💠🔸😁🔸💠🔹😡🔹💠🔸😁🔸💠
#تلخند
هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود
از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند
سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند
هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار
بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست
عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟
بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست
هارون از کوره در رفت و فریاد زد :
این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد
بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !
@madresseinqhilab
🔶🔸داستان شیخ رجبعلی خیاط و خبردادن از غیب
شیخ رجبعلی همراه عده ای در حیاط منزل یکی از دوستان نشسته بود. در آن جمع یک صاحب منصب دولتی هم حضور داشت که به دلیل بیماری ، پایش را دراز کرده بود.
افسر رو به جناب شیخ کرد و اظهار داشت که مدتی است گرفتار این درد پا شده و داروهای گوناگون هم کارساز نبوده است.
شیخ مطابق شیوه همیشگی خود ، از حاضران می خواهد سوره حمد بخوانند . آن گاه توجهی کرد و فرمود : این دردپای شما از آن روز پیدا شد که زن ماشین نویس را به این دلیل که نامه را بد ماشین کرده است ، توبیخ کردی و سر او داد زدی . او زنی علویه بود . دلش شکست و گریه کرد. اکنون باید او را پیدا کنی و از او دلجویی کنی تا پایت درمان شود.
🌺برگرفته از داستانهای شگفت انگیز علما🌺
@madresseinqhilab
#اخلاق_پسندیده
🔶🔸از اخنف بن قیس سوال کردند: از چه کسی حسن خلق را آموختی؟
گفت از( قیس بن عاصم )
روزی در خانه اش نشسته بودیم در این هنگام کنیزی از کنیزان وی سیخ آهنی داغ که تازه با گوشت کباب کرده بود در دست داشت، گوشت ها را از سیخ بیرون آورد و سیخ را به پشت سر انداخت، ناگاه سیخ داغ به روی پسر قیس افتاد، جابجا او را کشت.
کنیز از این پیش آمد فوق العاده ناراحت شد، بسیار ترسید و یقین کرد که مولایش دستور قتل او را می دهد.
لکن قیس با کمال بردباری به کنیز گفت: نترس تو را در راه خدا آزاد کردم لاخوف علیک و انت حُرّ لوجه الله
منبع: پندهای جاویدان ص193 مولف: محد محمدی اشتهاردی
@madresseinqhilab
🔶🔸دو نفر زن ، كه يكى مؤمن و ديگرى از دشمنان اسلام بود، در مطلبى دينى با هم اختلاف نظر داشتند.
براى حل اختلاف، محضر حضرت فاطمه عليهاالسلام رسيدند و موضوع را طرح كردند.
چون حق با زن مؤمن بود،
حضرت فاطمه عليهاالسلام گفتارش را با دليل و برهان تاييد كرد و بدين وسيله زن مؤمن بر زن دشمن پيروز گشت و از اين پيروزى خوشحال شد.
حضرت فاطمه عليهاالسلام به زن مؤمن فرمود:
فرشتگان خدا بيشتر از تو شادمان گشتند و غم و اندوه شيطان و پيروانش نيز بيشتر از غم و اندوه زن دشمن مى باشد.
امام حسن عسكرى عليه السلام مى فرمايد:
در عوض خدمتى كه فاطمه به اين زن مؤمن كرد، بهشت و نعمت هاى بهشتى اش را هزار هزار برابر آنچه قبلا تعيين شده بود، قرار دهيد و همين روش را درباره هر دانشمندى كه با علمش مؤمنى را تقويت كند - كه بر معاندى پيروز گردد - مراعات كنيد و ثوابش را هزار هزار برابر قرار دهيد!
___________________
«داستانهاى بحارالانوار»
@madresseinqhilab
آيت الله بهجت(ره):
♦️تکان میخوری بگو یا صاحب الزمان
♦️می نشینی بگو یا صاحب الزمان
♦️برمیخیزی بگو یا صاحب الزمان
✨ صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست و صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامانت خودت یاری ام کن؛
✨ شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو "السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب.
🔵 شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد, شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد.
🔹دیگر نمیتوانی گناه کنی، دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی...
🌟 و خود امیرالمؤمنین(ع) فرموده است:
🔸که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم می مانند که با روح یقین مُباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشن.
@madresseinqhilab
🐕 #وفاى_سگ عجيب است
مرحوم آيت الله بلادى نقل كرده كه يكى از بستگانم چند سال در فرانسه براى تحصيل رفته بود، نقل كرد كه:
در پاريس خانه كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم شبها درب خانه را مىبستم و سگ نزد در مىخوابيد و من به كلاس درس مىرفتم و بر مىگشتم و سگ هم با من داخل خانه مىشد.
يك شبى برگشتن به خانه طول كشيد و هوا هم سرد بود به ناچار پشت گردنم با پالتوام بالا آوردم گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده و صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتوام را گرفت
فوراً صورتم را باز كردم و صدا زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشهاى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در رابستم و خوابيدم
صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است دانستم كه از شدت حيا جان داده است
اين عمل يك حيوان بوده ندانسته انجام گرفت از شدت خجالت جان داد كه چرا مرتكب اين عمل شدم
📕 داستانهای شگفت
آیتالله دستغيب ص 160
@madresseinqhilab