کربلا یه جور دیگست
اون شوق رسیدن به کربلا یه قدرتی بهت میده که خستگی برات شیرینِ
امروز از اون روزا بود که بند کوله هامونو با دستم بالا میگرفتم که درد روی شونه هام کمتر بشه ..
تو راه یه تعزیه خیلی جالب دیدم و تو دلم گفتم شاید بقیه منتظرم بمونن بهتره برسم به قرارمون و نگرانشون نکنم
فاطمه با دیدن اون تعزیه و گلوی بریده و سر بریده و صحنه هایی که دیده بود هنوز داشت گریه میکرد ..
یک ساعت فرصت داشتیم برای استراحتمون و وقتی که گفتم میخوام برگردم فاطمه گفت منم میام باهات ..