پارسال این لحظات .. تو خونه عراقیا مهمون بودیم
و الان سه کنج اتاق بغض کردیم از دوری ..
پارسال این لحظات به این فکر میکردم
خدا کنه فردا راحت برسیم حرم ..
الان به این فکر میکنم چیشد که نشد ؟
پارسال این لحظات دفترکوچولوی خاطراتمو دراورده بودم و خلاصه پیاده روی رو مینوشتم ..
الان این لحظات اون دفتر خونده میشه ، بارونی میشه ..
پارسال این لحظات یه حس خاص داشتم چون قرار بود دوباره گنبد آقا رو ببینم
الان این لحظات قلبم داره میترکه که دارم عکساشو میبینم ..
پارسال هر جا که قدم میزدیم یه دعامون این بود امسال دوباره همون مسیر رو بریم
الان نشستیم یه گوشه تو خیالمون چشامونو میبندیم قدم میزنیم ..