تربیت منهای کلمات.mp3
6.6M
#پادکست_روز
#دکتر_رفیعی | #استاد_شجاعی
تربیت فرزند، زیاد حرف زدن لازم نداره!
✘ روشهای بیکلام تربیت، اَمنتر و اثرگذارتره.
@mah_mehr_com
داد نزن!
یه سری لحظات هستن
که یا فرزندمون و یا خود ما در شرایط مطلوبی نیستیم. عصبانیایم، خستهایم، کلافهایم و...
و این باعث میشه بیشتر عصبانی بشیم و بیشتر داد و فریاد کنیم. در نتیجه به رابطهی والد فرزندیمون آسیب زیادی بزنیم.
معمولا توی این زمانها که دعوا پیش میاد، بعدش بهش فکر میکنیم و خیلی پشیمون میشیم؛ چون درک میکنیم که شاید اونقدر عصبانیت هم لازم نبود! و اون حجم از ناراحتی و عصبانیت تحت تاثیر چیزهای دیگه مثل خستگی و... هم بوده...
«برای #آرامش همدیگه تلاش کنیم.»
@mah_mehr_com
پرنده ی کوچولویی در جنگل_صدای اصلی_228934-mc.mp3
10.35M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🐦 پرنده کوچولویی در جنگل
❄️زمستان از راه رسیده بود اما پرنده کوچولو که بالش شکسته بود نمی توانست با دوستانش به جنوب برود.
جنوب گرم بود اما پرنده نمی توانست برود ،پرنده کوچولو پیش
درخت گردو رفت و از او خواست تا روی شاخه هایش زندگی کند اما درخت گردو اصلا قبول نکرد.
درخت بید و بلوط هم قبول نکردند ناگهان پرنده کوچولو صدایی شنید...
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید.
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
آموزش عروسک با میوه کاج😍🥰
@mah_mehr_com
10.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام سلام مامانای مهربون😍😍😍با دفتر مشق نقاشی شده به کوچولوهاتون کلی انرژی و ذوق هدیه بدید
#دفترمشق فرزندتو زیبا کن
@mah_mehr_com
#داستان_کودکانه
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🌸مرد خوش خیال
در روزگاران قدیم در شهری بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد او از راه خرید و فروش روغن ثروتمند شده بود و همیشه به فقرا کمک خاص می کرد.
درهمسایگی او مرد فقیری بود بازرگان هر شب مقداری روغن برای همسایه ی فقیرش می فرستاد مرد فقیر مقدار کمی از آنهارا می خورد و مابقی را در کوزه ای جمع می کرد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز مرد به سراغ کوزه رفت و دید پر از روغن شده است آنقدر خوشحال شد ه بود همانجا نشست و در فکر فرو رفت.
در خیال خود روغن هارا به شهر برد و فروخت و با پول آن چند تا گوسفند خرید و بعد از مدتی گوسفندها بچه دار شدند و تعدادآنها بیشتر شد، بعد از مدتی شیر و پشم آنها را فروخت و پول خوبی بدست آورد و دوباره چندگوسفند خرید و آنها هم بعد از مدتی بچه دارشدند و بچه ها بزرگ شدند و همه ی آنهارا فروخت و خانه ی بزرگی خرید و به خواستگاری دختر بازرگان رفت بازرگان هم قبول کرد و آنها ازدواج کردند.
در فکر خود صاحب چند پسر شد و خلاصه همینطور در فکرو خیال بود و از اینکه صاحب چندپسر شده است خوشحال بود و چوب دستی را که دردست داشت بالای سر خود تکان میداد که ناگهان بدون توجه چوب به کوزه خورد و کوزه شکست و همه ی روغنها روی سرو صورت و لباس مرد بیچاره ریخت.
به این ترتیب مرد خوش خیال تمام نقشه هایش نقش برآب شد و دیگر نتوانست کاری انجام بدهد و فقیر ماند.
@mah_mehr_com