eitaa logo
مدرسه عشق شهر گوجان
116 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
5هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 🔻من باید از همه سر باشم! 🔻استاد شجاعی ☀️ ╰━━❀🕊❀🌼❀🕊❀━━╯
🌷 آیت الله مظاهری : 🖋 وقتی از خانه بیرون می آیی ۱۹ مرتبه بگو ؛ " بسم الله الرحمن الرحیم " 🖋 این بسم الله تو را حفظ می کند تا به خانه ات برگردی. 📗 جهاد با نفس ، ج2 ، ص146 ☀️
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا امام رضا😭 یا امام غریب ✋😭 🏳جانمان را با صلوات بر سلطان انس و جان معطر كنيم .... 🔰صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌺اللّـهُم صـلِّ على عــَلِیِّ بـــنِ مُوسَى الرِّضا الْــمُرْتَضَى الاِمــام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحـُجَّتکَ عَلى مَنْ فَــوْقَ الاَرْضِ وَمــَن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُـــتَواتِرَةً مــُتَرادِفَةً، کـــَاَفْضَل مــــاصـــَلَّیْتَ عـــَلى اَحـــَد مــِنْ اَوْلِـیائِک🌺 📎گفتم اینجا تا مشهد چقدر راه استــــــــــ؟! گفت : آنقدر که  بگویی... 🌸السلام علیک یا علــــــــــــــــــــــــــــــے بڹ موســــــــــے الرضـــــــ❤ــــــــا المرتضــــــــــ🌸 🏳آقا سلام میدهم از جان و‌دل به شما... تا اینکه بشنوم «وَ علیک السّلام»را...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌اولین باری که خدا را حس کردم چند سال بیشتر نداشتم، وسط بازی بودم که توپم با یک ضربه‌ راهی خیابان شد و من برای گرفتنش رفتم، تا خودم را میانِ بوق های ممتدِ ماشینِ بزرگی وسط جاده دیدم، و دستِ مردی که با سرعتِ تمام مرا به آن طرف جاده کشاند و جانم را نجات داد. بزرگتر که شدم.. بیشتر انگار حواسِ کسی به همه‌ی اتفاقاتم بود دستی که بدون اینکه با خبر باشم نمی‌گذاشت مسیر های اشتباه را پشت سر هم امتحان کنم، راه اشتباهی اگر انتخاب کردم، بیراهه اگر رفتم، بالاخره یک روز یک نفر مرا متوجه کرد و همه چیز را دوباره از نو شروع کردم، من بارها و بارها عطرِ حضور کسی را حس کردم که اگر نبود، لابلای بیراهه های زندگی، لابلای انتخاب های اشتباهم چه بالاهایی که سرم می آمد. حضور خدا، یعنی همین اتفاقاتی است که ختمِ بخیر می‌شوند، اشتباهاتی که جبران می‌شوند، و ته تمام اتفاقات و مشکلاتی که میدانیم کسی همیشه حواسش به ما و زندگیمان هست. و این عین آرامش است. 🌺ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻋﺬﺭ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻧﻜﻨﻴﻢ ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﻱِ [ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ] ﻣﺎﻥ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﺮﺩ (١٢) سوره ابراهیم 💌 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا همیشه صدای بنده‌هاش و می‌شنوه!💚 🦋 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
1_1720089100.mp3
10.05M
🎤حامد کاشانی 👈واکنش پیامبر به بی حجابی ▪️فرض کنید شخص با غیرتی در همین حین کتک زدن این خانم مومن پیدا میشد و ان مرد نامرد را به قتل میرساند چه میشد؟؟ جوابش را در تاریخ اسلام بجوییم جایی که یک مسلمان فرد هتک حرمت کننده به یک بانو مسلمان را در بازار کشت و پیامبر از حرکت او دفاع کرد 👆 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خیلی‌ها میان برا امام حسین علیه‌ السلام سینه میزنند، 🔵 اما امام یه عده‌ای رو برمی‌داره برای یه کار مهمتر! 🎙 🌹
* 🌹دوستان عزیزم عصرتون بخیر و شادی با توجه به اینکه فردا شروع چله شهداست، خالی از لطف نیست که داستان واقعی رو براتون بذارم که بخونید کمی طولانیه ولی ارزش خوندن رو داره *
بسم رب الشهداء والصدیقین 1⃣ 🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و  رهروان راه شهدا هستید من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران  و فردی بسیااار شاداب و پرانرژی و سرشار از شور و شادی بودم. حدودا شانزده یا هفده سال پیش بود که بطور ناگهانی احساس کردم موقع پیاده روی استخوانهام از داخل شروع به لرزیدن میکنن تا حدی که مجبور میشدم بنشینم و محکم خودم رو به آغوش بگیرم تا شاید کمی از شدت لرزش استخوانهام کمتر بشه‌. کسی از بیرون چیزی متوجه نمیشد ولی در درونم این رو حس میکردم. این مسئله ادامه پیدا کرد تا متوجه شدم میلم به غذا کاهش یافته و شروع کردم به کاهش وزن، به پزشک داخلی مراجعه کردم و سوال و جوابهایی کرد و منو ارجاع داد به پزشک متخصص اعصاب، با کمال تعجب متخصص اعصاب گفت که افسردگی شدید به میزان ۶۰ تا ۷۰ درصد دارید با همسرم در مطب کلی خندیدیم و همسرم به پزشک گفت که ایشون بقدری شاداب و پرانرژی هست که اصلا صحبت شما قابل قبول نیست ولی پزشک گفت اگر داروها رو استفاده نکنه دچار مشکل جدی میشه.😔 یک نایلون بزرگ داروهای اعصاب که روز به روز حالمو بدتر میکرد. کم کم خواب شدید و خواب رفتن ذهنم به علائم افسردگی اضافه شد. شرایط بسیاااار سخت شده بود بخصوص اینکه دو فرزند کوچک هم داشتم که نیاز به رسیدگی داشتن و من هیچ توانی برای رسیدگی به فرزندانم نداشتم. حتی ساعتها بدون غذا و گرسنه می موندن ولی من نه تنها توان بلکه اصلا به فکرمم نمی رسید که باید بهشون غذا داده بشه.😔 چندین دکتر و آزمایشات مختلف و پزشکهای حاذق ولی.......... اصلا تاثیری در اوضاعم نداشت. این شرایط بیش از شش ماه طول کشید و حدود سی و پنج کیلو وزن کم کردم و واقعا شرایط خسته ام کرده بود. از آنجا که با آقا علی ابن موسی الرضا(ع)💖 ارتباط قلبی خاصی داشتم از همسرم درخواست کردم که بریم پابوس امام رضا(ع) برای متوسل شدن و انشاالله شفا گرفتن. بارها شده بود که در سختیها با سفر به مشهد و توسل به آقا، مشکل برطرف شده بود ولی این بار با وجود اینکه هشت روز در مشهد بودیم و من تماما در حرم آقا بودم ولی با کمال تعجب هیج اتفاق خاصی نیفتاد و بسیاااار ناراحت و ناامید از همه جا برگشتیم تهران و بقدری بهم ریخته بودم و احوالم نامناسب بود که برای گلایه از اینکه چرا آقا امام رضاع این بار دست خالی منو از حرمش راهی منزل کرده، یک سفر کوتاه به قم و حرم خانم‌حضرت معصومه (س) رفتم. بسیااار گریه کردم و از برادرشون پیش خواهر عزیزشون گلایه کردم ولی باز هم هیچ فرجی اتفاق نیفتاد. تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی برنامه ی آفتاب شرقی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن. ادامه در پست بعدی....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2⃣ ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. 😊اینجاست که ائمه دارن شما رو ارجاع میدن به دعای شهدا. 🌷باید چله ی شهدا بگیرید به این شکل که اسم چهل شهید رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و صوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید همانروز . 🍃روز اول شهید اول روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید. توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم 📝 و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم. و شروع کردم به صلوات فرستادن.📿 چهار  روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده. ادامه در پست بعدی....
3⃣ 🍃روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم....... خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود. دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا. در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهراس ، به سرشون بسته بودن،   و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و  گفتن همراه همسرتون برای استراحت  پیاده بشید. بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون 🍀‌به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر شویم.  درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پرونده‌ها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند  و مرتباً با بی سیم صحبت می‌کردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شب‌های عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم.  در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور  نبودم.  نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی  در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده  و خوش آمد گفتند و بعد  من و همسرم را به سمت صندلی که از گونی‌های شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را  حاج آقا یاسینی صدا میکردند.)  این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره  و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب  به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم . آقای یاسینی به علی اصغر گفتند برای خانم............ و همسرشان شربت بیاورید من به همسرم نگاه کردم و به او گفتم این ها اسمم را از کجا می دانند همسرم اشاره کرد که هیچ صحبتی نکن و فقط سکوت کن و گوش کن. علی اصغر به داخل نور رفت تا  شربت بیاورد. مدتی طول کشید تا علی اصغر برگردد و در این مدت من به رفتارها و فعالیت رزمندگان به دقت نگاه میکردم . بسیار برایم عجیب بود آنها مرتباً پرونده ها را بررسی می‌کردند و بی‌سیم می‌زدند و از احوال مردم می پرسیدند مثلاً آقای یاسینی در همان زمان که کنار ما ایستاده بود به بی سیم چی گفت بیسیم بزن بپرس که مشکل پیرمرد در روستای فلان جا بر طرف شده یا خیر یا در یک پیام دیگری گفت بپرسید فلان بچه در بیمارستان مشکلش برطرف شده یا خیر و وقتی متوجه شدند که مشکل آن بچه برطرف شده،  همه با هم صلوات قرائت کردند. حتی در جایی هم  آقای یاسینی به رزمندگانی که مشغول بررسی پرونده‌ها بودند گفتند ببینید چرا مشکل فلان فرد در فلان جا برطرف نشده بررسی کنید ببینید ایراد کار کجاست؟؟؟؟   ادامه در پست بعدی....