eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
5.1هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
12هزار ویدیو
384 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ویژه برنامه: داستان مادر⭕️ برای حضرت زهرا چه اتفاقاتی افتاد؟ واقعیت ماجرا چی بود؟ در قالب یک داستان روان 💬ویژه کودک و نوجوان 🔹قسمت اول: این داستان عید غدیر و تبریک مسلمانان 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر میخوای فرزندت یاد بگیره چطور مسواک بزنه و با فواید مسواک زدن آشنا بشه این قصه ریتمیک رو بزار گوش کنه کودک دلبندتون 🌸🌸🌸🌸🌸 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
🦋 تفسیر نقاشی دختر گل ۷ ساله🦋 . ۱. اعتماد به نفس کودک پایین است و نیاز به تقویت شدن دارد.🍃 ۲‌. از خانواده انتظار دارد که در برابر آسیب ها از او حمایت کنند.🍃 ۳. آرمان گراست و تفکرات رویایی و خیالی دارد.🍃 ۴. نسبت به برادر کوچکتر حساس شده است.🍃 ۵. بوسیده شدن از طرف پدر و مادر حالش را خوب می‌کند.🍃 ۶. کودک بااحساس و مهربانی است.🍃 ۷. دائما به دنبال این است تا بتواند نظر و توجه خانواده را به خود جلب کند.🍃 ۸. از برادر بزرگتر عصبانیت و خشم دیده است.🍃 ۹. از نگاه کودک ارتباط اعضای خانواده نیاز به تقویت شدن دارد.🍃 ۱۰. کودک توان رویارویی با مشکلات را ندارد و سعی میکند از آن ها فرار کند.🍃 ۱۱. علاقه ی زیادی به پدر خود دارد و از ارتباطش با ایشان راضی است.🍃 ۱۲. حالش با مادر خوب است اما نیاز به توجه بیشتر ایشان هم دارد.🍃 ۱۳. به هویت جنسی خود آگاه است.🍃 ۱۴. از چیزی یا موضوعی ترس زیادی دارد.🍃 ۱۵. پیشرفت کردن را دوست دارد اما اعتماد به نفس پایین کودک مانع این امر می‌شود.🍃 ۱۶. نشانه هایی از کمال گرایی در نقاشی کودک مشاهده میشود.🍃 . عضو شوید👇 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
48.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد شب موشک باران از خاطر صهیونیست‌ها نمی‌رود 🔺روایت انیمیشن «اتوفوبیا» از ترس ادامه‌دار اسرائیلی‌ها از حمله ایران ➥ 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
دوستی با امام رضا(ع).mp3
12.07M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟣 ماجراهای شنیدنی دوستی و رفاقت سید ابراهیم با امام رضا💚 🟡 سید ابراهیم، خیلی خیلی زیاد میرفت حرم امام رضا🕌 دلش می‌گرفت میرفت حرم... خوشحال میشد میرفت حرم... 🔹قصه قهرمان ها🔸 @mah_mehr_com
🌱روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹رسول خدا(ص): ای سلمان هر کس دخترم فاطمه را دوست بدارد در بهشت با من خواهد بود و هر کس او را دشمن بدارد پس او در آتش است. امروز جمعه ۲۵ آبان ماه ۱۳ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ ۱۵ نوامبر ۲۰۲۴ 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
آقا سلام روضه مادر شروع شد باران اشک های مکرر شروع شد آقا اجازه هست بخوانم برایتان این اتفاق از دم یک در شروع شد 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
38.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ویژه برنامه: داستان مادر⭕️ برای حضرت زهرا چه اتفاقاتی افتاد؟ واقعیت ماجرا چی بود؟ در قالب یک داستان روان 💬ویژه کودک و نوجوان 🔺قسمت سوم: این داستان بیعت اجباری از مسلمانان بیعت اجباری از امیرالمومنین ع 🔹قسمت دوم : سقیفه 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
🔸️شعر بابای نی‌نی 🌸نی‌نی صدامو گوش کن 🌱من بابای تو هستم 🌸منم شبیه مامان 🌱کنار تو نشستم 🌸مراقبم همیشه 🌱مراقب دوتاتون 🌸شما برام عزیزید 🌱مامان جون و نی‌نی جون 🌸باباها مثل یک کوه 🌱همیشه استوارن 🌸خدا خودت کمک کن 🌱باباها کم نیارن 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
🌺 در انتظار فرزند زهرا 🌸🏴🍃🌼🏴 صبحِ شهادت چشمش‌ که واشد مادر دلش باز غرقِ عزا شد 🌸🔸 اشکِ عزای زهرایِ اَطهَر گردید جاری از چشمِ مادر 🌸🍃 با سوزِ دل گفت با اشکِ دیده پایانِ عمرِ زهرا رسیده 🌸🔸 گشته شهید او با جسمِ خسته بازو کبود و پهلو شکسته 🌸🍃 دختِ پیمبر رفته ز دنیا جنت شده پر از عطرِ زهرا 🌸🔸 ما کودکانی معصوم و پاکیم در این مصیبت .......‌..اندوهناکیم 🌸🍃 تنها ظهورِ مهدیِ زهرا آرام سازد دلهایِ ما را 🌸🔸 چشم انتظاریم فرزندِ زهرا یا رب فَرَج را نزدیک فرما 🌸🏴🍃🌼🏴 ✍🏼 شاعر: سلمان آتشی 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com
ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند گردنبند خودش را توی دستان خانم نورانی دید.فهمید به خانم نورانی هدیه شده است. خانم نورانی دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت. گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد. آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. خانم نورانی زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، خانم نورانی چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید. صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید» و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم» خانم نورانی به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد، باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش خانم نورانی برود. او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید، مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد خانم دست شما درد نکند» و رفت. گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند» پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاهی به گردنبند کردند و گفتند:«هرکس این گردنبند را بخرد حتمابه بهشت می رود.» گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!» مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم» گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای خانم نورانی تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد. عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد. گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن خانم نورانی بودم» عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم» گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای خانم نورانی تنگ بود. گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد» تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید» پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم» غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود. آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، خانم نورانی در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم نورانی حسابی برق می زد. غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه دادند» گردنبند حالا توی دستان خانم نورانی بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود. خانم نورانی به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.» گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش خانم نورانی» گردنبند درخشان و درخشان تر شد. @mah_mehr_com