیه السلام می باشد)
📝 #شعر
🖼 #پوستر
🎧 #نماهنگ
🎀 #کاردستی
📺 #سرود
🖍 #رنگ_آمیزی
❓ #چیستان
و....
⏰عصرها :
هر روز یک فصل از کتاب #لمس_تنهایی_ماه در کانال ارسال می شود.
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
📣📣 #مسابقه #مسابقه
#خبر_مهدوی
📱مسابقه بزرگ #پیامکی #کتاب_مهدی_یاوران
🌸به مناسبت #نیمه_شعبان
🎁همراه با #10میلیون_جایزه 👌🤩🤩
🥇نفر اول 500 هزار تومان
🥈سه نفر دوم هر نفر: 300 هزار تومان
🥉سه نفر سوم هر نفر: 200 هزار تومان
🏅سی و پنج نفر چهارم: 100 هزار تومان
🛍همچنین به هر 42 نفر منتخب،پک محصولات فرهنگی به ارزش 100 هزار تومان تعلق خواهد گرفت.
👦(ویژه دبستانی ها)🧕
📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر و دریافت فایل PDF رایگان کتاب به کانال #مدرسه_مهدوی در ایتا به نشانی👇
https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
مراجعه نمایید.
⏰ #فرصت_شرکت_در_مسابقه
🗓آخرین مهلت ارسال پاسخ:
8 اریبهشت1400 مصادف با سالروز #ولادت_امام_حسن_مجتبی (علیه السلام)
💠جهت شرکت در مسابقه کد پاسخنامه کتاب را همراه با نام و نام خانوادگی به شماه (30001368001375) پیامک نمایید.
🎉قرعه کشی : 24 اردیبهشت1400 مصادف با #عید_سعید_فطر
🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉
🤝همراه ما باشید در بروزترین و جامع ترین کانال مهدوی (کودک و نوجوان)👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
کتاب مهدی یاوران1.pdf
21.39M
📚 فایل PDF #کتاب_مهدی_یاوران
🎉به مناسبت #نیمه_شعبان 🎉
🎁همراه با #10میلیون_جایزه 👌🤩🤩
🥇نفر اول 500 هزار تومان
🥈سه نفر دوم 300 هزار تومان
🥉سه نفر سوم 200 هزار تومان
🏅سی و پنج نفر چهارم 100 هزار تومان
🛍همچنین به هر 42 نفر منتخب،پک محصولات فرهنگی به ارزش 100 هزار تومان تعلق خواهد گرفت.
📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر در رابطه با #مسابقه_پیامکی #کتاب_مهدی_یاوران به کانال #مدرسه_مهدوی در ایتا مراجعه کنید.
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
📖فصل هفتم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #جواب_نامه
- نمیفهمم که چرا باید نامه را توی چوبی جاساز کرده و آن را حمل میکردی!
روی پله دوم حیاط، کنار زهری مینشینم و دستم را مقابل پیشانیام میگیرم، تا چشمانم از نور شدید آفتاب در امان بماند:
- مانده تا با سیاستهای ما آشنا شوی، سر راهمان اگر با شخص نفوذی یا نظامی برخورد میکردیم، یا اگر ما را شناسایی میکردند، اکنون در سیاهچالهها به سر میبردیم. بههمینعلت نامه را مخفیانه حمل کردم که از گزند مأموران عباسی در امان باشیم.
زهری همچنانکه سر پایین انداخته، تا نور خورشید چشمانش را آزار ندهد، با شنیدن سخنانم در فکر فرو میرود. به درز پلهای که کمی ترک برداشته نگاه میدوزد و دیگر هیچ نمیگوید. درهمینحال محمد از اتاق بیرون میآید، نگاهی به من میاندازد و یک نگاه به گاری روغنها که گوشه حیاط است:
- پدر امروز کاروکاسبی را تعطیل کردید؟
- منتظر حاجزبنیزید وشّاء هستم، قرار بود امروز به دیدارمان بیاید.
درست بعد از گفتن این جمله، کسی در را میکوبد و صدایش در حیاط میپیچد، محمد شتابزده به سمت در میرود و در همان حال میگوید:
- من باز میکنم.
طبق انتظارم، قامت حاجزبنیزید در چارچوب در نمایان میشود، برمیخیزم که از او استقبال کنم و همزمان با بلند شدن من زهری از غرق افکارش بیرون کشیده میشود و دستپاچه برمیخیزد، بعد از سلام و احوالپرسی با حاجز او را به داخل دعوت میکنم:
- نه قربانتشوم! همین حیاط خوب است، هوای آزاد را ترجیح میدهم.
او را کنار خود روی پله مینشانم و میگویم:
- بسیارخب... اوضاع چطور است؟
تن صدایش را پایین میآورد و آرام میگوید:
- همهچیز خوب است، به شیعیانی که اموالی را نیت امام کرده و نزدم آوردند، رسیدشان را دادم.
خورجینش را از روی شانهاش برمیدارد و روی پله پایینی میگذارد:
- این اموال و فرستاده شیعیان خدمت شما، چند نامهای هم ارسال کرده بودند که لابهلای اموال قرار دادهام، اوضاع امن و امان است؛ اما... .
از مکثش نگران میشوم که مبادا اتفاق ناخوشایندی افتاده باشد:
- اما چه؟
سرش را نزدیکتر میآورد و تنش را به سمتم میکشد:
- امروز در مجلسی حضور داشتم که چندی از شیعیان باهم بر سر موضوع امامت و درباره فرزند امام عسکری(ع) بحث کردند. در این میان ابنابیغانم هم حضور داشت و سرسختانه بر این عقیده بود که حضرت عسکری(ع) رحلت فرموده و اولادی نداشت.
سپس آنها نامهای در این خصوص نوشته و به دست من دادند، تا به شما برسانم و جوابش را تا چهار روز دیگر به همان خانهای که قرار است همه آن افراد آنجا جمع شوند، ببرم.
در همین حال ردایش را کنار میدهد و نامهای را که پنهان کرده بود، بیرون میکشد. نامه را به دقت میخوانم، در آن نوشته و ذکر کردهاند که بر سر این موضوع با یکدیگر کشمکش کردهاند و دنبال دانستن حقیقت دراینباره هستند.
محمد که پشتسر ما ایستاده، میان بحث میآید و میگوید:
- ابنابیغانم را میشناسم، مرد سرسخت و تخسیست که اعتقاد دارد هر حرفی که میزند راست و منطقی است.
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
- آن را کجا دیدهای؟
کنارم مینشیند و پاسخ میدهد:
- چندباری که با برادرم احمد در بازار پرسه میزدیم، ابنابیغانم را دیدیم، او را بهنام صدا زده و ما هم شناختیمش. چند غلام هم همراهیاش میکردند، وضع و اوضاع خوبی دارد و از پول بینیاز است. ظاهرش هم داد میزند که اخلاق یکدنده و لجبازی دارد.
چشمانم را از نامه جدا کرده و سر بالا میآورم:
- محمد! هیچوقت کسی را از روی ظاهر قضاوت نکن.
صورتش مات میشود و زمزمه میکند:
- چشم پدر!
زهری از کنار شانه حاجز، گردن میکشد و میگوید:
- اصلاً تا میتوانی قضاوت نکن، این را من وقتی که با پدرت سفر کردیم، یاد گرفتم.
با لبخند تأیید میکنم:
- زهری درست میگوید.
سپس حاجز را خطاب قرار میدهم:
- طبق وعدهای که دادهای دو روز دیگر بیا و پاسخِ نامه را بگیر؛ اتفاقاً من هم میخواهم همراهت بیایم و حرفهای آنها را بشنوم.
درست وقتی حاجز در را باز میکند، تا از خانه خارج شود، محمدبناحمدبنجعفر قمی عطار قطان روبروی او سبز میشود، حاجز سلام و خداحافظیاش را با او یکی میکند و میرود. محمدبناحمد با ادب و احترام به سمتم میآید، پارچههای رنگارنگی را روی پلهها میگذارد و از میان آنها اموالی را که پنهان کرده بود، بیرون میآورد:
- این وجوه شرعی چندی از شیعیان که به نزد من آورده و من نیز رسیدشان را دادم.
- خستهنباشی برادر.
- سلامت باشید، اگر اجازه بدهید از محضرتان خارج شوم.
پلکی میزنم و لبخندزنان میگویم:
- خوشآمدید.
بعد از رفتن محمدبناحمدبنقطان، زهری خیره به در بستهشده، میپرسد:
- چه کسی بود؟
- کدامشان؟
- اولی نامش چه بود؟ آهان! حاجز صدایش زدی.
- بله معاون و دستیار من است.
- آن شخص پارچهفروش چطور؟
- محمدبناحمدبنقطان هم همینطور. پارچهفروشی را بهخاطر مسئولیت وکالت دارد، اموال و نامههایی را که شیعیان به دستش میسپارند، میان پارچهها پنهان کرده و پیش ما میآورد.
#فصل_هفتم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
@madreseh_mahdavi رنگ آمیزی ولادت2.png
684.1K
🖌 #رنگ_آمیزی
#ویژه_نیمه_شعبان
2⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
🖌 #رنگ_آمیزی #ویژه_نیمه_شعبان 2⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان 🖌کانال #مدرسه_مهدوی 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @mad
🖌 #رنگ_آمیزی
#ویژه_نیمه_شعبان
2⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل هشتم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #خبر_غیبی
سرم را که به این طرف و آن طرف میچرخانم و نمازم را به پایان میرسانم، از حالتی که روی زانوهایم نشسته بودم، خارج میشوم و چهارزانو مینشینم، تسبیحم را در درست میگیرم، زهری که کنارم نشسته به تسبیح زل میزند و میگوید:
- چقدر زیباست مؤمن! البته تمام تسبیحهای فیروزهای زیبا هستند.
- این یادگاری از احمدبناسحاق اشعری است. در سفری که به حج رفته بود، برایم آورد. برایم بسیار با ارزش است؛ چون از کسی به دستم رسیده که خاطرش برایم عزیز است.
- اگر اشتباه نکنم، احمد هم معاون توست.
- بله، همینطور است.
و بعد شروع به ذکر گفتن میکنم:
- اللّهاکبر، اللّهاکبر... .
زهری دستی بر شالی که دور پیشانیاش بسته میکشد و آن را محکم میکند:
- شنیدن ماجرای ابنابیغانم برایم جالب بود، دوست دارم ببینم آخر این مسئله به کجا ختم میشود؟
تا ذکرهایم به اتمام نمیرسد، جواب زهری را نمیدهم، تسبیحم را کنار مهر میگذارم و میگویم:
- از این دست ماجراها چند باری اتفاق افتاده، حتی قبل از آمدن تو هم چند مورد شبیه این پیش آمد.
محمد که کنار زهری نشسته، با شنیدن صحبتهایمان کنجکاو سرش را به سمت من خم میکند، تا بهتر سخنانم را بشنود. فضای مسجد کمکم خالی از ازدحام جمعیت میشود و مردم راه خروج را در پیش میگیرند، تا به ادامه کارهای بعدازظهرشان بپردازند.
- به یاد دارم چند تن از شیعیان سر همان بحث میانشان اختلاف افتاده بود. محمد خبرش را به من رساند، من نیز موضوع را برای مولا شرح داده و ایشان نیز نامهای صادر کردند، فرمایشاتشان را خوب بهخاطر دارم، نامه به این صورت بود:
خدواند شما دو نفر را در راه بندگی خود موفق و بر دین مقدسش ثابت بدارد و شما را با آنچه موجب خشنودی اوست، نیکبخت گرداند. آنچه گفته بودید که «میثمی» از «مختار» و گفتگویی با شخصی که او را ملاقات کرده بود و استدلال کرده بود که پدرم امام حسن عسکری(ع) جانشینی غیر از جعفربنعلی(جعفر کذاب) ندارد و او هم امامت او را تصدیق کرده است، به من رسید؛ از تمام مضمون مکتوبی که از آنچه دوستان شما در خصوص او به شما خبر داده بودند، به وی نوشتهاید، مطلع شدیم.
من از نابینایی بعد از روشنی و از ضلالت بعد از هدایت و از عواقب سوء اعمال و فتنههای خطرناک به خدا پناه میبرم. خداوند عزوجل میفرماید: «آیا مردم گمان کردند ما آنها را به مجرد اینکه گفتند ایمان آوردیم، رها میکنیم و دیگر امتحان نخواهند شد.»
چگونه است که به فتنه افتاده و در وادی سرگردانی گام میسپارند؟ و به چپ و راست منحرف میشوند؟ از دین خود دوری گزیدهاند یا در دین خود دچار تردید شدهاند؟ با حق درآویختهاند یا از روایات صحیح و درست بیخبرند؟ یا آگاهند و خود را به فراموشکاری میزنند؟ مگر نمیدانند که امامان آنها، بعد از رسول اکرم(ص) یکی پس از دیگری به طور منظم آمده و رفتهاند، تا نوبت به امام پیشین، یعنی پدر بزرگوارم امام حسن عسکری(ع) رسیده که به فرمان خدا به این مقام منصوب شد و بر جای پدران بزرگوارش نشست و مردمان را به سوی حق و صراط مستقیم رهنمون گردید. او نیز قدمبهقدم راه پدرانش را پیمود و سرانجام به جانشین خود عهد امامت را تسلیم نمود.
خداوند جانشین او را از دیدهها پوشیده داشت و جایگاهش را پنهان ساخت و این براساس مشیت خدا بود که در قضای حتمی خدا گذشته و تقدیر الهی قطعیت یافته بود و اینک موقعیت او با ماست و دانش و فضیلت او در اختیار ماست. اگر خداوند اجازه دهد در مورد آنچه منع فرموده، برطرف سازد آنچه را که مقرر فرموده، حق را به نیکوترین شکل و روشنترین قالب آن عرضه نماید و خود از پشت پرده ظاهر میشود، و حجت خویش را اقامه میکند؛ ولی تقدیر الهی شکستناپذیر و اراده او تردیدناپذیر است و از مشیت او نتوانست پیشی گرفت.
باید پیروی هوای نفس را را به کنار گذاشته، براساس اعتقاد خود استوار بمانند و از آنچه که دیدههایشان پوشیده شد، جستجو نکنند، تا به گناه نیفتند، و از خدای خود پوشیده نگه داشته، پرده برندارد تا پشیمان نشوند. آنها بدانند که حق با ما و خاندان ما و معصومین است؛ هیچکس جز ما این ادعا را ندارد، مگر اینکه گمراه و خیرهسر باشد. بنابراین با این مختصر که گفتیم به ما اکتفا کنند و دیگر توضیح بیشتر لازم نیست، و با این اشاره قناعت نمایند.
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل هشتم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #خبر_غیبی سرم را که به این طرف و آن طرف میچرخانم و نمازم را ب
هوای این موقع از روز، آن هم درست در وسط تابستان به هوای کورهپزی میماند. دستمال پارچهای را از شال کمرم خارج میکنم و با آن عرق پیشانیام را میگیرم. زهری حالت متفکری دارد و انگار در میان سخنان من گم شده و به آنها میاندیشد.
این بار محمد شروع به صحبت میکند و من و زهری همزمان سر به طرف او میچرخانیم:
- من نیز خود روزی از پدرم شنیدم که میگفت:
از امام حسن عسکری(ع) وقتی که من در حضورش بودم، درباره این خبر که از پدرانش روایتشده، سوال کردند:« قطعاً زمین تا قیامت از حجت خدا بر خلقش خالی نمیماند، و یقیناً هرکس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد، مرگش مانند مردن عصر جاهلیت است.» امام حسن عسکری(ع) فرمود: «همانا این خبر حق است، همانطور که قیامت حق است.
به حضرت گفتهشد: ای پسر پیامبر خدا! حجت و امام بعد از شما کیست؟ پاسخ داد: «فرزندم امام و حجت بعد از من است، هرکس بمیرد و او را نشناسد، مردنش همانند مردن زمان جاهلیت است. آگاه باشید! قطعاً او را غیبتی است که جاهلان در آن حیران میشوند، پیروان باطل در آن به هلاکت میافتد، و کسانی که برای ظهورش وقت تعیین میکنند، دروغ میگویند. سپس او خروج میکند، گویا من پرچمهای سفیدی را میبینم که بالای سرش در بلندی کوفه حرکت میکند.
دلم برای این فهمیدگی و دقتش میرود که چنین موبهمو و با جزئیات سخنانم را به خاطر سپرده. این پسر عجیب مایه فخر و مباهات من است و ویژگیهایی دارد که من از داشتن او به خود میبالم:
- مرحبا بر تو محمد!
خجالت میکشد و با لبخند نگاهش را به سجاده میدوزد، زهری ضربه آرامی به پهلویم میزند و میگوید:
- داشتن چنین آقازاده باکمالاتی باعث سعادت مؤمن است.
مهر تأیید به پای سخنش میزنم:
- صد البته.
بهمحض اینکه میخواهم دوباره تسبیح را بردارم و ذکر بگویم، یک جفت پا پیش چشمم سبز میشود. آرامآرام سر بلند میکنم و نگاهم را از دشداشه سفیدش تا صورت خسته و بیرمقش بالا میکشم. از شدت عرق، پوستش از خیسی برق میزند. لپهای پُری دارد و از زور چاقی چشمهایش مثل یک خط باریک است. در دست بزرگ و نیرومندش هم یک بقچه قرار دارد. به زحمت تکانی به هیکل گوشتی خود میدهد و مقابلم مینشیند. آنقدر چاق است که تا بنشیند چند دقیقهای زمان میبرد:
- سلام و درود، عثمانبنسعید عمری؟
یکبار پلکهایم را باز و بسته میکنم:
- آرامتر سخن بگو برادر.
خودش را جلوتر میکشد، به حرفم عمل میکند و آهسته میگوید:
- باعث افتخار است که اکنون روبروی نائب امام زمان(عج) نشستهام.
مکثی میکند و نفسنفس میزند. با هر کلمهای که میگوید، بیشتر عرق میکند:
- من غلام شما، از سوی چند تن از شیعیان مأمورم اموالی را که برای حضرت فرستادهاند، به دست شما بسپارم.
تسبیحم را روی سجاده، دور مهر میگذارم و سپس میگویم:
- و علیکمالسلام، خوش آمدی.
بقچه را روبرویم میگذارد و من آن را بررسی میکنم:
- چیزی کم است.
ابروهایش از شدت تعجب بالا میپرد، لبهای قلوهای و پهنش را روی هم میفشارد و سر کچل خود را با سردرگمی میخاراند:
- چهچیز قربانت شوم؟
مکثی میکنم و دوباره و سهباره آن را وارسی میکنم. مثل اینکه محمد و زهری هم کنجکاوی این قضیه شده و میخواهند از ماجرا سر دربیاورند، زهری دستی روی پاهایم میگذارد:
- چه کم است مؤمن؟
و بلافاصله صدای محمد به گوش میرسد:
- چیزی از آن کم شده؟
بیتوجه به آنها، به مرد چاق روبرویم زل میزنم:
- پس چهارصد درهم حق پسرعمویت کو؟
با چشمهای گشادشدهای به حساب اموال خود میپردازد، ناگهان سر بالا میآورد و با بُهت میگوید:
- زمین زراعتی پسرعمویم در دست من است که قسمتی را به او برگردانده و قسمتی را هنوز رد نکردهام. که اتفاقاً سهم او هم از آن زمین چهارصد درهم است.
بعد به خود میآید و با شیفتگی نظارهام میکند:
- من به فدایتان، هماکنون چهارصد درهم را به خدمتتان میدهم.
دست فربهاش به سمت شال کمرش میبرد و از آن کیسهای خارج میکند:
- این هم چهارصد درهم.
کیسه را از دستش میگیرم و در همان حال میگویم:
- اَجرت با خدا.
دستش را به زمین تکیه میدهد و با کمک گرفتن از آن برمیخیزد. با خداحافظی راه خروج مسجد را در پی میگیرد. زهری با تعجب رفتن او را تماشا میکند و میگوید:
- چگونه متوجه شدی که از حساب اموال چیزی کم است؟
- این از علم مولایم امام زمان(عج) است که پیشازاین، خبر آمدن این مرد و جزئیات اموالش را به ما داده بود.
از جا برمیخیزم و رو به محمد میگویم:
- تو برو به کارهای خانه رسیدگی کن و مایحتاج موردنیاز را تهیه کن، من هم زهری را به شط میبرم، تا از آنجا دیدن کند.
دستی بر روی چشمش میگذارد:
- بهرویچشم.
با لبخند دور شدنش را نظاره میکنم و زیرلب میگویم:
- بیبلا و پرنور.
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤