#آقای_جلف_من
قسمت ۱۵۷
من _ هی آقاهه ... خیلی داری خوشتیپ می کنیا ...
لبخندی زدو چال گونش چنگ زد به قلبم ... المصــــــــــــــــب
ماهان _ خوشم اومد ... ایول ... داری باهام ست می کنی
لبخندم پررنگ شد و گفتم :
من _ چاکریم ... مااینیم دیگه
زد زیرخنده و همون طور که سرش و تکون می داد نشست روتخت و مشغول جوراب
پا کردن شد
سریع حاضر شدیم و از اتاق زدیم بیرون ...
هیچکسی بیدار نبود ... به جز ماکان و مهرشاد که رفته بودن سرکار و مدرسه !
سریع صبحانه خوردیم وبا بسم اهلل راهی شدیم ... به فراری خوشگل ماهان زل زدم
... دلم براش
تنگ شده بود ... ایندفه نشستم جلو و لبخندش پررنگ شد
سه تا جعبه شیرینی گرفتیم و راهی دانشگاه شدیم ...
ماشین و تو پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم ... چادرم و درست کردم و نگاه به
حلقه خوشگلم
انداختم ... یهو کنجکاو شدم و به دست ماهان خیره شدم ... خب خداروشکر دستش
بود
جعبه ها رو دستش گرفت ... رفتم سمتش تاکمکمش کنم که مانع شد ... بااون
وضعیت بازوش و گرفت
سمتم و گفت :
ماهان _ بگیرش
من _ هــــــــــِن ؟
باخنده گفت :
ماهان _ دستم و یعنی منظورم بازوم و بگیرش
بالبخند بازوش و گرفتم و زدیم بیرون ... یعنی یه چیزی می نویسم یه چیزی می خونید
چشاشون اندازه توپ والیبال گرد شده بود ... دوتامون لبخند زده بودیم و راه می
رفتیم
بیشتر دستش و چسبیدم و رفتیم سمت کالس ... تاوارد کالس شدیم همه الل مونی
گرفتن وباحیرت
به ما خیره شدن ... هانــــــــــــــــیه جیغ زد و دویید سمتمون
#آقای_جلف_من
قسمت ۱۵۸
هانیه _ محــــــــــــــــــــی ... مبارک باشـــــــــــــــــه ... وای خدا
خندیدم و بغلش کردم ... رفت سمت ماهان وتبریک گفت
ماهان درجعبه شیرینی رو باز کرد و تعارف زد ... بچه ها هنوز هنگ بودن مخصوصا
دوست ماهان
حمید !
حمید _ ماهان چه خبــــــــــــره ؟
ماهان یه نیم نگاه به من انداخت و بالبخند گفت :
ماهان _ ما هم دیگه رفتیم قاطی مرغا ... با محدثه جان ازدواج کردم
همه جیـــــــــــــغ زدن و سوت کشیدن ... سیل تبریکات بود که روسرمون
جاری می شد
دخترا بدون حسودی یا چیز دیگه ای بامحبت بغلم می کردن و تبریک می گفتن ...
ماهان هم شیرینی پخش می کرد ... استاد زرین وارد شد و بالبخند گفت :
زرین _ چه خبره ؟
برگشتم سمتش و از دیدن من متعجب شد ... خوب معلومه خیلی تغییر کرده بود
صورتم
خیره خیره زل زده بود به من ... اخم کردم و سرم و انداختم پایین
حمید _ استاد خانوم جعفری و ماهان نقیبی عقد کردن !
سرم و بلند کردم که باقیافه متعجب و حیرون استاد روبه رو شدم ... همه سکوت
کرده بودن
استاد برگشت و زل زد به من ... چشاش و روهم فشار داد وباصدای آرومی گفت :
زرین _ تبریک می گم ... خوشبخت بشید
ماهان باجعبه شیرینی رفت سمت استاد ولی بااخم غلیظی که از صدتا فوشم بدتر بود
گفت :
ماهان _ بفرمایید استاد دهنتون و شیرین کنید
دستای لرزون استاد که کامال معلوم بود رفت سمت شیرینی و زیر لب تشکر کرد
ماهان اومد کنارم نشست و بااخم زل زد به تخته ... خر نبودم و می دونستم استاد یه
حسی به من
داره ... ماهان هم فهمیده ... واالن خیلی عصبیه ... دستش و گرفتم و فشردم ...
اخماش باز شد
ولی نگرانی و عصبانیت توچشاش بود ... دستم و متقابال فشرد و به درسی که با
انرژی خیلی
#آقای_جلف_من
قسمت ۱۵۹
بدی داده می شد گوش سپردیم !
********
در خونه رو باز کردیم و وارد شدیم ... دستمون و جلو دوربین تکون دادیم و رفتیم
توخونه
خودمون ... امشب عروسیمون بود و از هرلحظه ای خوشحال تر بودیم ... باانرژی
که ماهان
بهم منتقل می کرد این 2 ماه رو واقعا خوشبخت ترین دختر تودنیا بودم ... ولی از این
به بعد
قراره خوشبخت ترین زن دنیا بشم ... !
وارد اتاق خوابمون شدیم ... خجالت می کشیدم ... روکردم سمت ماهان ... بالبخند
داشت پاپیونش
و باز می کرد ...
من _ میشه بیای کمکم لباسم و دربیارم ؟
ابروهاش و انداخت باال و بالبخند دندون نمایی اومد سمتم ... سرخ سرخ شده بودم
ایـــــــــــــــــــــــــن مــــــــــــــــــــــــن ، بـــا
هیــــــــــــچ تــــــــــــویـــــــی
غـــــــــــــیر خــــــــــــودت *مــــــــا* شــــــــــدنــــــــی
نیـــــــــــســـــت !
بادرد چشام و باز کردم ... وایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــــــــــــدا دلــــــــــــم !
نفـس عمیقی کشیدم و با هزار زحمت برگشتم ... ماهان خوابه خواب بود ... زیر دلم
به طرز فجیهی درد
می کرد ... دستم و گذاشتم روشونه ماهان و تکونش دادم ... قطره اشکی از درد
روی گونم ریخت ...
باهول پرید وگفت :
ماهان _ هان ؟ جانم چیشده ؟
بابغض گفتم :
من _ ماهان دلم !
بعد قطره اشک بعدی چکید ... درد خیلی بدی بود ...
سریع بلند شد و گفت :
ماهان _ بلند شو بریم دکتر
من _ نمی تونم بلند شم
بانگرانی دستم و گرفت بلندم کرد ... جیــــــــــغ بلندی زدم که هول شد
رفت سمت لباساش و تنش کرد ... لباسای منم از کمد برداشت ... حاال خوبه مامان
اینا
مانتوم اینا رو دم دست گذاشتن ... اتاقمون خلی بزرگ بود ... وهمینطور خوشگل ...
اومد سمتم و کمک کرد تنم کنم ... موهام و باگیره به زور بست ...
شالم و هم سرم کرد و چادرم و کشید روسرم ... دستم و گرفت و آروم آروم شروع
کرد
به راه رفتن
ماهان _ چیزی نیست خانومم ... آروم راه بیا ... آفرین
مهربـــــــونیش باعث می شد بیشتر خودم و لوس کنم
ساعت 3 صبح بود و رفتیم سمت درمونگاه شبانه روزی
دکتر خانوم جوونی بود که بادیدنم لبخندی زد و فهمید اوضاع از چه قراره
دکتر _ خب عزیزم از کی درد داری ؟
باخجالت سرم و انداختم پایین و گفتم :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنباکس لوازم آرایشی😙
خودت باش چون تو یکی از بهترین نقاشیای “خدایی” 🦋💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⸙⃝⃟🦋⸽⇜توࢪویایشࢪابباف🎨
⸙⃝⃟🌦⸽⇜اتفاقشخودبہخودمےاُفتد🌈
#استوࢪے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آࢪزو یہبذࢪه🌱
تومیڪاࢪوفࢪاموششمیڪنے🌪
اماخداهࢪ روزبهشآبمیده😍💧
يھ نوشته بۍ نظير؎ منصوب بھ🔏
«تايلر كنت وايت» 📓
هست كه ميگه: 💭
"به تو قول ميدهم اگر به گشتن به دنبال هر چيزِ🦩
زيبايى در اين دنيا ادامه دهى،💕
سرانجام خودت
آن زيبايى خواهی شد."🎡
و چقدر درست هست اين جمله...