eitaa logo
مَفشو
156 دنبال‌کننده
33 عکس
3 ویدیو
0 فایل
. «مرضیه اعتمادی» هستم. زیر این سقف از زندگی و کتاب‌هایی که می‌خوانم، می‌نویسم. 💌 @ateetemadi
مشاهده در ایتا
دانلود
. بسم الله به خودم آمدم و دیدم سفرنامه‌ها از چشمم افتاده‌اند. دیدم شهرها و آدم‌هاش را باید از زبان اهل‌اش بشنوم‌؛ زن یا مردی که همان‌جا به دنیا آمده، زندگی کرده و زشت و زیبای وطنش را از حفظ است. بر خلاف قبل، این‌که فلان نویسنده چه‌طور پایش به فلان کشور یا شهر رسیده، چه ساعتی وارد هاستل‌اش شده، اولین‌بار چند قدم تا نزدیک‌ترین کافه رفته و چه‌قدر این سفر خرج روی دستش گذاشته برایم جذابیتی ندارد. دغدغه‌های انسانی‌‌‌ و دید مذهبی یا اجتماعی‌ داشتن هم راضی‌ام نمی‌کند. رعایت فرم و چارچوب ادبی هم چشمم را نمی‌گیرد. دنبال یک آشنایی و معاشرت حقیقی می‌گردم. برای همین است که فقط سر اصیل بودن متن است که دلم می‌لرزد. توی مغازه‌ها، سایت‌ها، پیج‌ها و هرجایی که از نوشتن حرف بزنند دنبال این‌جور کتاب‌هام؛ این‌جوری که زنی مثل زینت دریایی بیاید بنشیند و رک و راست از روستای سَلَخ و مردمش حرف بزند. . @mafshoom
از این پس چه کسی برای پدرمان نامه می‌نویسد؟ •آخرین‌شاهدان/الکسیویچ 💌
242.8K
... بسم الله نویسنده یکی از کتاب‌هایی که خیلی دوستش دارم از تجربه قدم زدن در آرام‌ترین جای دنیا حرف می زند؛ در قطب جنوب. همیشه به سفر ارلینگ‌کاگه فکر می‌کنم. به این‌که برای لمس خلوت و سکوت، ناچار شد خودش را اینطوری به زحمت بیندازد. بعد به خودم فکر می‌کنم. به خودم که یک قطبِ جنوبِ زیبا کنار دستم دارم. دختری که یک دنیای صامت پر از رمز و راز است. دنیایی که نه سال است هر روز می‌توانم روی سردی زمینش قدم بزنم و از شلوغی و تاریکی اطرافم به روشنی و امنیتش پناه ببرم. حالا این قطب جنوب کوچکم، تصمیم گرفته بعد از سال‌ها سکوتش را بشکند، مادرش را صدا بزند و یخ‌های زیر پایمان را آب کند. این پنجاه و پنج ثانیه مکالمه بهم می‌گوید انگار داریم به سرزمین جدیدی می‌رویم. قبلا بهش گفته‌ام مادر پایه‌ای هستم و برای هرجایی که او اراده کند، چمدان دونفره‌مان را با شوق می‌بندم. ♡
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می‌گیرد..
. بسم الله هفتاد‌ و چهار‌ هزار انگشت، قلب کنار پست را قرمز کرده‌اند؛ پستی که در آن گزارشگرمنوتو، حماقت و وقاحت را با هم مخلوط کرده، عکس چند تا کتلت را گذاشته و نوشته؛ * حمله اسرائیل به لبنان * تکلیف منوتو که روشن است. وظیفه‌اش را انجام می‌دهد. سودش را می‌برد و تیک رذالت روزانه‌اش را می‌زند. اما آن هفتاد و چهار هزار نفر چی؟ نمی‌شود بهشان فکر نکرد. به این که چند نفرشان زن‌اند، چند تاشان مرد. نوجوان‌ هم لابد بینشان هست‌. چند‌تا فیک و الکی‌اند؟ این‌ها از اول همین‌قدر بی‌رحم بودند یا نه تازه‌ وارد‌ به حساب می‌آیند؟ عجیب‌ و غریب‌اند یا همین آدم‌های معمولی کنار خودمان هستند؟ چطوری به این شوخی‌ وحشیانه می‌خندند، لایک می‌کنند و بعد به زندگی‌شان ادامه می‌دهند؟ انگشت‌‌هایی که می‌توانند قلب‌ پای این پست‌ها را قرمز کنند، تا رسیدن به ته‌ ماجرا چه‌قدر فاصله دارند؟ از هیچ‌کدام ما بعید نیست یک روز، شماره‌ای از آن هفتاد و چهار هزار نفر باشیم. باید بهش فکر کنیم. به چراغ‌هایی که هر روز روشن و خاموش می‌کنیم‌. به مهر انقضایی که هر بار روی قلب‌هایمان می‌‌کوبیم. ما باید تا دیر نشده به قلب‌هایمان خیلی فکر کنیم. ◇ خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ‌.◇   @mafshoom
 • رهبرم هجده دی‌ماه سالی که حاج قاسم را از دست دادیم گفت: * تکیه فقط به ابزار نظامی نیست؛ ابزار نظامی آن وقتی فایده می‌بخشد که متکی باشد به همان ایمان و غیرت دینی؛ آن وقت است که ابزار نظامی اثر میکند، کارگشایی میکند. این‌ را امروز ما در مقابل جبهه‌ی وسیع دشمن همیشه باید به یاد داشته باشیم؛ این‌که خدای متعال میفرماید «کَم مِن فِئَةٍ قَلیـلَةٍ غَلَبَت فِئَـةً کَثیرَةً بِاِذنِ‌ الله» مصداقش همین‌جا است؛ گاهی یک فئه‌ی قلیله‌ای بر یک جبهه‌ی بسیار وسیع و گسترده‌ای، به قدرت الهی پیروز می‌شود وقتی که متکی باشد به این ایمان و غیرت دینی.* ♡
. بسم‌الله ابتدای فیلم گفتم لابد نتانیاهو و آدم‌هاش، آن‌قدر از ما ایرانی‌ها "بفرما" و "جان مادرت بیا نجات‌مان بده" شنیده‌اند که دل کرده اینجوری بنشیند کنار آن پرچم قلابی، زل بزند توی چشم‌های ما، از صلح بگوید و بخواهد که سوشیانت مردم پارس بشود و از شر حاکمان بی‌فکر و جنگ‌طلب‌ خلاص‌مان کند. اما خیلی طول نکشید که به کربلا فکر کردم، به شب عاشورا. به دعوتی که برای قمربنی‌هاشم آمده بود‌. به این‌که تاریکی همیشه دلش خواسته تکه‌های نور را بکند و بکشد توی دل خودش. به این‌که آخرین حربه‌‌اش همیشه مظلوم‌نمایی و پنهان شدن پشت نقاب یک منجی بوده. از وسط‌های فیلم دیگر نتانیاهو را نمی‌دیدم. شمر را می ‌دیدم که آمده بود عباس حسین را با خودش ببرد. عباس را می‌دیدم که توی صورت شمر زل می‌زند و می‌گوید: " دو دستت قطع باد و لعنت بر آن امانی که برای ما آورده ای! ای دشمن خدا، چگونه ما در امان باشیم و اباعبدالله در امان نباشد." حالا مدام به این فکر می‌کنم که ما در جواب این دعوت باید سکوت کنیم؟ نشنیده بگیریم؟ یا مثل عباس سرمان را بلند کنیم و بگوییم برای همیشه در خیمه حسین می‌مانیم؟ من دلم می‌خواهد حالا که به این‌جای دنیا رسیده‌ام، مثل عباس زندگی کنم. ◇ وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ @mafshoom .
. بسم الله زمان وبلاگ‌ها جایی بود به اسم برای خاطر آیه‌ها. مال یکی که اسمش مریم روستا بود و فقط می‌دانستم شیرازی است و تهران مهندسی شهرسازی می‌خواند‌. آن وقت‌ها آدم‌ها این‌قدر مهم نبودند‌. می‌شد بدون زل‌زدن به صورت‌ و زندگی‌شان حرف‌های حسابی‌شان را شنید. مریم حافظ قرآن بود‌. هر یکی دو شب، آیه‌ای دستش می‌گرفت و می‌آمد در وبلاگش را باز می‌کرد. با آیه‌ها رفیق بود‌. از موسی که حرف می‌زد جوری خودمانی و نزدیک بود که انگار چند بار برای ناهار رفته باشد خانه‌شان و حالا قرار است این‌بار ما را هم با خودش ببرد بنشاند رو به روی موسی و بهش بگوید: "هرچی به من گفتی به اینا هم بگو." مریم روستا بچه‌دار شد و من بدون این که عکسی از دخترش ببینم دوستش داشتم. بعد یک روز فهمیدم برگشته شهر خودشان و به گمانم هیات علمی دانشگاه شیراز هم شد. دوره وبلاگ‌گردانی گذشت و من بعد آن هرچه‌قدر گشتم توی هیچ پیام‌رسانی پیدایش نکردم. تا این‌که خیلی بعد دیدم معارف وبلاگش را کتاب کرده و البته مدت‌هاست که ناموجود است؛ مثل خود مریم روستا. نمی‌دانم، شاید آدمی که یک‌بار تمام حرف‌های درستی که بلد بوده را زده، می‌تواند با خیال راحت برود و محو شود. هنوز هم دلم برای‌ شب‌هایی که به زحمت به اینترنت صدا‌دار آن وقت‌ها وصل می‌شدم و وبلاگ برای‌خاطر‌آیه‌ها را باز می‌کردم تنگ می‌شود. دلم برای ملاقات غیر رسمی با آیه‌ها تنگ می‌شود. برای وقتی که می‌رفتم توی آن غار جادویی و انگار یکی‌یکی آیه‌ها بهم وحی می‌شد. آن آیه‌هایی که با مریم خواندم روزهای خوشی و ناخوشی همراهم بودند. این روزها بیشتر از همه‌شان این یکی پیش چشم‌هام راه می‌رود: " وَاصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي.. کاش یک روز به ما‌ هم این را بگوید. این که روی ما هم حساب کرده. حالا نه در قد و قواره موسی که برویم فرعون را کله‌پا کنیم. ولی آدم حساب‌مان کند. قد برداشتن یک سنگ از پیش پای بنده‌هاش یا گذاشتن سنگ پیش پای دشمن‌هاش." @mafshoom
بسم الله . آقابزرگم که فراموشی گرفت، بی‌قرار شد. نشانی‌ها از ذهنش پاک شده بود اما شوق بیرون رفتن از خانه نه. روزی چند بار قبا و عبایش را می‌پوشید که برود مسجد. پافشاری می‌کرد و نمی‌شد منصرف‌اش کرد. فقط یک جمله بود که می‌توانست دستش را بگیرد و آرامش کند. - آقای خامنه‌ای دارن میان. این را که می‌شنید،لبخند می‌زد و روی صندلی‌ مهمان‌خانه مردانه، منتظر مهمان عزیزش می‌ماند. زور آلزایمر فقط به محو کردن حرمت یک مهمان نرسیده بود و آن‌هم آقای‌ خامنه‌ای بود. امروز وقتی از نماز برمی‌گشتیم خانه، وقتی از لا‌به‌لای آدم‌هایی که انگار دیگر بی‌قرار نبودند رد می‌شدم، حس کردم جور دیگری رهبرم را دوست دارم‌. یک جوری که با قبل از این نماز فرق داشت. از همان جنس دوست‌داشتن آقابزرگ که دست فراموشی هم نمی‌توانست کدرش کند‌؛ که می‌شد برایش نشست روی صندلی مهمان‌خانه و تا همیشه منتظر ماند. @mafshoom