eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.3هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
139 فایل
﷽ تبلیغاتمون 🤍 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون 🌱 https://eitaa.com/mahakkkkmaannn گروه دخترانه ماهک 🌙 https://eitaa.com/joinchat/1885996099Cdbc403c584 مدیر 🤍🥲 @Mobina_87b کپی؟ فقد‌استفاده‌شخصی 💚 ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی 😌💖 شروعمون ۱۴۰۰/۱۰/۲۷
مشاهده در ایتا
دانلود
•مِهربون‌باش که‌این‌عمر‌گِران‌می‌گُذرد...🍊🧦✨•
با پوستت مهربون باش!🤭🤌🏽^~^ +دستمال مرطوب فقط بخشی از پوستتون رو پاک میکنه پس حتما صورتتون رو بشورید!🌻🚰~~ +هفته ای ۱ بار روبالشتی خودتون رو بشورید و اون رو تو هوای باز خشک کنید.🛌💞~~ +به جای آفتاب گرفتن یا رفتن به مراکز سولار،از محصولات برنزه کننده استفاده کنین،اینطوری باعث میشه سلول های پوستتون آسیب نبینن!🌤🧴~~ +یادت نره مهم نیست که هوا آفتابی باشه یا بارونی یا مه گرفته!پوست تو نیاز داره که در برابر خورشید ازش محافظت بشه.🌼🌧~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 ساناز: باشه باشه ،به مامان بگم از خوشحالی بال درمیاره - باشه فعلا من برم کار دارم ساناز : باشه عاشقققققتم اینقدر خوشحال بودم که انگار روی زمین نیستم ،تصمیم گرفتم فردا دانشگاه نرم ،خونه به مریم کمک کنم صبح چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۱۱نزدیک ظهره تن تن اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین پیش مریم - مریم جووون شرمنده خواب بودم مریم : قربون دختر گلم برم همه کارا رو رسیدم فقط میوه و شیرینی میمونه که حاجی گفت غروب زودتر میام میخرم ) رفتم بغلش کردم ( خیلی ممنونم غروب بابا اومد - سلام بابا جون بابا رضا: سلام دخترم بیا اینا رو بگیر از دستم - چشم دستتون درد نکنه میوه هارو شستم و خشک کردم مرتب چیدم شرینی رو هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز مریم : سارا جان برو اماده شو مهمونا الاناست که برسن - چشم رفتم تو اتاقم در کمدو باز کردمو داشتم انتخاب میکردم کدوم لباسو بپوشم چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد لباسمو پوشیدم ،خیلی توتنم قشنگ بود لباس کاملن بلند تا روی زمین کمرش کلوش بود بالاتنه هم با مروارید کار شده بود یه شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی شده بود گذاشتم موهامو یه کم دادم بیرون ،ارایش ملایمی کردمو رفتم پایین مریم جون: وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات بابا رضا هم بادیدنم لبخند زد چشمام به ساعت خشک شد) نکنه نیاد، نکنه پشیمون شده( فکرم هزار راه رفت که یه دفعه صدای زنگ ایفون اومد مریم : سارا جان تو برو تو آشپز خونه هر موقع صدات زدم چایی بیار ) از این کار اصلا خوشم نمیاومد ولی مجبور بودم ( - چشم از داخل آشپز خونه صدا شونو میشنیدم که یه دفعه امیر حسین اومد و دستشو اورد بالا و عدد ۷و نشون داد گفت چایی بیار خندم گرفت یه دفعه مریم جون صدام زد : سارا جان چایی بیار چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم داخل سلام کردم امیر طاها به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بود فک کنم ازش کوچیکتر باشه چایی رو دور زدم رسیدم به امیر طاها سرش پایین بود و دستاش میلرزید امیرطاها: دستتون درد نکنه نشستم روی مبل کنار مریم که یه دفعه مادر امیر طاها گفت : اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنن ) قلبم داشت میاومد تو دهنم ،ولی مجبور شدم( بابا رضا: سارا بابا اقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن - چشم من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم ) شانس اوردم که اتاقمو مرتب کرده بودم صبح وگرنه ابروم میرفت ( روی تختم نشستم امیر طاها هم روی صندلی کنار میزم نشست تا ده دقیقه چیزی نگفتیم سرش پایین بود و پاهاشو تکون میداد بعد بلند شد و گفت بریم - بریم؟ ما که حرفی نزدیم امیر طاها: مگه قراره چیزی بگیم ) راست میگفت چیزی نداشتیم واسه گفتن،چون همش فرمالیته بود ( بعد نیم ساعت رفتیم پایین به بابا یه لبخندی زدم که بابا متوجه شد و گفت مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•مِهربون‌باش که‌این‌عمر‌گِران‌می‌گُذرد...🍊🧦✨•